بنام خدا
مطلب شماره 19 : داستان رفتن ها – مسافر خیال 16
***********************
همچو یک قصه، به برگ پایان رسید و رفت
ناله ها را ندید و رفت
رشته ها را برید و رفت
مثال مرغ مهاجری ، از آشیان پرید و رفت
***
همیشه آخر قصه ، داستان رفتن هاست
فصل دل بریدنهاست
قطع دل سپردنهاست
داستان رفتن ها ، شرح تلخ گسستن هاست
بخشی از سروده خودم با نام « آهسته با نیلوفر» . تاریخ نگارش 25 آبان 91
.......................................
نازنین رفت . و چشمان من خیره به دنبالش . با خود میگفتم حتما چند دقیقه دیگر برمیگردد و می گوید از رفتن منصرف شد
اما او از آخرین پست بازرسی هم گذشت ...
دیگر همه ی درها به رویم بسته می شد ..
نگاهی به اطرافم کردم ...
آن طرف مرد سالخورده ای با همسرش که هر دو بسیار شیک پوش بودند مرا نگاه میکردند و متوجه بی تابی های من بودند
و اینطرف یک زوج جوان در حال تماشا ...
آنطرف تر هم مسافران زیادی ...
از شدت ناامیدی می خواستم صدا کنم لطفا کسی به او چیزی بگوید ... یک نفر با او حرف بزند ... من دیگر از خواهش کردن خسته شده ام ... من دیگر گلویم خشک شد از بس التماسش کردم ... لطفا یک نفر او را متقاعد کند ...
اما ... مگر می شد به کسی چیزی گفت
...........................................................
کاش اینـجـا قاصدکها وارد میـدان شوند
با عبور خود دل غمدیده را درمان شوند
ای پرستوهای عاشق رسم غمخواری کنید
آن مسافـر راه خـود را می رود، کاری کنید
وصفِ حالِ شب نشینِ خسته از خواهش کنید
بحر طـوفان گشته را دعوت به آرامش کنید
از سیاهی های بعـد از رفتـنـش ذکـری کنید
هی کجائید ؟ نازنین رفت، زودتر فکری کنید ....
چند بیت از شعر « شب نشین » سروده خودم که در این سایت هم گذاشته ام
********************************
لحظات با سختی تمام می گذشت و سرانجام این انتظار با صدای اوج گرفتن هواپیما به نابودی کشیده شد .
هواپیما داشت اوج می گرفت . دلم میخواست دنبال هواپیما بدوم و داد
بزنم: « لطفا نگهدارید ... خواهش میکنم نگهدارید ... یک نفر باید پیاده شود ...!!! »
ولی مگر می شد دنبال هواپیما دوید ... چه خیال کودکانه ای
...............................................
در این راه بی بازگشت ، کسی رو به فراموشی می رود
او میخواهد از یادها فراموش شود .... و قصه اش از یادها برود
ای سپیده چشم نواز ... ای شبنم های صبحگاهی .... همه جا را بگردید
طوفانی از عاطفه در حال خشکیدن است
دلی به وسعت تمام زمین در حال غروب است
و آنقدر آزرده که با یک اشاره متلاشی می شود .... قصه همین است
ای روشنی صبح ... ای آینه ها ... ای طلوع سحرگاهان ...
شما کسی را ندیدید ؟ ...
او خسته تر از آن بود که دورتر رفته باشد
ای پرندگان مهاجر ... از آن بالا چه می بینید ...
آیا کسی را می بینید که بسیار خسته و زخم خورده گام برمیدارد و نگران ؟
آیا کسی را می بینید که تمام آرزوهایش در دل مانده است ....؟
او همان است ... او را باز دارید ... بر شانه هایش بنشینید
او پرنده ها را دوست داشت ....
نفسهایش به شماره افتاده ... قبل از آنکه شماره به پایان برسد ،
او را در یابید ...
بخشی از دلنوشته « قلبهای تقسیم شده 2 – سرزمین جنون » 1390
.................................................
بعد از آن رفتن غم انگیز ، بیشتر به حرفها و رفتار نازنین فکر کردم .
او دچار شکست روانی سختی شده بود و در اثر این ضربه روحی غرور و شخصیت خود را فنا شده می دید و با دست خود تمام آروزها و احساس و عاشقانه هایش را زنده بگور کرده بود تا تحقیر شدنشان را نبیند. و دیگر نمیخواست کسی در کنارش باشد ... نه آشنا و نه غریبه ...
جایی که رفته بود متعلق به او نبود . دنیای او همینجا بود . در دل همین کوچه و خیابان و همین آب و خاک. او آنجا بیگانه بود .
ولی او رفت و رفتنش بی بازگشت شد ... همانجا ماند
اما نه ماندن به معنای واقعی ... او از زمین بریده و دست در حلقه آسمان داشت ... و ما ...................
*************