جمعه ۷ دی
یک روز بارانی
ارسال شده توسط فرید عباسی در تاریخ : جمعه ۱ آذر ۱۳۹۲ ۰۵:۳۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۸۵ | نظرات : ۲۲
|
|
یک روز بارانی
صدایی گرفته و آرام از پشت تلفن به من آدرسی داد که برای خرید باغی آنجا بروم . ماشینم را بدون اینکه چک کنم راه افتادم به ابتدای باغ رسیدم . هوا بارانی و مه آلود بود و چشمم جاده را به خوبی نمید ید تنها سایه ی درختان و جلو ماشین را می دیدم . ناگهان سایه ای جلو ی ماشینم سبز شد هرچه پا روی ترمز گذاشتم نتوانستم ماشین را کنترل کنم و به شدت با سیاهی برخورد کردم . سرعت ماشینم زیاد بود و تا به خود آمدم دیدم که نعش رنگ پریده ی پیر مردی روی دستم مانده است . او را روی دستانم گذاشتم و می دویدم و فریاد کمک می زدم اما کسی آنجا نبود ماشین از روی مرد بیچاره گذشته بود و هر دو پایش له شده بودند. من دست پاچه به هر سو می دویدم تا کمکی پیدا کنم ناگهان به یادم آمد که خودم ماشین دارم نفس راحتی کشیدم و اورا سوار کردم و به درمانگاه رساندم ....! از آن موقع تا اکنون سالها می گذرد و دیگر هیچ وقت برای خرید باغ کسی به من زنگ نزد...!
نویسنده : فريد عباسي
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۶۹۷ در تاریخ جمعه ۱ آذر ۱۳۹۲ ۰۵:۳۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.