بنام خدا
مطلب شماره 14 : رنج آبان – مسافر خیال 11
**************************
بعد از رفتن نازنین و خانواده اش ، تلفنی از حال هم باخبر می شدیم .
آقای بهراد با کمک برادرش به تجهیز کارگاه و شرکت پرداخته بودند
و در مدت زمان کوتاهی توانسته بودند کار تولید را از سر بگیرند و بر
خلاف انتظار نازنین موفق شده بودند با طرفین معاملاتی سابق ارتباط
برقرار کنند .
وضعیت ناامید کننده بود .
یک سال به همین منوال گذشت . در این مدت نه تنها خبری از بازگشت
آنها نشد بلکه روزبروز اوضاع کاری آقای بهراد و برادرش توسعه یافت .
نازنین دیگر کاملا ناامید شده بود و پیام داد که ما ماندنی شدیم تو بیا اینجا .
این دیگر غیرممکن بود . به او توضیح دادم که آمدن من نه از اول و نه در
این شرایط شدنی نبود و نخواهد شد .
کلی در این باره بحث کردیم و در آخر نازنین با حالت بغض و قهر ، قطع
کرد که یا بیا اینجا و یا همه چیز را فراموش کن .
می دانستم منظور بدی از این حرف ندارد ولی همین موضوع باعث شد که
تا چندین ماه ارتباط تلفنی نداشته باشیم . و بعد از آن یک تماس داشتیم و
من مطلع شدم که آقای بهراد و برادرش در حال انتقال شعبۀ اصلی شرکت
خود به خاک آلبانی هستند تا از مزایای بازرگانی اتحادیه اروپا استفاده کنند .
خبر بدی بود و فاصله بیشتر از قبل می شد و دنیاها متفاوت تر .
این خبر چند ماه بعد بسیار بدتر شد . یک روز حبیب پسرخالۀ نازنین را دیدم . خیلی وقت بود که از او خبری نداشتم . بعد از احوالپرسی معمول گفت :
« شاید ما هم چند روزی بریم دیدن خاله فروغ »
گفتم : « خوب بله دیگه ... واسۀ شما جای خوبی برای گردش و مسافرت
ایجاد شده »
حبیب گفت : « نه .. اگه جور بشه میریم عروسی ..»
با تعجب گفتم : « عروسی کی !!؟ »
حبیب هیچ وقت حواسش جمع نبود اما در آن لحظه متوجه وخامت موضوع
شد و گفت : « حسین آقا من فکر میکردم خودت خبر داری...»
گفتم :« از چی ؟ بگو ببینم ...» حبیب گفت :«والا من از مامانم شنیدم
که قراره نازنین بزودی ازدواج کنه .. اگه جور بشه ما هم میریم »
به حبیب نزدیکتر شدم و با عصبانیت گفتم :« شوخی میکنی .. این غیر
ممکنه !!» .
حبیب گاها شوخیهای بیمزه ای میکرد . اما این بار با قیافۀ گرفته ای گفت :
« نه حسین آقا شوخی کدومه ... هنوز قطعی نشده .. اصلا بیا از مامانم
بپرس اون در جریانه ...»
به فکر فرو رفتم . این امکان نداشت ... نازنین ... نه .... ممکن نبود ...
حتی تصورش هم ...
از حبیب جدا شدم و تلاش کردم شماره جدید محل سکونت نازنین را بگیرم ... اما شماره یا اشغال می زد و یا اینکه به منشی وصل می شد و پیامی را
به زبانی ناشناس تکرار می کرد .
بعد از دو روز موفق شدم شماره را بگیرم .فروغ خانم گوشی را برداشت
و توضیح داد که اقای بهراد به خواستگاری یک ایرانی الاصل مقیم آنجا که
از شرکار کاری خودش هم می باشد ، جواب مثبت داده و اصرار میکند
نازنین را متقاعد کند ...
دیگر شنیدن صحبتهای فروغ خانم هیچ لطفی نداشت و چیزی نمی شنیدم .
حدود یکماه بدین منوال گذشت . روزهایم در بیقراری و اضطراب
شدیدی سپری میشد .آبان ماه از راه رسید . همیشه آبانماه برای من با خاطرات تلخی همراه میشد .
در یکی از همین شبها بود که تلفن خانه به صدا درآمد . برداشتم و
صدای نازنین را از آنسو شنیدم « سلام » با عجله گفتم : « سلام نازنین
خوبی .. معلومه تو کجایی؟ »
گفت :« همینجام . با بدبختیام میسازم ..»
گفتم :« این قضیۀ ازدواج چیه نازنین ؟»
نازنین کمی سکوت کرد و گفت :« حسین آقا ... شما میایین اینجا ؟ ..!!»
با شنیدن این نوع حرف زدن انگار آب سردی روی سرم ریختند .
خطاب «آقا» و کلمۀ «شما» همه و همه حکایت از مرگ عاطفه ها و
رسمی شدن صحبت داشت .
از این نوع حرف زدن نازنین سردرگم شدم .
جواب دادم « نه .. من همینجا منتظرتم »
نازنین کمی سکوت کرد و گفت:«اگه نیایین من مجبورم به یکی دیگه بله
بگم ...»
باور کردنی نبود . این نازنین بود که اینطوری حرف میزد . خودم را
متقاعد کردم که باید خونسردی خود را حفظ کنم
. هرطوری بود به خودم مسلط شدم و گفتم :« یکی دیگه ؟ کی هست ؟
میتونه خوشبختت کنه ؟»
این بار نازنین بی معطلی و خیلی راحت گفت : « آدم بدی نیست . یه مقدار سنش از من زیاده . حدود ده سال . ولی به قیافش نمیاد . شریک کاریه باباس . خیلی کمکمون کرده و خیلی وقته اینجاس ولی تا حالا ازدواج رسمی نداشته . میگه دلش میخواسته همسر ایرانی داشته باشه . من بهش گفتم که شما هم تو زندگی من هستین . واسه همین زنگ زدم که اگه میایین اینو کنسل کنم ولی اگه نمیایین ... »
اینجا نازنین مکث کرد . شاید تازه متوجه شده بود که با چه کسی حرف میزند
مغزم سوت میکشید . با هر زحمتی بود خودم را کنترل کردم و گفتم :
« نه من اونجا نمیام ...»
نازنین مکثی طولانی کرد و گفت :« پس اجازه میدین که به اینا جواب بدم ؟»
در این لحظه فقط و فقط تلاش میکردم جلوی لرزش صدای خودم را بگیرم . با صدایی گرفته جواب دادم :« من کی هستم که اجازه بدم ... شما صاحب اختیاری ...»
نازنین گفت :« ببخشین دیگه امیدوارم موفق باشین ... کاری ندارین ؟»
گوشی را که گذاشتم .... ویران شدم !!!
پایان قسمت یازدهم ...
******************
آخرین روز آبان مرثیه ای بر مرگ تمام احساسات و پاکی ها خواهم سرود و آمادۀ ورود به دشت غربت و تنهایی خواهم شد .
قسمتی از دلنوشته «مرثیه آبان» . به قلم خودم