سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 9 فروردين 1403
    19 رمضان 1445
    • ضربت خوردن حضرت علي عليه السلام، 40 هـ ق
    Thursday 28 Mar 2024
      به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

      پنجشنبه ۹ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      رد پا ...
      ارسال شده توسط

      سیدحسین غفاری

      در تاریخ : سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۲ ۱۹:۴۹
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۴۵۴ | نظرات : ۴

      روزی روزگاری ، مردمانی دور ، در قطعه ای از زمین زندگی می کردند . فعالیتشان درک طبیعت بود و سرپنجه نرم کردن با آن بهر معاش را روز و شب می گذراندند.
      باری ، هرچه از طبیعت می ستاندند به شانه هاشان می نهادند و بر سفره می گستردند ، به قدر لقمه هاشان .
      و جایشان تنگ نبود و محیطشان در دل طبیعت بود.
      اما" متغیر" بودند و درکی از آن نداشتند . تغییر و تغیّر در بطن وجودشان بود و آنان را با دنیائی از تفاوتها حیران می کرد .
      بعضی از آنان روز را به شب می گذاردند ، بی حتی نگاهی جز پیش رویشان . برخی دیگر روز و شب را با اندیشه در تفاوتها سپری میکردند و برخی دیگر که کثیری از آن قوم نبودند هم روز و شب می گذراندند و هم در اطراف و اکناف اندیشه میکردند و در حیرت مردم از درک هستی ، غافل نبودند .
      و آنان کمی سرآمد قوم شدند
      .
      چوپان زاده ای که هر روز گوسفندانِ "سرآمدان قوم" را به چرا می برد ، بیشتر ، تنها بود .
      وقتی با گوسفندان تنها بود ،
      آسمان بود ...
      زمین بود ...
      صحرا بود ...
      و او به راه و رسمش آشنا بود ، به قدر کفایت عقلش و چون صداهای شهر را نمی شنید ، اندیشه اش با قوم فرق داشت .
      اما حتی با چوپانان دیگر فرق داشت ...
      که

      نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
      نه هر که آينه سازد سکندری داند
      نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
      کله داری و آيین سروری داند

      باری ...
      غروبی که گوسفندان را از چرا می آورد ،
      تک ردّ پائی دید ! اما اعتنائی نکرد ، که او شبانه روز مسیرش را با تفکراتش راه میسپرد .
      اما صبحی دیگر که آغاز شد ، با نزدیک شدن به محل "ردّپا" حواسش کمی متحیّر شد .
      با اینکه گله با ظاهری بی نظم چون گذشته از مسیر میگذشت ، "تک ردّپا" برجا بود ...
      او هیچ نگفت ... او هیچ نکرد ... ، فقط در نقل قولهائی که بود شرکت داشت !
      گروهی که از نزدیکتر  ، خدمت " سرآمدان قوم "می کردند شنیده بودند که " رد پا "
      رد پای "" عشق "" است ...!!!
      اینکه عشق چیست ؟ نمی دانستند ! .
      گذشت و گذشت تا به تعداد وجودشان معنائی برای آن ساختند و به ""ردّپای عشق"" مشغول گشتند .
      برخی آنرا ستایش می کردند ...
      برخی به آن آویزان می شدند ...
      و تا بدانجا که حتی کثیری به آن دخیل می بستند ...
      و اینگونه می گذشت و  سر آمدانشان  به علت کثرت مفتونان به " ردپای عشق " برآن قانون نهادند و قومی کار می کردند و از معاششان برای عشق ،رزق کنار می گذاشتند و خیر می کردند .

      و عجبا ... ،"چوپان زاده" ؛ وجودش "رد پا" را بیرون خویش نمی یافت و "سرآمدان قوم " راحتش نمی گذاشتند که به مسیر هر روزه، گوسفندانش را چون وظیفه ی هرروزه  به چرا ببرد ...

      و او غمگین بود اما زندگی می کرد ...

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۲۵۱۲ در تاریخ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۲ ۱۹:۴۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      0