سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 21 فروردين 1404
  • شهادت امير سپهبد علي صياد شيرازي، 1378 هـ ش
  • تأسيس بنياد مسكن انقلاب اسلامي و افتتاح حساب شمارة 100 به فرمان حضرت امام خميني -ره-، 1358 هـ‌.ش
12 شوال 1446
    Thursday 10 Apr 2025

      حمایت از شعرناب

      شعرناب

      با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

      زنان به خوبی مردان می توانند اسرار را حفظ كنند، ولی به یكدیگر می گویند تا در حفظ آن شریك باشند. داستایوسکی

      پنجشنبه ۲۱ فروردين

      پست های وبلاگ

      شعرناب
      رد پا ...
      ارسال شده توسط

      سیدحسین غفاری

      در تاریخ : سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۲ ۱۹:۴۹
      موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۵۱۰ | نظرات : ۴

      روزی روزگاری ، مردمانی دور ، در قطعه ای از زمین زندگی می کردند . فعالیتشان درک طبیعت بود و سرپنجه نرم کردن با آن بهر معاش را روز و شب می گذراندند.
      باری ، هرچه از طبیعت می ستاندند به شانه هاشان می نهادند و بر سفره می گستردند ، به قدر لقمه هاشان .
      و جایشان تنگ نبود و محیطشان در دل طبیعت بود.
      اما" متغیر" بودند و درکی از آن نداشتند . تغییر و تغیّر در بطن وجودشان بود و آنان را با دنیائی از تفاوتها حیران می کرد .
      بعضی از آنان روز را به شب می گذاردند ، بی حتی نگاهی جز پیش رویشان . برخی دیگر روز و شب را با اندیشه در تفاوتها سپری میکردند و برخی دیگر که کثیری از آن قوم نبودند هم روز و شب می گذراندند و هم در اطراف و اکناف اندیشه میکردند و در حیرت مردم از درک هستی ، غافل نبودند .
      و آنان کمی سرآمد قوم شدند
      .
      چوپان زاده ای که هر روز گوسفندانِ "سرآمدان قوم" را به چرا می برد ، بیشتر ، تنها بود .
      وقتی با گوسفندان تنها بود ،
      آسمان بود ...
      زمین بود ...
      صحرا بود ...
      و او به راه و رسمش آشنا بود ، به قدر کفایت عقلش و چون صداهای شهر را نمی شنید ، اندیشه اش با قوم فرق داشت .
      اما حتی با چوپانان دیگر فرق داشت ...
      که

      نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
      نه هر که آينه سازد سکندری داند
      نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
      کله داری و آيین سروری داند

      باری ...
      غروبی که گوسفندان را از چرا می آورد ،
      تک ردّ پائی دید ! اما اعتنائی نکرد ، که او شبانه روز مسیرش را با تفکراتش راه میسپرد .
      اما صبحی دیگر که آغاز شد ، با نزدیک شدن به محل "ردّپا" حواسش کمی متحیّر شد .
      با اینکه گله با ظاهری بی نظم چون گذشته از مسیر میگذشت ، "تک ردّپا" برجا بود ...
      او هیچ نگفت ... او هیچ نکرد ... ، فقط در نقل قولهائی که بود شرکت داشت !
      گروهی که از نزدیکتر  ، خدمت " سرآمدان قوم "می کردند شنیده بودند که " رد پا "
      رد پای "" عشق "" است ...!!!
      اینکه عشق چیست ؟ نمی دانستند ! .
      گذشت و گذشت تا به تعداد وجودشان معنائی برای آن ساختند و به ""ردّپای عشق"" مشغول گشتند .
      برخی آنرا ستایش می کردند ...
      برخی به آن آویزان می شدند ...
      و تا بدانجا که حتی کثیری به آن دخیل می بستند ...
      و اینگونه می گذشت و  سر آمدانشان  به علت کثرت مفتونان به " ردپای عشق " برآن قانون نهادند و قومی کار می کردند و از معاششان برای عشق ،رزق کنار می گذاشتند و خیر می کردند .

      و عجبا ... ،"چوپان زاده" ؛ وجودش "رد پا" را بیرون خویش نمی یافت و "سرآمدان قوم " راحتش نمی گذاشتند که به مسیر هر روزه، گوسفندانش را چون وظیفه ی هرروزه  به چرا ببرد ...

      و او غمگین بود اما زندگی می کرد ...

      ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
      این پست با شماره ۲۵۱۲ در تاریخ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۲ ۱۹:۴۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

      نقدها و نظرات
      تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



      ارسال پیام خصوصی

      نقد و آموزش

      نظرات

      مشاعره

      کاربران اشتراک دار

      محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
      کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
      استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
      1