چهارشنبه ۱۶ آبان
نماد عشق(طنز)
ارسال شده توسط مریم موسوی در تاریخ : جمعه ۵ مهر ۱۳۹۲ ۰۰:۰۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۷۴ | نظرات : ۱۲
|
|
-مادرم همیشه می گفت رضا این مرغ عشق تو قفس بودن براش زیاد مهم نیست !اما امان از وقتی که جفتش بمیره ! به روز نمی کشه خودشو می کشه!! چیه باور نداری مادرم خودش دیده که می گه ببین من باید برم مطمئن باشم مراقبشون هستی ؟ با توام فرهاد حواست کجاست من برم ؟ -هان آره آره خیالت راحت باشه فقط رضا کی میای ببریشون من تا دوازدهم بیشتر نمی تونم ... - باشه من دوازدهم میام می برمشون فرهاد دیگه سفارش نکنم اینا.. فرهاد در حالی که قفس رو روزمین گذاشت با غرور گفت مراقبم از خودم بیشتر بهشون می رسم !برو دیگه! رضا دست هاشو به علامت خداحافظی بالا برد و راه افتاد. فرهاد ایستاد و از رفتن رضا مطمئن شد.قفس را برداشت و به طرف حیاط رفت کنار درخت ایستاد اما از تصمیم خودش پشیمون شد برگشت و قفس به دست وارد هال شد با دیدن قفس مرغ عشق ها همهمه ای بین بچه ها بو جود اومد رامین گفت: -اوه فرهاد عیدی گرفتی؟! مهران گفت: -نه بابا این عیدی از کی بگیره مطمئن باش سرکوچه پیداشون کرده! رامین-چی می گی تو اینا مرغ عشقن! مهران -نه ! راس می گی ؟! نمی گفتی بزرگترین مسله زندگیمون بی جواب می موند! احمد - بس کنید بزارین خودش بگه.. فرهاد قفس رو گوشه ی اتاق گذاشت و درحالی که دستاشو می شست سرش رو بیرون کشید و با صدای بلند گفت: اینا مهمونای عیدمونن قراره دوازده روز باشن بعدش برگردن پیش صاحبشون . .ودر حالی که نیشخند میزد و به قفس نگاه می کرد گفت: بچه ها اینا نماد عشقن.. و نگاه تلخی به قفس انداخت.. مهران به قفس نزدیک شد و گفت: آخی اینا ! اینا نماد عشقن!؟ بچه ها بیاین همین جا نماینده ی عشقو گیر آوردیم دخلشو بیاریم خیال بشریت رو برای ابد راحت کنیم ! رامین نزدیک شد و گفت : با هوش دوتاشونو از بین بردی باقیشون چی برو تو پرنده فروشیا ببین چه قلقله ای برپاست! مهران گفت :خب قد وسعمون! احمد که ساکت نشسته بود گفت: بچه ها من شنیدم اگه یکیشون بمیره اون یکی خودشو به قفس می کوبه اونقد که بمیره ! فرهاد درحالی که قفس رو جابه جا می کرد با تمسخر گفت : آره رضا داشت همین قصه ها رو می گفت. خب پس امسال عیدمون به اجبار دور از خانواده و تو شهر غریب می گذره که این نماد عشق از گرسنگی نمیرن خوبه حداقل به یه دردی خوردیم! و با بی حوصله گی طرف تلویزیون رفت. مهران که هنوز کنار قفس نشسته بود گفت: راستی بچه ها موضوع گزارشمون رو به استاد گفتم اسم پسماند رو که شنید گفت تو تعطیلات هم مشکلی پیش اومد زنگ بزنید یه جا قرار بذاریم منم تعطیلات جایی نمیرم خیلی خوشش اومد...و به فرهاد خیره شد. فرهاد برگشت و گفت : ای کاش موضوعو نمی گفتی من پیشنهاد دادم حالا کو تا بتونیم.. احمد بین حرف فرهاد گفت : نه دیگه تعطیلیمونو و دوماه دیگه قراره رو این موضوع کار کنیم همین خوبه تازه موضوع ناب ارزشش بیشتره دیدی که استاد استقبال کرد. همه حرف احمد رو تایید کردند .بحث تمام شدو همه خوابیدند تا صبح زود بیدار بشن. هنوز هوا روشن نشده بود که مهران بیدار شد طرف دستشویی رفت و شروع کرد به بیدار کردن بقیه احمدو فرهاد بیدار شد ند ولی رامین با غرولند بیدار شد مهران بعد از بیدار کردن بقیه به سمت قفس اومد و به شوخی گفت بچه ها بیدار شدیم و عشق خوابه! اینو! چه طور خوابیده شبیه رامینه! احمد که داشت زیر کتری رو روشن می کرد گفت: چی می گی مهران مرغ عشق یا در کل پرنده ها نشسته می خوابن رامین که به زور داد و فریاد بیدار شده بود برگشت که بخوابه .مهران طرف رامین رفت و صدای احمد رو نشنید .احمد از آشپزخونه اومد بیرون و نزدیک قفس شد و در حالی که ماتش برده بود به سرعت در قفس رو باز کرد و مرغ عشق رو از پاهاش گرفت و بیرون کشید و داد زد فرهاد فرهاد بیچاره شدی! فرهاد که داشت سر و صورتش رو خشک می کرد اومد تو هال ایستاد و گفت باز چی شده ؟! اگه گذاشتین.. احمد تو حرفش اومد که :مرده! چند دقیقه به سکوت گذشت همه مات به هم نگاه می کردند و مرغ عشق دوم تو قفس آروم نشسته بود. مهران بی اختیار گفت بچه ها بیاین دست و پاشو بگیریم خودشو نفله نکنه! احمد با نگاه تندی گفت مهران می شه لطف کنی حرف نزنی؟ رامین گفت: بچه ها فک کنم از کولر مرد دیشب خیلی سرد شد احمد گفت: مهم نیست چطور مرد حالا چکار کنیم جواب رضا از یه طرف و اگه اینم خوشو بکشه... مهران که ساکت نشسته بود دستشو رو شونه ی فرهاد گذاشت و بلند شد لباساشو پوشید و دستمال رو روی میز پهن کرد مرغ عشق رو تو دستمال پیچید و راه افتاد .همه به هم خیره بودند . رامین گفت: حالا کفن و دفن رو بذار برا بعد .مهران گفت برمی گردم و رفت. احمد گفت :بچه ها به اندازه کافی وقت کشتیم یعنی قراره تحقیق کنیم بریم صبحانمونو بخوریم ببینیم مهران چکار می کنه... سه ساعت گذشت ..همه با سکوت سنگینی کار شون رو انجام میدادن و هر چند دقیقه به قفس خیره می شدن که ببینن مرغ عشق دوم سالمه یا نه.. با شنیدن باز شدن در همه ایستادند مهران با جعبه ی کارتونی کوچکی داخل شد و با پا در و بست و به بقیه نگاه کرد و گفت : چیه دنیا که به آخر نرسیده! در قفسو باز کن فرهاد با توام! فرهاد طرف قفس دوید و در قفس رو باز کرد .مهران جعبه رو باز کرد و مرغ عشق رو بیرون کشید و گفت این هم نماینده ی عشق ! مشکلی نیست که حل نشه!! رامین گفت: بردیش دکتر؟! چکارش کردی مهران ؟! مهران گفت : اوه نه این او نیست! شبیه اوست! و با تمسخر ادامه داد رفتم عینشو خریدم همین..... فرهاد گفت: یعنی می گی نمیشناسه؟! و نگاهی به احمد کرد .. احمد که خیره بود دید مرغ عشق دوم کنار اولی نشسته ...آروم گفت :رضا رو چکارش می کنی؟ ساعت نهار رسیده بود همه نهار خوردند و مشغول تحقیق و یادداشت برداری شدند تا ساعت پنج که مهران بلند شد چای بیاره کسی حرفی نمیزد . مهران کنار قفس ایستاد و گفت نه بابا این نشناختش شایدم شناخته به روش نمیاره! ولی در کل حالش شبیه کسی که بخاد خودشو بکشه نیس..! ادامه دارد.....
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۲۳۲۲ در تاریخ جمعه ۵ مهر ۱۳۹۲ ۰۰:۰۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.