آفسانه ي سنيتا آلوا (قسمت دوم)
نوشته ي كاك باران(كبوتر باران) ملكشاهي ، زمستان 1383
حالا برو تا كسي تو را اينجا نديده است امپراتور كه تمام حرفهاي آنان را شنيده بود فهميد كه سوء قصد به جان ملكه نيز نيرنگ آنان بوده است . كانتوس وارد سلول زندان شد و به امپراتور گفت: امروز آخرين روز زندگي توست اميدوارم كه دعاي رفتنت را خوانده باشي . راستي میداني ارتش و مردمت به كمك تو نيامده اند تازه آلن هم به تو خيانت كرد و بر تاج و تخت //سنيت// تكيه داد
امپراتور هيچ جوابي به كانتوس نداد فقط در اين فكر بود كه كي او از سلولش خارج شود تا نگهبان را صدا بزند و از او بخواهد حقيقت را به ملكه بگويد.
سپس كانتوس خوشحال و سروحال از سياه چال قصر خارج شد و امپراتور بلافاصله نگهبان را صدا زد همه چيز را براي او توضيح داد و از او خواست تا فورا ملكه را در جريان بگذارد و تا دير نشده جلوي كانتوس خائن را بگيرد . نگهبان بلافاصله به دنبال وزير رفت و به او گفت : قربان امپراتور فهميده است كه شما جاسوس دايتون هستيد به گمانم حرفهاي شما را با فرستاده ي دايتون شنيده است . او از من خواست تا ملكه را در جريان كارهاي تو بگذارم
كانتوس به فكر رفت كه چكار كند تا ملكه با خبر نشود و اگر او را بكشيد چگونه توجيهي براي كشتن او قبل از اعدام داشته باشد به همين خاطر دستور داد تا زبان امپراتور را قطع كنند و به او دارويي گيج كننده به او بخورانند تا نتواند در هنگام اعدام ملكه را در جريان بگذارد.
بلاخره غروب از راه رسيد و همه مردم سنيت و آلوا به همراه ملكه در ميدان بزرگ شهر گرد هم آمده بودند تا آخرين لحظات عمر امروز خورشيد هميشگي امپراتور را در خاطر خود دفن كنند. نگهبان ها واران را در قل و زنجير آوردند با حالي نالان و سرو رويي خون آلود كه از شكنجه زندان بانان نايي براي او نمانده بود همه ي مردم به او مشت و لگد مي زدند و عده اي به سوي او سنگ پرتاب مي كردند اما او فقط در اين فكر بود كه چگونه به ملكه بفهماند كه كانتوس قصد جانش را دارد اما با دستهاي بسته و زبان قطع شده هر چه تقلا مي كرد فايده اي نداشت نگهبان ها او را بجاي گاهي كه براي اعدامي ها در ميدان شهر در نظر گرفته بودند رساندند در حالي مدام با سرنيز هايشان به سر و روي او مي كوبيدند و به صورتش تف مي نداختند
در اين هنگام ملكه از جا بر خواست و از امپراتور دربند سوال كرد: براي آخرين بار از تو می پرسم چرا قصد جانم را داشتي و آيا اكنون از كرده ي خود پشيمان هستي؟
امپراتور كه زباني براي حرف زدن نداشت ودستانش در قفل و زنجير بود با دستها ي بسته شروع كرد به اشاره كردن به كانتوس و فقط حركات عجيب از خودش در مي آورد كه باعث خنديدن مردم مي شد ملكه گفت اين كارها چيست كه انجام ميدهي ؟
كانتوس كه ديد امپراتور دارد كم كم توجه ملكه را جلب مي كند گفت: چند ساعت : سرورم اينها بازي هاي سياسي اوست
پيش كه در سلولش بودم حالش مساعد بود و مرا التماس ميكرد كه جانش را نجات دهم حتي به من پيشنهاد سكه هاي طلا و جانشيني شما را هم داد حال با اين رفتارهاي كودكانه ميخواهد ترحم شما را در بياورد تا مجاب به تعويق انداختن اعدامش شويد تا با خريد وقت نقشه هاي تازه اي بكشد سرورم گول رفتارش را نخوريد نبايد يادتان برود كه از خاندان زيرك واران است و بسيار حيله گر
ملكه كه رفتار امپراتور را مشكوك مي دانست و از حرفهاي كانتوس وحشتي از آينده به دل نشسته بود دستور داد بلافاصله سر امپراتور را بزنند تا درس عبرتي براي ديگران باشد
نگهبان ها امپراتور را روي زانوهايش نشاندند و سرش را روي مكاني كه مخصوص اعدام بود گذاشتند جلاد تيزي تبرش را بالا برد و به سرعت پايين آورد تا سر امپراتور را از بدن جدا سازد در اين هنگام امپراتور با آرنج نگهبان سمت چپش كه او را محكم به تخته ي اعدام چبانده بود زد و به زمين انداخت و با زانو به سينه نگهبان سمت چپ كوبيد و بلافاصله زنجير دستهايش را جاي سرش روي تخته ي اعدادم گذاشت و تيزي تبر هم كه با شدت از آسمان فرود مي آمد زنجير ها را از هم گسست ، چون آهوي سريع از زمين برخاست و تبر را از جلاد گرفت و بر فرق سرش كوبيد
همه نگهبان ها با فرياد ملكه به او حمله كردند اما امپراتور بسيار قدرت مند بود هرچند اين چند روز بسيار شكنجه شده بود و زخم ها بر تن داشت ولي با اين حال هيچ کدام از سربازان ملكه ياراي مقابله با او را نداشتند و تماميشان از تيزي تبرش به مرگ سلام مي كرند
در اين هنگام امپراتور لحظه لحظه سربازان را از سر راه بر مي داشت تا به ملكه نزديك شود و او را آگا ه از نقشه كانتوس سازد اما هر چه به ملكه نزديكتر مي شد با سربازان بيشتري مواجه مي شد و بيشتر ترس ملكه را بر مي انگيخت . پس به اين فكر افتاد تا از محل درگيري بگريزد و شب مخفيانه به قصر باز گردد و هر جور شده به ملكه بفهماند حقيقت چيست به همين خاطر سوار بر اسب يكي از سربازان شد و بسرعت محل را ترك كرد تا در جنگلهاي تاريك سنيت مخفي شود
امپراتو خسته ، زخمي و تنها در پناه جنگل نشسته بود نمي دانست كه چه كند؟ از يك سو آلن به او خيانت كرده بود از سوي ديگر كانتوس و سربازان ملكه بدنبال او بودند اول بايد از ميان اين همه دشمن رد مي شد و خودش را به قصرش مي رساند تا شمشير افسانه ايش به نام" سوران " كه در اوتاقش پنهان كرده بود را به دست مي آورد و بعد با قدرت آن كانتوس را از سر راه بر مي داشت و جان ملكه را نجات مي داد
در آلوا همه چيز نا آرام بود همه در ترس و وحشت بودند و از قدرت گرفتن دوباره ي امپراتور و دسترسي او به شمشير جادویيش سوران می ترسیدند.
ملكه از اين امر بسيار مي ترسيد به همين خاطر پيكي را به سنيت فرستاد تا به آلن بگويد كه امپراتور از مراسم اعدام گريخته است و هرچه زودتر تا زخمي و نالان است او را پيدا كنند و به قتل برسانند سربازانش را هم به دو گره تقسيم كرد گروهي را براي از قصر گذاشت و گروه ديگر را براي پيدا كردن امپراتور به جنگل فرستاد
در اين زمان كانتوس كه نقشه اش تا اينجا بي نتيجه مانده بود و هر لحظه ممكن بود به دام بيفتد بي صبرانه در انتظار شام خوردن ملكه بود تا دومين نقشه اش را عملي سازد به همين خاطر به ملكه گفت : قربانت گردم بيخود ناراحت هستي هرجاباشد تا سحر زنده يا مرده برايت ميارمش حالا بفرماييد سر ميز شام
ملگه گفت: گستاخ چطور ميتوانم به فكر غذا خوردن باشم در حالي كه واران پشت سياهي اين شب ِ تاريكِ بي ستاره در كمين من است
كانتوس خنده اي سر داد و گفت: قربانت گردم ناراحت چه هستيد هم سپاه ما و هم سپاه بزرگ آلن به دنبال امپراتور //مخلوع// هستند او رنجور و خسته است جنگ جوهاي تازه نفس ما مثل خرگوش شكارش خواهند كرد ، يك فرمانروا بدون سپاهش هيچكس نيست حتي اگر واران باشد حال بفرمايید سر ميز شام غذا سرد مي شود از دهن مي افتد
زبان چرب و نرم كانتوس كار خودش را كرد و ملكه گفت: خيلي خوب چند لحظه ي ديگر مي آيم ، راستي كانتوس من اگر تو را نداشتم با اين همه مشكلات چه ميكردم ؟! حرفهاي تو آرامشيست بر درياي ناآرام قلبم
كانتوس گفت: سرورم بانو ترانه من دست بوس شما هستم وظيفه ام چنين ایجاب مي كند با دل و جان در خدمت شما باشم و رفت تا زهر مخصوصش را كه دايتون از گياهان سمي سرزمين تاريكي تهيه كرده بود را در غذاي او بريزد . زهر بتدريج از پاها شروع مي كرد به سياه كردن بدن و بعد ازكامل شدن فرد را بلافاصله ميكشت . ملكه با تشريفات سر سفره ي شام آمد و در كمال آرامش غذايش را خورد و به اتاقش رفت تا بخوابد
كانتوس كه كارش در سنيتاآلوا تمام شده بود قصد فرار شبانه از قصر را داشت تا به سرزمين تاريكي برود و به خدمت دايتون در بياييد و با او به سنيتاآلوا حمله كنند اما نگهبان هايي كه ملكه براي جلوگيري از ورود واران در تمام داخل وخارج قصر گماشته بود كار كانتوس را براي خروج از قصر ناممكن كرده بود...و هر چي فكر كرد آن ساعت شب بهانه اي هم براي رفتن پيدا نكرد ملكه هم دستور داده بود شبانه ورود و خروجي به قصر صورت نگيرد.
با طلوع خورشيد و رخت بر بستن شب ملكه از خواب بيدار شد هنگام راه رفتن پاهايش كمي سنگيني ميكردند به ناگه ديد نوك انگشتان پاهايش سياه شده اند هراسان و وحشت زده همه را خبر دار كرد طبيب سلطنتي هم زود خود را به اتاق ملكه رساند اما بي فايده بود ، هيچكس نمي توانست براي علاجش كاري كند همه دليل اين سياهي را مي دانستند اين همان زهري بود كه سالها پيش دايتون فرمانرواي سرزمين تاريكي پدر امپراتور واران را با او مسموم كرده بود و پادزهر آن فقط در سرزمين تاريكي مي روييد و راز ساختش را فقط دايتون مي دانست.
كانتوس در ظاهر خود را بسيار ناراحت نشان داد اين مشكل بوجود آمده را نيز به گردن واران انداخت و به بهانه ي رفتن پيش آلن و مشورت درمورد چگونگي به دام انداختن امپراتور از ملكه اجازه خروج خواست اما يك نفس به سوي سرزمين تاريكي تاخت تا هم لشكر ديوان و اجنه ها شود
چند روزي گذشت از امپراتور خبري نبود همه از مسموم شدن ملكه آگاه بودند و مي دانستند به زودي خواهد مرد از كانتوس وزير هم هيچ خبري نبود مردم سنيتاآلوا خيال ميكردند امپراتور او را نيز كشته و سربنيست كرده است در اين هنگام آلن بيشتر از همه وحشت به قلبش نفوذ كرده بود او مي ترسيد واران انتقام خيانتش را از او بگيرد
اما بي خبر از همه جا امپراتور به خاطر شدت شكنجه ها و زخمهاي عميقي كه برداشته بود تمام اين چند روز را زير بوته اي بيهوش افتاده بود و تازه داشت بخاطر باريدن باران و ريزش قطرات روي پيكرش بهوش مي آمد و ياد حرفهاي پدرش دم مرگ افتاد و قولي كه در باره اتحاد بين سنيتاآلوا به او داده بود كه هرگز نمي گذارد كسي اين صلح و برادري را به هم بزند به همين خاطر تصميم گرفت هرطور شده به قصرش برود و شمشير سوران را به دست بياورد
شب هنگام از تونل مخفي كه در زير قصر كنده شوده بود و فقط خاندان او از اين تونل خبر دار بودن واردقصر شد . تونل مستقيما تا اتاق خودش ادامه داشت دريچه در زير تخت بود آهسته دريچه را گشود و وارد اتاق شد آلن در رختخواب غرق در خواب بود بالاي ميز تحرير تابلوي بزرگي بود كه شمشير جادويي سوران پشت آن قرار داشت آهسته تابلو را كنار زد و سوران را برداشت
ادامه دارد.....