آفسانه ي سنيتا آلوا (قسمت اول)
نوشته ي كاك باران(كبوتر باران) ملكشاهي ، زمستان 1383
سالها پيش هنگامي كه سرزمين سنيتاآلوا صاحب دو فرمانروا به نامهاي امپراتور" واران" و ملكه "ترانه" بود در همسايگي آن سرزمين "تاريكي"وجود داشت كه سرزمين ديوان و اجنه ها بود فرمانروايي مطلق آن يك ديو قدرتمند وظالم به نام"دايتون" بود
راز بقاي سرزمين سنيتاآلوا در كتابي افسانه اي بنام" اكسيري ژيان"در كوه آرزوها بود سالها پيش امپراتور باران از سرزمين تاريكي گذشته بود و بركتاب ژيان چنين نوشته بود"آرزو ميكنم سنيتاآلوا براي هميشه متحد بماند" اين جادو تا زماني كه در سرزمينشان صلح و صفا پايدار بود برجاي مي ماند و اگر بين سنيتي ها و آلوايي ها جنگي در مي گرفت اين جادوي ژيان خود به خود از بين مي رفت .
فقط يك مپراتور از خاندان واران مي توانست به كوه آرزوها برود و بر كتاب اكسير ژيان آرزويي بنويسد
سنيتاآلوار متحد از دو قبيله ي بزرگ به نام "سنيت" به فرمانروايي "امپراتور واران"كه جواني رعنا باقدرتي افسانه اي ، بلند قد و چشمان عقاب بود كه در ميدان نبرد هيچ كس تاب توانِ مقابله با او را نداشت . و آلوا به فرمانروايي"ملكه ترانه" كه زن زيبا و نيرو مندي با كمان ابروي بلند ، چشمهاي خمار و اندامي زيبا بود
سالها گذشت و سنيتا آلوا همچنان در صلح و صفا بود تا يكي از روزها هنگامي كه ملكه از قصر بيرون زده تا براي تفريح و شكار به جنگلهاي زيباي سنيت برود هنگامي كه به جنگل رسيد از لابه لاي انبوه درختان تيري از كمان رها شد و به بازوي ملكه خورد. خيلي زود سربازها درسراسر جنگل پخش شدند و همه جا را گشتتند تا فرد ضارب را پيدا كنند اما جز يك كمان سنيتي و يك كلاه خود از سربازان گارد امپراتوري واران چيزي پيدا نكردند.
مدتي گذشت........
تا هنگامي امپراتور به آلوا رفت تا در جشن سالانه ي ملكه براي فرارسيدن نوروز شركت كند ملكه هم وزيرش را براي استقبال از امپراتور فرستاد تا او را شخصا تا قصر همراهي كند
وزير ملكه كانتوس نام داشت كه رابطه ي خوبي با سنيتي ها نداشت در هنگام مهماني كانتوس به امپراتور گفت:
كه عده اي از سربازهاي گارد امپراتوري تو قصد كشتن ملكه ي ما را داشته اند
امپراتور گفت:
نه اين صحت ندارند سربازان گارد بي اجازه ي من آب هم نمي خورند... آيا تو براي اثبات حرفت مدركي هم داري؟
كانتوس گفت:
بله، كلاه خود يكي از سربازانت بعد از تير اندازي در محل جامانده است همينطور كمان هاي بلند و مخصوص قبيله شما
امپراتور از حرف وزير آلوايي به شدت خشمگين شد و بدون خداحافظي ميهماني را ترك كرد و به سنيت بازگشت. سپس همه ي فرماندهانش را فرا خواند و از آنان خواست تا سربازان را جمع كنند تا هرچه زودتر شخصي كه به ملكه تير اندازي كرده است راپيدا و مجازات كنند اما تمام سربازان سوگند ياد كردند كه به صلح پايبند بوده اند و هرگز به ملكه سوء قصدي نداشته اند . امپراتور به حرف سربازانش اطمينان كامل داشت اما به فكر رفت كه اگر سربازان او نبوده اند پس كار كي مي توانست باشد.....!!
- شب بعد از ميهماني كانتوس به ملكه گفت:
بانوي من ،
من فكر مي كنم سوء قصد آن روز در جنگل سنيت به جان شما به دستور شخص امپراتور صورت گرفته است تاخود بتنهايي فرمانرواي مطلق سنيتاآلوا شود
ملكه گفت :
نه كانتوس ، نه امكان ندارد
امكان ندارد صلحي كه خودش آغاز گر آن بوده است را خودش بهم بزند...... نه من قبول ندارم
كانتوس گفت:
بانوي من ساده نباش سالها از آن موضوع مي گذرد آن زمان امپراتور جوان وخام بود اما حالا حريص و دندان گرد شده است من ديشب حرص را در چشمانش ديدم ..... ديدم چطور به تاج و تخت شما نگاه مي كرد
ملكه با صدايي لرزان گفت :
خب ، خب حالا چكار كنيم كانتوس؟ آيا نظري براي اين مشكل داري
كانتوس گفت:
اول اينكه هيچ تضميني براي تكرار نكردنش وجود ندارد و دوم اينكه بله يك راه خوب بلدم. بايد قبل از اينكه دوباره افرادش را براي كشتن شما بفرستد ما او را از پا در آوريم و آنوقت ملكه ي ما به تنهايي فرمانروايي كُل سنيتاآلوا شود
ملكه گفت :
نه ، من نمي توانم دست به چنين كاري بزنم..... او با رفتن به كوه آرزوها براي نجات هردو سرزمين جان خودش را به خطر انداخت تازه هم اگر مي خواست آلوا را صاحب شود نيازي به كشتن من نداشت مي توانست دوباره به كوه آرزوها برود و بر اكسير ژيان مرگ من را بنويسد
نه فكر نمي كنم قصد جانم را داشته باشد ، اين صلح از آن اوست و پايداريش خواست او
كانتوس گفت :
نه بانوي من
به نظر من او ديگر توانايي رد شدن از سرزمين تاريكي و روبه رو شدن با ديوان و دايتون را ندارد جاي زخمهايي كه از بار اول رفتن به كوه آرزو ها كه برتن او مانده است هنوز هم بعد از سالها آزارش مي دهند او از دايتون مي ترسد چرا راه آسانتر را انتخاب نكند؟؟!
اصلا اينها همه بكنار، مثل اينكه يادتان رفته كه فقط خاندان واران ميتوانند به كوه آرزو ها وارد شوند و امپراتور آخرين بازمانده ي اين خاندان است . حال سنيتا آلوا براي هميشه و به لطف واران مي ماند ما ديگر نيازي به او نداريم پس با كشتن او هم جان خود را نجات مي دهيم هم صاحب تمام سنيتاآلوا مي شويم
ملكه گفت :
راست ميگويي وزير ، اگر او مرا بكشد چه؟؟ پس بهتر است همين امشب به سربازان او شبيخون بزنيم و آنها را از پاي در آوريم
سپس تمام ارتش را فراخواند و دستور داد تامردم آلوا جمع شوند وبه آنها گفت: مردم وفادار من ، امپراتور ديگر آن امپراتور مهربان و بخشنده ي قديم نيست او حريص شده است و قصد كشتن مرا دارد تا تاج و تخت آلوا را به چنگ خود در آورد ما بايد همين الان به آنها حمله كنيم چون نمي دانيم فردا چه در انتظار ماست
در سنيت همه چيز آرام بود
امپراتور آرام در رختخواب غرق در خواب بود بي خبر از خنجرهاي ايستاده در دل سياهي شب
سپاه ملكه تا نيمه شب خود را به دروازه هاي قصر رساند و چون سنيتي ها در زمان صلح بودن انتظار چنين حمله اي را از متحد خود نداشتند به همين خاطر بدون كمترين تلفات و استقامتي از طرف سنيتي ها قصر را به تصرف خود در آوردند ، امپراتور را در خواب اسير كردند و او را كت بسته به آلوا بردند . ملكه دستور داد او را به سياه چال مخوف قصر بيندازند كه در آن زندانيان ديو و اجنه ها ي اسير شده از جنگ سالهاي گذشته با لژيون موهن دايتون نگهداري مي شدند
كانتوس گفت: سرورم تا خورشيد سر از بستر بيرون نياورده است بهتر است سر امپراتور را بزنيم چون ممكن است مردم سنيت فردا به ما حمله كنند
ملكه اين بار حرف او را گوش نداد و گفت : فعلا براي اعدام زود است بگذار بعدا درمورد سرنوشتش تصميم مي گيرم
صبح زود خورشيد زنجير پاره كرده بود و در پهناي آسمانِ سيري ناپذير مي تاخت آن روز كانتوس خوشحالترين مرد نبود خوشحالتر از او دايتون ديو فرمانرواي تاريكي بود او مدتها در انتظار اختلاف بين سنيتي ها و آلوايي ها بود تا يكي از آنها ديگري را نابود كند و طلسم سنيتاآلوا شكسته شود و كارش آسانتر
چند روز بعد.....
مردم سنيت همراه سپاه و فرمانروايي آلن كه وزير امپراتور در بند بود سپاهي بزرگ فراهم كردند و به جنگ با آلوايي ها آمدند تا امپراتور خود را آزاد سازند
هنگام روياريي دو سپاه در ميدان جنگ ملكه به آلن و سپاهش گفت: گوش كنيد من همواره خواهان صلح بوده ام ولي امپراتور شما يك بار قصد جان مرا كرد و ميخواست مرا بكشد و بتنهايي حاكم سنيتاآلوا شود اگر من او را اسير نمي كردم او مرا مي كشت حالا اگر خواهان جنگ هستيد تا باهم بجنگيم اگرنه به خانه هايتان برگرديد و آلن را فرمانروا كنيد و دوستي را دوباره از سر بگيريم منم قول ميدهم تا چند روز آينده واران را عادلانه محاكمه كنم . مردم سنيت كه بشدت از خيانت امپراتور ناراحت بودند پذيرفتند به خانه باز گردند و آلن را موقتا فرمانروا كنند
واران كه زماني نجات دهنده دو قبيله بزرگ بود حال فقط خائني در سياه چال بود كه توسط زندانبانان ملكه شكنجه مي شد ، ملكه فقط مي خواست بداند كه چرا واران قصد جان او را داشته است
قرار بود قبل از غروب آقتاب او را محاكمه و اعدام كنند
كانتوس پشت در زندان بود و ميخواست براي آخرين بار به ملاقات واران برود و آخرين حرفهايش را به او بزند. قبل از اينكه وارد شود سربازي هراسان او را صدا زد و گفت:
قربان قربان، من فرستاده ي دايتون فرمانرواي سرزمين تاريكيم ..... دايتون ميخواهد بداند اوضاع سنيتا آلوا چگونه است و چرا تابحال واران اعدام نشده است؟
كانتوس گفت:
هيس..!! صدايت آرام تر احمق ميخواهي تمام آلوا بدانند من فرمان بُردار دايتون هستم ...!! به سرورم بفرمايد امپراتور واران قبل از غروب آفتاب سر از تنش جدا خواهد شد و امشب سر ميز شام سم مخصوص را در غذاي ملكه مي ريزم تا سنيتا آلوا مهياي او باشد
----------------
واران= باران
اكسير ژيان= اكسير زندگي
ادامه داستان در پست بعدي