سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

پنجشنبه 1 آذر 1403
    20 جمادى الأولى 1446
      Thursday 21 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        پنجشنبه ۱ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        مصاحبه(داستان کوتاه)
        ارسال شده توسط

        فاطمه خجسته (بچه گیام)

        در تاریخ : سه شنبه ۴ تير ۱۳۹۲ ۰۲:۵۱
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۶۴ | نظرات : ۲

        • ببین دوستِ من از اول قرار شد من یه سری سوال بپرسم، شمام جواب بدی، هم من به کارم برسم هم شما بری دنبال زندگیت، اصلا بیا یه کار دیگه بکنیم، من یه سری جواب آماده دارم، میخوای از روی اونا بخوانی و بعد پاسخ بدی؟!
        • یه برگه از پوشه اش بیرون آورد و به سمتش گرفت و گفت: جواباش خیلی آسونه، راحت یادت می مونه، باور کن حفظ کردنش 5 دقیقه ام بیش تر طول نمیکشه.
        خطوط کلافگی رو در چهره ی مصاحبه گر دنبال می کرد، اما به روی خودش نیاورد، انگار نه انگار برگه رو سمتش گرفته؛ گفت:
        •  ببین سوال خیلی قشنگی پرسیدی، جای بحث داره، شما به عنوان یه فرد فعال تو جامعه باید دنبال پاسخ واقعی برای سوالایی که می پرسی باشی، پرسیدی:" اوقات فراغت خود را چگونه می گذرانید؟" من الان حیرونی موندم اصلا اوقات فراغتی دارم تو این اوضاع و احوال یا اصلا بر عکس، همیشه ی خدا تعطیلم و خوشی زده زیر دلمو و باید یه فکری به حال این همه بیکاریم بکنم؟!!
        برگه رو بی میل بین برگه های دیگه پوشه ی سبز رنگ دستش جا داد و گفت: اوه، خدایا، بیخیال رفیق، این موضوع  اینقدرام پیچیده نیست، مسئله ای نیست، موفق باشی، میرم از یکی دیگه سوال بپرسم. شما هم زیاد خودت و ناراحت نکن. بعد با لحن معترض و دلخوری ادامه داد: تو گرمای تابستون وایسادی وسط خیابون واسه یه همچین سوالی فلسفه بافی می کنی؟!!!
        همونجوری که دست به کمر با پیراهن چهارخونه آبی رنگش، همچنان خونسرد ایستاده بود، لبخند به لب گفت:
        • هِی، یه سوال تازه به ذهنم رسید، اصلا از صبح تا حالا، مصاحبه ی موفقی هم داشتی، یه چیزی که به درد کارت بخوره؟
        خب آره، چندتایی بودن و به خودش اعتراف کرد پر حرفای تکراری و خنده های از الکی و مصنوعی. یکم عصبی شده بود، گفت: رفیق اصلا بیخیال مصاحبه، تو چرا همه چیز رو اینقدر پیچیده می کنی، دو تا سوال ساده که اینقدر فکر کردن نداره، اصلا داداش من: بگو سرم شلوغه وقت سر خاروندن ندارم اوقات فراغاتم کجا بود...
        • اتفاقا تا دلت بخواد بیکارم
        • شغلت چیه؟
        • شغل که، چی بگم، دانشجو ام!، دانشجو که هستی یه سری کتاب دور و برت ریختن، که خواندنشون تمومی نداره، اما از درس خواندن درآمدی نداری، مدام بهت میگن، الان وقت درس خواندنته، بعدها می تونی از این دوران زندگیت برداشت کنی یه شغل خوب و پر در آمد دست و پا کنی، ولی راستش به نسبت وقتی که میذاری، جوونی که از دست میدی، برداشت از سال های تحصیل و داشتن درآمد خوب، آینده ی همه ی دانشجوها نمیشه. به قول معروف: سالی که نکوست از بهارش پیداست. قبول داری حرفامو؟
        با خودش فکر کرد:" اینم از روز سه شنبه، گرفتاری شدما، گیر یه دیوونه تر از خودم افتادم!". اومده بود تو گرمای تیر ماه که رمق آدم رو میگیره، یه سری سوال ساده بپرسه و بره دنبال زندگیش، حالا سوال پیچ شده بود، تو همین فکرا بود و یه دفعه کنجکاوی به سراغش اومد و پرسید:
        • دانشجو دکتری هستی؟ بهت نمی خوره کم سن و سال باشی
        • نه، دانشجوی فوقم، کار دانشجویی می کنم، ادمین سایتم، گاهی کلاس حل تمرین دارم و... . مگه خیلی پیر به نظر می رسم؟
        • راستش فکر نمی کردم دانشجو باشی، نه دوست من، مهم دلته که جوون مونده! این رو با طعنه گفت و ادامه داد: خب شاید چون درس می خوانی اوقات فراغت نداری، بالاخره درس و کار و... همه ی اینا وقت گیره دیگه، زیاد خودت و ناراحت نکن، کاری نداری من برم؟
         
        بی مقدمه پرسید: خودت اوقات فراغتت رو چی کار می کنی؟
        • من، من عکس می گیرم، با غرور اضافه کرد: بعضی وقتا عکسای تصادفی بهترین سوژه برای مجله است.
        همونجور که دست به کمر ایستاده بود زد زیر خنده، خنده ای بلند و از ته دل، رفیق تو ام که اوضاعت مثل ماست، همه چیِ زندگیت قاطی پاتی شده؟
        • مگه زندگی من چشه؟ براش برنامه ریزی دارم، حتی فکرشم نمی تونی بکنی، من به یه سری اصول و عادت ها پایبندم، هیچ وقت ترکشون نمی کنم، مثل، مثل گپ زدن با دوستام، همین عکس تصادفی گرفتن مثلِ!
        • خب، رفیق چقدری کتاب خواندی؟
        • اوه، تا دلت بخواد، اهل مطالعه ام، هر روز، اصلا می دونی کار ما یه جوریی که باید براش مدام خواند، مقاله های مختلف، دیدگاه ها و نظرها و مصاحبه های مختلف و... وگرنه عقب می مونی، می دونی باید به علایق روز جامعه توجه داشتی باشی، همیشه پویا و فعال باشی.
        • نه، محض تفریح، واسه پر کردن اوقات فراغت ، ببینم، تو اون برنامه ی منسجم رمانم می خوانی؟ رمان فلسفی، رمان تاریخی، اصلا فقط عشق و عاشقی...
        • اوه، نه من وقتم خیلی با ارزش تر این حرفاست، اصلا خوشم نمییاد با داستان خودم و سرگرم کنم.
        • تو اوقات فراغتت واسه مجله عکس می گیری، رمانم که وقت نمی کنی بخوانی، حتما کوهنوردی میری یا شنا؟ آخرین باری که کوهنوردی رفتی کی بود؟
        با ذوقی کودکانه که در صداش نهفته بود گفت: دبیرستان که بودم روزای فرد هفته با دوستام شنا می رفتم و گاهی جمعه ها برنامه ی کوهنوردی میذاشتیم، یادش بخیر چه دورانی بود، می دونی، اون موقع اینقدر استرس نداشتم و فشار کاری و رقابت اینقدر زیاد نبود، نگران کرایه ی آخر ماه و... نبودم، الان یه وقتایی، وقت سر خاروندنم ندارم، اگه یه جمعه رو بتونم بی دغدغه و بی سر و صدا راحت بخوابم و مجبور نباشم به کارای عقب افتاده ی خونه رسیدگی کنم، مثل بند آوردن چک چک شیر آب طرفشویی که شبا آرامش خوابم و بهم می ریزه یا مرتب کردن  پوشه ها و فایلایی که در طول هفته باهاشون سر و کار داشتم و نرسیدم منظمشون کنم و... شانس آوردم. راستش بیش تر روزای تعطیلم به انجام دادن کارهای عقب افتاده ام میگذره.  یکم تامل کرد، نگاهش پر حسرت شده بود، بعد با حالتی ناآروم انگار بخواد سخت اعتراف کنه، یکم این پا و اون پا شد و گفت: حق با توئه، اوقات فراغت کجا بود؟! شاید باید برم واسه طراحی سوالام یه فکر تازه بکنم!
        دستاش رو دوی سینه اش گره زد، ناراحت به نظر می رسید، از پوزخند روی لب هاش دیگه خبری نبود، آهسته و با لحنی دوستانه گفت: بهت پیشنهاد می کنم برای مصاحبه در مورد اوقات فراغت، بری سراغ بچه های دبیرستانی یا دانشجوهای سال اول و دوم کارشناسی.
        لبخند تلخی روی لباش نشست لحظه ای تامل کرد و گفت: ممنونم از راهنماییت رفیق! راست میگی، اوقات فراغت از سن و سال ما گذشته.
        با لحنی پرِ همدردی و دوستانه گفت: نه، از ما نگذشته، اتفاقا بهش نیاز داریم، حتی شاید بیش تر از دوره ی نوجوانی، فقط زیادی دور و برمون شلوغ شده و گرفتاریم، اونقدر که خودمون رو از یاد بردیم و به ورق زدن روزنامه و سرکشی به چندتا سایت هم میگیم: مطالعه به گپ زدن های تکراری و همیشگی دور هم میگیم: خوشگذرونی! و... راستش رفیق باید به خودمون اعتراف کنیم زیاد وقتی برای خودمون نداریم...
         
        -بچه گیام-
         
        پی نوشت: سلام و عرض ادب دوستان بزرگوارم.امیدوارم به بزرگی خودتون ببخشید، به اینترنت دائم دسترسی ندارم، همین جا از محبت یکایکتون کمال تشکر رو می کنم. پاینده و پیروز باشید و نیمه ی شعبان بر شما مبارک.

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۶۸۰ در تاریخ سه شنبه ۴ تير ۱۳۹۲ ۰۲:۵۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3