چهارشنبه ۲۸ آذر
کفر نافرجام کارو.....
ارسال شده توسط آرش غفاری درویش(منتظر) در تاریخ : دوشنبه ۳ تير ۱۳۹۲ ۲۳:۳۷
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۵۹۴ | نظرات : ۱۶
|
|
شبي در حال مستي تکيه بر جاي خدا کردم
در آن يک شب خدايا من عجايب کارها کردم
جهان را روي هم کوبيدم از نو ساختم گيتي
زخاک عالم کهنه جهاني نو بنا کردم
کشيدم برزمين ازعرش دنيا دارسابق را
سخن واضح تروبهتربگويم کودتا کردم
خدارابنده ي خود کرده خود گشتم خداي او
خدايي باتسلط هم به عرض وهم سما کردم
ميان آب شستم سهر به سهر برنامه ي پيشين
هر آن چيزي که از اول بود نابود وفنا کردم
نمودم هم بهشت و هم جهنم هر دو را معدوم
کشيدم پيش نقد و نسيه بازي را رها کردم
نماز و روزه را تعطيل کردم کعبه را بستم
وثاق بندگي را از ريا کاري جدا کردم
امام و قطب و پيغمبر نکردم در جهان منصوب
خدايي بر زمين و بر زمان بي کد خدا کردم
نکردم خلق ملا و فقيد وزاهد و صوفي
نه تعيين بهر مردم مقتدا پيشوا کردم
شدم خود عهدار پيشوايي در همه عالم
به تيپا پيشوايان را به دور از پيش پاکردم
بدون اسقف و پاپ و کشيش ومفتي اعظم
خلايق را به امر حق شناسي آشنا کردم
نه آوردم به دنيا روضه خوان و مرشد ورمال
نه کس را مفتخور و هرزه و لات و گدا کردم
نمودم خلق را آسوده از شر ريا کاران
بقدرت در جهان خلع يد از اهل ريا کردم
ندادم فرصت مردم فريبي بر عبا پوشان
نخواهم گفت آن کاري که با اهل ريا کردم
بجاي مردم نادان نمودم خلق گاو و خر
ميان خلق آنان را پي خدمت رها کردم
مقدر داشتم خالي ز منت رزق مردم را
نه شرطي در نمازو روزه و ذکر ودعا کردم
نکردم پشت سر هم بندگان لخت و عور ايجاد
به مشتي بندگان آبرومند اکتفا کردم
هر آنکس را که ميدانستم از اول بود فاسد
نکردم خلق و عالم را بري از هر جفا کردم
بجاي جنس تازي آفريدم مردم دل پاک
قلوب مردمان را مرکز مهر و وفاکردم
سري داشت کو بر سر فکر استثمار کوبيدم
دگر قانون استثمار را زير پا کردم
رجال خائن و مزدور را در آتش افکندم
سپس خاکستر اجسادشان را بر هوا کردم
نه جمعي را برون از حد بدادم ثروت ومکنت
نه جمعي را به درد بينوايي مبتلا کردم
نه يک بي آبرويي را هزار گنج بخشيدم
نه بريک آبرومند ي دو صد ظلم وجفا کردم
نکردم هيچ فردي را قرين محنت و خواري
گرفتاران محنت را رها از تنگنا کردم
بجاي آنکه مردم گزارم در غم وذلت
گره از کارهاي مردم غم ديده وا کردم
بجاي آنکه بخشم خلق را امراض گوناگون
به الطاف خدايي درد مردم را دوا کردم
جهاني ساختم پر عدل وداد وخالي از تبعيض
تمام بندگان خويش را از خود رضا کردم
نگويندم که تاريکي به کفشت هست از اول
نکردم خلق شيطان را عجب کاري بجا کردم
چو ميدانستم از اول که درآخر چه خواهد شد
نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم
نکردم اشتباهي چون خداي فعلي عالم
خلاصه هر چه کردم خدمت و مهر وصفا کردم
زمن سر زد هزاران کار ديگر تا سحر ليکن
چو از خود بي خود بودم ندانسته چه ها کردم
سحر چون گشت از مستي شدم هشيار
خدايا در پناي مي جسارت بر خدا کردم
شدم بار دگر يک بنده در درگاه او گفتم
خداوندا نفهميدم خطا کردم.......خطاکردم
خطا کردم
جواب:
شبي در حال مستي من خدايم را صدا کردم
در آن يک شب نگاهي برزمين و بر سما کردم
جهان را روي هم کوبيده گفتم عيب از مستي
چه زيبا بود آن خاکش که برچشم توتيا کردم
کشيدم از زمين تا عرش فرياد اين دل را
سخن واضح تر و بهتر بگويم کودتا کردم
خدارا مسند هستي نموده خود گشتم فداي او
اين جان را بهايي نيست،جانم را فدا کردم
ميان آب شستم سحر به سحر هاي اين عالم
هر آن چيزي که از شيطان بود يکجا فنا کردم
نمودي هم بهشت و هم جهنم هردو را معلوم
کشيدم پيش،حرف از عشق دنيا را رها کردم
نماز و روزه را واجب دانم،کعبه رفتن را
وثاق آن کاري است که با اهل ريا کردم
امام و قطب و پيغمبر نمودي در جهان منصوب
کماليست بر جانم که بر وصل خدا کردم
نمودي خلق ملا و فقيد و زاهد وصوفي
چه خوش ناميست که بر عقل وعده ها کردم
تويي تو عهدار پيشوايي در همه عالم
منم بنده فرو مايه که بر تو جفا کردم
بدون اسقف و پاپ و کشيشو مفتي اعظم
کجا داند،دل که بر وصل تو چه ها کردم
تو آوردي به دنيا روضه خوان مرشد و رمال
زني برمن همي هشدار،که بر آن قياس ها کردم
نمودي خلق را آسوده از شر ريا کاران
به قدرت در خفا خلع يد از اهل ريا کردم
نمودي جهنم منزل مردم فريبي با عبا پوشي
تو گويي همان کاري که با اهل ريا کردم
به جاي آنکه گويم خلق را اينگونه خلقت کن
نشسته کنج ويرانه و شکرخدا را بارها کردم
مقدر داشتي خالي زمنت رزق مردم را
همان گونه که بر تو،نماز و روزه ها کردم
نمودي خلق از هردست از بندگان مشهود
که من جزئي زآن هيچم،عبادت ها کردم
هرآنکس را که کردي خلق ،درپي شهرت
من آن کس بودم که بنام بندگي اکتفا کردم
بجاي جنس تازي آفريدي مردم دل پاک
قلوب مردم را پر از مهر و وفا کردم
سري داشت که تو بر سر فکر استثمار کوبيدي
که قانون استثمار را بر زير پا کردم
رجال خائن و مزدور را در آتش افکندي
سپس خاکستر آنرا من بر هوا کردم
داده اي جمعي را برون از حد ثروت ومکنت
من بر آن چه گويم ،حکمت ها کردم
همان گونه دادي بر بي آبرويي هزاران گنج
تو گويي بر آن ها دو صد ظلم و جفا کردم
نکردم لابه گويي هاي دل اين بار گوش
چه بس روحم را ،رها از تنگنا کردم
بجاي آنکه دل را گذارم در غم وذلت
گره از کار هاي دل غم ديده وا کردم
جهاني ساختم پر عدل و داد و خالي از تفريق
تمام کاينات را از خود رضا کردم
نگويم که در تاريکي چه بايد کرد افسوس
که من کوچکتر از آنم که گويم چه ها کردم
چونميدانستم از اول که در آخر چه خواهد شد
نشستم فکر کار انتها را ابتدا کردم
نکردم اشتباهي چون فاحش گويان ابتر
خلاصه هرچه کردم خدمت مهر و صفا کردم
زمن سرزد هزاران کار ديگر تا سحر ليکن
چو از خود بيخود نبوده دانسته چه ها کردم
سحر چون گشت آخراز دل بر آمد اين داغ
خدايا در نماز اين داغ را از تو دوا کردم
شدم بار دگر يک بنده در درگاه او گفتم
خداوندا چه فهميدم نفهميدم خطا کردم
...................................
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۶۷۵ در تاریخ دوشنبه ۳ تير ۱۳۹۲ ۲۳:۳۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.