از تعجب ماتش برده بود به صفحه ی کامپیوتر، بارها و بارها خطوطی رو که در برابرش بود مرور کرد. به صندلی تکیه زد و زیر لب گفت: اینم از خیرخواهی دنیایِ مجازی.
چند سطری تایپ کرد به نظرش جواب دندان شکنی می یومد. یکم تامل کرد، تایپ کردن باعث شده بود عصبانیتش فروکش کنه... با عجله هر چی رو که نوشته بود پاک کرد، روش درستی نبود، چون عصبی شده بود، داشت عجله می کرد... به این آدما مدیون بود، همین که خط خطی هاش رو می خواندن و دیگه تنها نبود، یه دنیا ارزش داشت...
باید فکر می کرد، به مودبانه ترین لحن ممکن سومین بار رو هم نادیده می گرفت، نمی دونست نقد در برابرش رو اسب پیشکشی نام گذاری کنه یا مشت در دهان خودش! آخه شبیه نقد نبود، رسما دلنوشته اش رو با خاک یکسان کرده بود! شایدم نقد بود، منتها دوستانه نبود، هرچند مودبانه بود اما به روشی آزاردهنده و کوبنده... آخه چرا؟! دلیلش رو نمی فهمید...
آهی از سر یاس و تاسف کشید، کامپیوترش رو خاموش کرد، نیاز به زمان برای استراحت داشت، آره باید می خوابید... یکم به خودش که فرصت می داد بهتر می تونست قضاوت کنه...
از خواب که بلند شد، دوباره نظر رو خواند، با خودش تکرار کرد: جور از حبیب خوش تر کز مدعی رعایت. تکیه داد به دیوار لحظه ای مکث کرد و از دید منتقد به دلنوشته اش نگاه کرد، از خودش پرسید: جدی اینقدر بد نوشتم؟ واقعا نمیشد فهمید که منظورم چی بود؟ آهی از سر یاس در فضای سینه اش پیچید و باز چنگال تصاحب جرعه جرعه ی اعتماد به نفس به سراغش اومد...
با خودش فکر کرد، اگر بد ننوشته بودم نمی تونست ایراد بگیره... اشکالی نداره، بعدی رو بهتر می نویسم... باز ناخواسته با خودش تکرار کرد: یعنی اینقدر بد نوشته بودم؟!!! پس چرا پای کارای ضعیف ترم اینطوری نقد ننوشته بود؟ اصلا جدی قصد یاد دادن داره یا کوبیدنم؟!!!
بعد با خودش گفت: شایدم کارهای ضعیف ترم رو وقت نکرده بخوانه، یعنی ممکنه؟!!! ... خدایا، یعنی اینقدر بد نوشته بودم؟!!!
مغزش سوت می کشید، فشار این چند ماه تحمّل هم روی شونه هاش سنگینی می کرد، اینقدر این چند وقته از این و اون راجع به رسالت شعر و شاعری شنیده بود، از آدمایی با طرز فکرا و نگاه های مختلف، که از تکرار این واژه در فضای سرش به تنگ اومده بود...
بارها بهش گفته بودن: تو هیچ وقت شاعر نمیشی، چون رسالت شاعری رو نمی شناسی، داری غلط میری... بدون راهنمایی گرفتن راه به جایی نمی بری...
حالا تو شلوغی احساسی که سردرگم درش دست و پا می زد، از خودش می پرسید: اینا چرا اینقدر مطمئنن دارن درست میرن؟
آهی از سر یاس کشید، بی اختیار با انگشتش روی دیوار نوشته سفسطه یا فلسفه؟!!! دور هر دو کلمه خطی کشید و بعد فکر کرد، چقدر بدِ که آدم بیسواد باشه، آخه اون وقت قدرت تشخیص درست و غلط رو نداره! خوب شد باز لااقل استادش معنی این دو تا کلمه رو یادش داده بود... اینقدر از دست خودش به خاطر ندونستن عصبانی بود که می خواست با تمام وجود جیغ بزنه ... به ساده ترین زبان دنیا خسته شده بود... از آهن که نبود... اونم آدم بود...
بعد با عصبانیت مشتی به دیوار کوبید و با خودش گفت: دلشون خوشه ها، مثل این می مونه که از یکی که داره الفبای زبان فارسی رو یاد می گیره بخوای انشا در مورد حافظ شناسی بنویسه... واضحه دیگه، نمی تونه...
اینقدر تو وادی شعر و شادی تازه کار بود که حتی سطح همین آدمایی که ادعایِ دونستن می کردن رو هم به سختی تشخیص می داد، اصلا شما بگو، برای بچّه ی کلاسِ اول ابتدایی چه فرقی می کنه معلمش لیسانسه باشه یا فوق لیسانس؟ اصلا قادر تفاوتشون رو بفهمه؟!!!
اوه... رسالت شعر و شاعری؟!!!... مگه میشه بدون درک، لمس و تجربه ... به یه همچین چیزی رسید، که حالا اومدی من نوعی که ازش بی خبرم رو داری می کوبی؟!!! اصلا جون هرکی دوست داری، یه لحظه وایسا، راستش و بگو، داری بهم می فهمونی بلد نیستم، یا داری خودت رو نشون میدی که خیلی می فهمی؟!!! استغفرالله
بعد فکر کرد:آخه مسلمون، بذار خستگی گام ابتدایی از تنم بره، بعد بیا بزن تو سرم بگو ببین بلد نیستی، بابا خوش انصاف، از قدیم گفتن: با یه دست نمیشه دو تا هندوانه رو بلند کرد، بذار اولی رو به منزل برسونم، آهسته آهسته...
اصلا بابا مگه جوشش مغز رو هم میشه اجباری به جهتی سوق داد؟ ماهیت درونی فرد رو عوض کرد و بعد شعری بکر و زاده ی احساسِ ناب شاعرش خلق کرد؟!!!...
خودش قدرت تخیل و داستان پردازی خوبی داشت... اما بزرگ تر از سطح تجربیات و درک حرف زدن، کلا مبحث دیگه ای بود... زهر خنده تلخی زد و با خودش گفت: از کوزه همان برون تراود که در اوست... بیش تر از این نمی فهمید... چرا باید غصّه ی چیزی رو می خورد که از اساس هنوز براش جا نیفتاده و بود حالا حالاها باید راجع بهش می خواند و می شنید، اونقدر که می فهمید سفسطه است یا فلسفه... ناخواسته باز خنده اش گرفت... خوب شد این دوتا کلمه رو یادش دادن!!!
هر چی دنبال چرا گشت بیش تر نفهمید، مونده بود این نقد خطاب به خودشه که اینقدر پر اشکال قلم زده، یا خطاب به دوستاییش که لطف می کنن و دلنوشته هاش رو میخوانن، شایدم به هر دو...! شاید داشت به زبان بی زبانی، خواننده رو هم به خاطر انتخابش سرزنش می کرد... از کج فکری خودش خونش به جوش اومد، به خودش گفت: آخه آدمم اینقدر منفی باف؟!!!...شاید داشت خیلی سخت می گرفت، اصلا شاید کل قضیه اینقدر مهم نبود که به خاطرش اینقدر ناراحت بشه یا ذهنش رو درگیر کنه...
هر چند از نوع نوشتار قلبش به درد اومده بود و هنوزم خطوط آزردگی در زوایایِ ذهنش شعله می کشید، اما سعی کرد با چند کلمه، مودبانه و با لحنی متوضعانه سپاسگزاری کنه، بالاخره نقص کارش رو نشونش داده بود...
سعی کرد کج فکری هاش رو بریزه دور، از فضای اون شعر فاصله بگیره، بعد قلم به دست بگیره و شروع کنه شعر دیگه ای رو بنویسه...
حقیقتش شروع دوباره خیلی سخت بود، آخه اعتماد به نفسش رو ...!
-بچه گیام-
سخنی با دوستان: سلام و عرض ادب همیشگی من رو پذیرا باشین. به شخصه تا روزی که زنده هستم دست بوس محبت بزرگان هستم، کسانی که حتی در میان ما نیستن، اما موهبت وجود سروده ها و دست نوشته هاشون آرومم میکنه...
خواندن نقدهای پیاپی پای شعر یکی از دوستانم که به تازگی به سبکی خاص قلم زده بود، باعث جسارت و خلق این داستان شد و عذر خواهی می کنم از عزیزانی که اینگونه هرگز من نوعی و دیگر دوستانم رو در این فضای مجازی نقد نکردن و با بزرگواری چون معلمی صبور گام به گام همراهم بودن...
طرف سخنم با عالمانی که از دل بی خبر اما مشتاق مخاطب خبر ندارن و استعدادش رو نشکفته کور می کنن... به چه قیمتی اما، نمی دونم... هر نقدی شاید به خاطر نوع بیان کردنش سازنده و مفید قلمداد نشه... چون بیش از آموزش احساسات طرف مقابل رو جریحه دار کرده...