این اواخر اشکان تمام مدت عصبی بود و سر کوچکترین مسئله ای صداش رو بالا می برد و آرامش خودش و سارا به هم می ریخت، احساس می کرد 3 سال زندگی مشترک به اندازه ی 10 سال پیرش کرده و بی تابی های سارا کارد رو به استخوانش رسونده بود، فکر شبای امتحانا، پیچوندن کلاسای درس، کار تو ساندویچی، دست فروشی و... دیوونه اش می کرد...فارغ التحصیل شدن براش شبیه کابوس شده بود و کار پیدا کردن وقتی هنوز، حتی سربازی هم نرفته بود، کابوسی بزرگ تر...
جدی چرا یه روز با خودش فکر می کرد، عشق، باعث میشه به مشکلات زندگی غلبه کنه و توانش رو داره سارا رو خوشبخت کنه؟! خودشم از بازی که به زندگی خودش و سارا شروع کرده بود به تنگ اومده بود...
تا جایی که امروز به نظر می رسید، دیگه راهی برای ادامه دادن براشون باقی نمونده، هر دو دنبال بهونه میگشتن تا یکم از فشار زندگی فرار کنن و وقتی برای نفس کشیدن و آرامش پیدا کنن.
تو خلوت و تنهایی بارها به خودشون اعتراف کرده بودن که هرچند همدیگر رو دوست دارن، اما اگه به عقب بر می گشتن بخاطر مشکلاتی که باهاش مواجه شدن، هرگز این راه رو انتخاب نمی کردن...
بعد از هر بار دعوا، سارا و اشکان با ناتوانی هر چه بیش تر، به شکافی که بی دلیل و سر کوچکترین مسئله ای در برابرشون شکل می گرفت خیره میشدن.
شاید تصورش حتی برای آدم سومی بیرون زندگیشون غیر قابل باور بود... اما کار به جایی رسیده بود که کوچکترین اشتباه یا بی ملاحظگی از جانب دیگری به نظر هر دوشون ناسپاسی می یومد...
شب قبل، دعوا سر پول قبض برق شروع شده بود... اشکان می گفت: دلیلی نداره کولر بیش تر اوقات شبانه روز روشن باشه و...سارا با بغض و حس انزجار می گفت: تو خونه ی پدرش هرگز چنین مشکلاتی رو تجربه نکرده بود... اشکان می گفت: تو می دونستی من دانشجو ام خجالت نکش بگو که پشیمون شدی و...
هر چند سارا در جواب ساکت موند اما احساس پشیمونی مثل دردی کشنده به معده اش هجوم می آورد و حالت سردرگمی بیچاره اش می کرد... به منطقی ترین دلایل زنانه ی دنیا، بخاطر احساس نیازش به دوست داشتنی بودن، به اشکان حق عصبانی بودن نمی داد، اشکان فرصت پیدا نمی کرد حرفای سارا رو تو یه محیط آروم مثل اوایل آشناییشون بشنوه، تا این همه بهونه گیری تموم بشه و زندگیشون شکل آرامش به خودش بگیره!
****
با خودش فکر کرد،شاید وقتش بود نذاره بیش تر حرمت بینشون شکسته بشه، درب حیاط رو آهسته روی هم گذاشت، بنا به عادت قدیمی اش در رو کمی به عقب هل داد تا از بسته بودنش مطمئن بشه، دسته ی چمدونش رو گرفت و تو سکوت کوچه بدون اینکه حتی لحظه ای برگرده و پشت سرش رو نگاه کنه به راه افتاد، التهاب و غوغای درونیش و حرارت اشکی با طعم شور که بر روی گونه هاش جاری بود ، گرمای روزی اواسط تیرماه رو چند برابر نشون میداد، خسته تر از اونی بود که به ابتدای آشنایی اش و شروع رابطه اشون فکر کنه، فقط و فقط می دونست راهی به جز رفتن براش باقی نمونده.
سه سال از زندگی مشترکشون می گذشت و مثل خیلی از زوج ها روزهای تلخ و شیرین زیادی رو در کنار هم تجربه کرده بودن و حالابعد از سه سال احساس می کرد دست خالی و در هم شکسته وقتشه راهش رو جدا کنه چون بیش از اونچه که باید تحمل کرده و از دست داده بود...
هر چی از خونه فاصله می گرفت به نظرش هوا خنک تر و سبک تر میشد، احساس سبکبالی و آزادی موقتی به سراغش اومده بود، باورش نمیشد از خونه ای می گریخت که روزی با عشق واردش میشد و ماههای اول فقط به خاطر اینکه فرصت با هم بودن رو پیدا کرده بودن، هر سختی و مشکلی رو به جون می خرید، تا فقط کنار همدیگه باشن.
وقتی با اشکان زیر یه سقف می رفت به این فکر نکرده بود که فشار زندگی شاید باعث شه اشکان هفته ای یکبارم یاد چشمای شبیه آهوی سارا نیفته و...!
شاید کوتاه اومدن های روزای اوّل تا این حد، حالا زندگی رو به کامش تلخ کرده بود. درست وقتی که باید می ایستاد تا دست رنج تحمل و از خودگذشتگی هاش رو تماشا کنه، طاقتش تموم شده و دیگه انرژی برای ادامه دادن نداشت...دیگه فاصله ای تا فارغ التحصیلی نداشتن... چند ماه دیگه خودش می تونست با مدرکش دنبال کار بگرده و البته، اشکان هنوز سربازی نرفته بود...!
تو خلوت خیابون یاد نصیحت های پدر و مادرش راجع به دست خالی بودن اشکان افتاد و اینکه باید به پای این مرد پیر بشه تا روزی که فارغ التحصیل بشه و شاید کار خوبی پیدا کنه و معلوم نیست این آدم ارزش این همه فداکاری رو داشته باشه... از پستی و بلندی های زندگی باهاش حرف زده بودن و اینکه چون خانواده اش تمام این سال ها مراقبش بودن مزه ی سختی رو نچشیده و همه ی زندگی دوست داشتن و عشق و عاشقی نیست...
یه لحظه از خودش پرسید، کجا داره میره؟! پدر و مادرش از مشکلاتشون و دعوای بینشون کوچکترین اطلاعی نداشتن... وقتی از خونه بیرون می یومد به این موضوع فکر نکرده بود... غرور اشکان اجازه نداده بود کسی بفهمه، گاهی حتی برای گذراندن دخل و خرج خونه دست فروشی هم میکنه...
ساعت ها بی هدف پیاده روی کرد، تو خنکای نزدیک عصر جسته و گریخته، خاطراتی پراکنده به ذهنش هجوم می آورد... احساس تنفر آخرین جملاتی بود که بر زبان آورده بود و حالا بعد از تموم شدن تمام عصبانیت اش از اون دعوایِ کذایی، فقط می دونست که متنفر نبود، اغراق می کرد یا بهتر بگم خودش رو گول میزد، شایدم قانع می کرد باید راه گریزی از این همه مشکل کنه، خیلی خسته شده بود... زیر بار مشکلات زندگی کمرش خم شده بود...
از اشکان نمی تونست متنفر باشه هر چند خیلی عصبانی بود آخه قول داده بود زندگی رو ظرف یکسال به حدی برسونه که برای گذراندن خرج و مخارج عادی زندگی زیاد تحت فشار نباشن... پس از سه سال تحمل بی پولی، گذراندن واحدهای درسی، انجام کارهای پیش پا افتاده ی دانشجویی، تدریس خصوصی و دنبال کار گشتن های بی سرانجام و از طرفی برآورده کردن توقعات خانواده ها و... انرژی هردوشون تحلیل رفته بود...
این ماه های آخر، سارا فقط بهونه می گرفت، کی باور می کرد، سارایی که یک عمر تو خونه ی پدری آب تو دلش تکون نخورده بود، خیلی وقت بود حتی برای غذا درست کردن تحت فشار بود!
یاد قدم زدنای سه سال پیششون می افتاد و قول هایی که به هم می دادن، اشکان میگفت که از بچّگی تابستونا کار کرده و نمیذاره آب تو دلش تکون بخوره و مشکل فقط برای الان که خانوادههاشون راضی نشدن و رابطه اشون از نظر عرف جامعه تعریف نشده است...یاد حرفای خودش می افتاد، که به خاطر اشکان حاضر هر سختی به جون بخره...
نفس عمیقی از حسرت کشید... چقدر اون روزا بچه گانه فکر می کردن...به نصیحت هیچکس گوش نکردن، فقط چون تحمل دوری از همدیگر رو نشدن؟!!!!!! این همه مشکل کمرشکن لاینحل فقط و فقط از سر بی پولی برای خودشون به وجود آوردن؟!
حالا می ترسید از لحظه ای که پدرش سری به نشان تاسف تکون بده که می دونستم دست از پا درازتر برمی گردی، بهت گفته بودم که این آدم به درد تو نمی خوره، برو خدا رو شکر کن بچه دار نشدی و...ترس از سرزنش پدر و مادر نگذاشته بود هیچ کدوم لب به اعتراض باز کنن... زندگی خرج داشت و پدر و مادرهاشونم تاوان پس نداده بودن یه عمر بار زندگی بچّه هاشون رو به دوش بکشند...
به خودش که اومد دید جلوی در خونه ایستاده، دقیقا کِی تصمیم به برگشتن گرفته بود، نمی دونست، ساعت رو نگاه کرد، حدود دو ساعت دیگه اشکان برمیگشت، کلید رو چرخاند و وارد خونه شد، پله ها رو با تردید بالا می رفت، به آشپزخانه که رسید نگاهی به نامه ی خداحافظی که برای اشکان نوشته بود انداخت، لحظه ای از به یاد آوردن صدای دعواهای شب پیششون احساس سرگیجه و تهوع کرد، دوباره نگاه سرسری به نامه انداخت و بی اختیار پاره اش کرد، هنوز دوسش داشت، پس دلیل برای موندن وجود داشت!!!
دوش گرفت، کمی به خودش رسید با خودش فکر کرد، اشکان که آروم شد، راجع به همه چیز، وقتی که هیچ کدومشون عصبانی نبودن، حرف میزنه، شاید اونوقت هر دو دوباره بتونن لحظه ای رو تجربه کنن که به خاطر به هم رسیدن و موافقت گرفتن از خانواده هاشون ماه ها جنگیدن و درنهایت خدا رو شکر می کردن که زیر یه سقف قرار گرفتن... تو همین فکرا بود که صدای زنگ خونه رشته ی افکارش رو پاره کرد، اشکان برگشته بود، باید با لبخند به استقبالش می رفت...