حاج فتح الله رو توی راسته فرش فروش ها تقریبا همه می
شناختن ؛ از اون دست به خیر واقعیا نه از اونا که تا چند تا چشم ؛ کمک کردناشونو نبینه ؛ هیچ حرکتی نمیکنن
از مؤمنی هم که شهره عام و خاص بود که چیزی به اسم نماز و روزه قضا تو پرونده ش پیدا نمیشد
یه عاقله مرد شصت ساله اما چهار شونه و سر حال
یه روز که حاجی تو غرفه ش نشسته بود و مطابق معمول یه استکان کمر باریک چای یه رنگ روی یه نعلبکی جلوش گذاشته بود و حساب های مغازه رو چک می کرد یه دختر جوون وارد مغازه شد و سلام کرد ؛ حاجی زیر چشمی نگاهی به دختر کرد و سلامشو علیک گفت
دختر به حاجی گفت که داییش زندانه و هر طور شده میخواد اونو ببینه ؛ حاج فتح الله که نه دختر رو شناخته بود و نه داییشو بخاطر التماس های دختر با تردید قبول کرد
حاجی وارد زندان شد و به اتاق ملاقات رفت و غفور براش دست تکون داد و پشت میز رنگ و رو رفته ای که غفور نشسته بود روی یه صندلی نشست
غفور شروع به صحبت کرد : حاجی منو یادت نمیاد؟ غفورم غفور مرتضوی داداش صفورا
با اومدن اسم صفورا رنگ از رخسار حاجی به وضوح می پره
غفور ادامه میده : وقتی صیغه ت با خواهرم تموم شد و فهمیدی بارداره یه پول سنگین به من دادی که بچه رو قبل از اینکه دنیا بیاد یه جوری سَقَط کنم
اما سمانه نمیذاشت ؛ هر کاری کردم نشد که نشد چنان انسی به این بچه بسته بود که انگار سی ساله مادریشو کرده
حاجی نمیگم تو پر قو اما واسه این بچه از جون مایه میذاشت که راحت زندگی کنه
تا اینکه یک سال قبل صفورا مریض شد و مُرد ؛ من موندم این دختر که تنها یادگار صفورا بود
حاجی انقدر مرد بودم که پای قولی که بهت دادم بمونم و هیچ وقت هیچ جا حرفی از این بچه نزنم و آبرو و اعتبارتو به خطر نندازم؛ من زیر تیغم حکمم اومده این بچه جز شما که پدرشی کس دیگه ای رو نداره یه جوری زیر پر و بالشو بگیر
حاجی ناباور و با قدم های سنگین و غرق در فکر از زندان بیرون اومد ؛ توی خیابون راه میرفت بدون توجهی به اطرافش
یه طرف دختری بود که از پوست و گوشت و استخون خودش بود و حسرت دختر دار بودن با داشتن چهار تا پسر
یه طرف از بین رفتن آبرو و اعتباری بود که با رو شدن این دختر
قطعی بود
حاجی که برای دختر یه آپارتمان گرفته بود بالاخره بعد از دو ماه دل به دریا زد و دست دختر رو گرفت و با خودش به خونه ش برد و جلوی چشم های متعجب و هاج و واج مونده زن و بچه هاش اونو به عنوان دختر خودش معرفی کرد
زن حاجی تا چند وقتی به حالت قهر به روستای پدریش میره اما عجیب بود که چهار تا پسر حاجی با اون خواهر تازه از راه رسیده نه تنها چپ نیفتادن که خیلی هم دوستش داشتن هر کدوم به نوبه خودشون سعی می کردن براش یه کاری انجام بدن
روز پدر وقتی دخترش برای تبریک بغلش کرد یه حس و لذتی رو تجربه کرد که توی زندگیش براش بی سابقه بود
نویسنده : علیرضا دربندی
مرحبا لذت بردم .
نویسنده خوبی هستید.