*(خاطره دردناک)*(۱۰)
^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
آهسته آهسته بدنبال الاغ از شهر خارج شدم وراه روستا را در پیش گرفتم الاغ میرفت وباذوق وعجله هم میرفت من حالا فهمیده ام قصد از تند رفتنش رسیدن به خدمت صا حبش وگلایه ازمن بوده من کود
کانه ناچار بودم تقریبابدوم تا به او برسم باوجود بار یکصدکیلویی به گونه ای تند میرفت که وقتی به قلعه کرم رسیدیم من خسته شده جامیماندم ناچار در قلعه کرم دویدم وافسارش گرفته اورا نگه داشتم مردی در حال عبور بود به او گفتم عموسر این خر را نگهدار تا من سوار شوم او هم الاغ را نگهد اشت وهم در سوار شدن زیر بغلم را گرفت وکمکم کرد وقتی دوباره براه افتادیم این خر کره خر الاغ بی شعور نفهم باز هم به سرعت افزود طوری میرفت که من از ترس افتادن ریسمانهای بار رادودستی چسبیدم وخود را نگهداشتم..
بالاخره بوطن رسیدیم الاغ قصدش این بود بمنزل صاحب برود من اورا مانع شدم وبه منزل رسیدیم..مادر م "س"با گریه در آغوشم گرفت وگلایه کجا بودی؟چرا دیر کردی؟و.. پدر منزل نبود وقتی منزل آمد اگر
مادرم مانع نمیشد شدیداً تنبیهم میکردشب که شدعمو علی نقی بعد از شام بمنزلمان آمد ونقل دهنش این بود حمید آقا عموجان با اون خرزبان بسته من چکار کردی؟از وقتی آمده عرعر می کند گریه می کند بخدا آقای مدیر زبان بسته خیلی ناراحته اهل خانه بحرفش میخند یدند ومن ساکت گوشه ای کز. کرده بودم....
بافردای آنشب مادر از آرد جدید برایمان نان پخت چه نانی.!!!؟؟؟!یادشان بخیرو برای من هم
(رو تشی )(*۱) پخت..
.واین بودیکی از خاطرات درد ناک دوران کودکی ام
***********
از؛ خاطرات
*(حمیدروزبهانی)*
شاعر ونویسنده بروجروی
(*۱)روتشی چانه ای
(گلوله بزرگی)از خمیر را روی آتش می گذاشتند تا بپزد وگاه گردو وبادام داخلش قرار میدادند ومن خیلی دوست داشتم.