- مگه پدر نیستی؟ یه کمیبه این پسر نصیحت کن
- مگه چکارکرده؟
- باید خودت ببینی
- اون که همه اش دور و بر کتاب هاشه
- همین دیگه، از بس کتاب می خونه
- می خوای بگی خل شده؟
- نه، کی من این رو گفتم؟
-پس چی؟
- نه حرفی می زنه، نه غذای درستی می خوره
- می گی مریض شده؟
- فکر نمی کنم، اما خیلی توی خودشه
- خب ازش می پرسیدی چشه؟
- به من که چیزی نمی گه، خودت ازش بپرس
صدایشان را می شنیدم.مادرم نگران حال من بود و داشت با پدرم صحبت می کرد. به هیچکس نگفتم. اگر هم می گفتم، کسی باور نمی کرد. چون خیلی از چیزها را نمی شود باورکرد. به همین خاطر بعضی از مسایل را نمی توان به کسی گفت. حق هم دارند. همه، این گونه مسایل را تجربه نکرده اند. چون با حواس معمولی قابل حس و لمس نیستند. اما همه در حواس معمولی تجربه دارند. وقتی نسیم به صورتمان می خورد آن را حس می کنیم و همینطور زبری، نرمی، گرمی، سردی، بو و صدا، بوسیله ی یکی از این حواس برای ما قابل تشخیص هستند. اما چیزی که من دیدم به حواس معمولی هیچ ارتباطی نداشت و حس دیگری بود. یک حسی که اسم آن را نمی دانم ولی وجود دارد و من آن را تجربه کرده ام. همه ی ما هر روز در کوچه و خیابان از کنار آدمها پیر، جوان، زن، مرد، بچه و اشیاء و مکانهای متفاوتی مغازه، اتومبیل و درخت به راحتی می گذریم و هیچ توجهی به آن ها نمی کنیم و انگار آنها برای ما وجود خارجی ندارند و تاثیری هم روی ما نمی گذارند و اگر راجع به آنها با کسی صحبت کنیم خیلی عادی وجود آن ها را می پذیرند و قبول می کنند. ولی گفتن بعضی از چیزها غیر عادی است و چون هضمش برای دیگران مشکل است اولاً کسی باور نمی کند دوماً اگر آن را به کسی بگویی، فردی دروغگو و یا روانی قلمداد خواهی شد. پس مجبوری سکوت کنی و من هم سکوت کردم و به هیچکس نگفتم. هنوز صدای آنها را می شنیدم.
-لابد از بی خوابی و...؟
- و اون کتابها
- ممکنه، مطالعه هم حدی داره؟
- خب بهش بگو یه مدتی کتاب رو بذاره کنار و این قدر کتاب نخونه
- اون تازگی ها با کسی رفت و اومد نمی کنه؟
- نه، خیلی وقته که بیرون نمی ره
- محض احتیاط گفتم، می دونم اهل چیزی نیست. حالا یه چیزی بیار بخورم، گرسنمه
- بیا بریم توی آشپزخونه
- بچه ها چی؟
- اون ها خوردن و خوابیدن
- الان احمد خوابه یا بیداره؟
- نمی دونم، چراغ اتاقش که خاموشه
عشق و علاقه عجیبی به مطالعه کتاب دارم. هرشب که یک کتاب داستان را به دست می گیرم و شروع به خواندن آن می کنم تا خواب بر من غلبه نکند دست بر نمی دارم. یکی از این شبها تا دیر وقت بیدار مانده بودم و کتابی را به پایان رساندم سپس رفتم روی تخت دراز کشیدم. چند لحظه بعد آرامش خاصی سراسر وجودم را فرا گرفت و حالت عجیبی پیدا کردم. حالتی بین خواب و بیداری بود. نور مهتاب از پنجره به داخل اتاق می تابید و نسبتاً آن را روشن کرده بود. دیدم زنی خوش اندام با لباسی سفید آمد توی اتاقم و مستقیم رفت به طرف کتابخانه ام. مقابل آن ایستاد و انگشتش را روی شیرازه های کتاب، از ردیف بالا تا پایین کشید و روی یک کتاب متوقف شد. پشتش به من بود نمی توانستم صورتش را ببینم. از ترس داشتم می لرزیدم که دستی بازویم را فشار داد و گفت:
- احمد چی شده؟ سردت شده؟ خواب دیدی؟
مادرم بود. برخاستم و روی تخت نشستم. نگاهی به کتابخانه انداختم. هیچکس نبود. هیچکس. به مادرم گفتم: آره خواب دیدم و دوباره گرفتم خوابیدم. از آن شب به بعد مادرم، هم نگران بود و هم به رفتار من مشکوک شده بود و من را زیر نظر داشت. گاهگاهی هم به اتاقم سر می زد. با اینکه آن شب ترسیده بودم اما کنجکاو شدم و دوست داشتم دوباره او را ببینم. بهمین خاطر شب های دیگر بجای مطالعه ی کتاب، روی تخت دراز می شدم و انتظار می کشیدم تا دوباره آن حالت عجیب به من دست بدهد و صورت آن زن را ببینم. شاید هم خواب دیده بودم. نمی دانم.
هنوز پدر و مادرم داشتند با هم صحبت می کردند. یک لحظه صدایشان قطع شد و دوباره آن حالت برایم بوجود آمد و آن زن را کنار کتابخانه ام دیدم اما این بار تنها نبود، چند نفر دیگر هم آمده بودند وهمه دور و بر او را گرفته بودند. یکی یکی آنها را از نظر گذراندم. خیلی متعجب شدم. باورم نمی شد. انگار همه ی آنها را می شناختم. گویی سالها درکنارشان بودم. خوب که دقت کردم. دیدم حدسم درست است. آن زن زیبا و خوش اندام با آن لباس سفید « ربه کا » بود. بله ربه کا بانوی « ماندرلی ». سعی کردم برخیزم و بروم نزد آنها، اما نتوانستم انگار من را به تخت بسته بودند. آنها را یکی یکی به اسم صدا زدم. هیچ کدام صدایم را نشنیدند. چند لحظه بعد« گل محمد » با وقار خاصی آمد توی اتاق و به دنبال او هم « مارال » با همان قد و قامت و به آن ها پیوست.سپس « هیت کلیف » را دیدم که با قیافه ای خشن در چارچوب در نمایان شد که در این موقع « کاترین » با خوشحالی بازوی « ادگار» را گرفت و گفت:
- ببین هیت کلیف هم اومد
اما « ادگار» رو به کاترین کرد و با عصبانیت گفت:
- بیا از اینجا بریم
و کاترین گفت:
- تو هیچوقت از او خوشت نمی اومد
کمی آن طرف تر « مگی » با چهره ای غم گرفته ایستاده بود و به آنها نگاه می کرد. همان مگی ی دوست داشتنی که مادرش بسته ای پیچیده درکاغذ قهوه ای رنگ، کف دستش گذاشت و از آشپزخانه بیرونش کرد و او، بیرون خانه بسته را باز کرد و چشمش به عروسکی افتاد که در کاغذ مچاله شده در خواب ناز فرو رفته بود. ربه کا متوجه مگی شد و به طرفش رفت. دستان او را در دست گرفت و گفت:
- خانم اونیل برای دین متاسفم
مگی پاسخ داد:
- ممنونم و سرش را پایین انداخت.
دیدم « کارولین » محو تماشای ربه کا شده، اما به خاطر اینکه خانم « دانورس » با همان پیراهن سیاه در کنارش بود جرات نداشت به او نزدیک شود. نمی خواست او را ببیند و دوباره با نگاهش به او بگوید:
- تو بانوی با وقاری نیستی، ضعیف، خجالتی و فاقد اعتماد بنفسی
و به این خاطر رفت به طرف « جین ایر». لبخندی زد و گفت:
- خوشحالم که بالاخره با آقای روچستر ازدواج کردی، از « آدل» هم خبر داری؟
جین ایر گفت:
- بله یک بار به او سر زدم. در مدرسه ای مشغول درس خواندن بود
کارولین پرسید:
- راستی چشمان آقای روچستر بهتر شد؟
جین ایر پاسخ داد:
- بعد از معالجه در لندن، با یکی از چشمانش نسبتاً قادر به دیدن است
یک مرتبه چشمم به« الیورتویست » افتاد که آهسته از کنار همه ی آنها گذشت و بدون آنکه کسی بفهمد به کتابخانه ام نزدیک شد. کتاب الیورتویست را برداشت و به سرعت به طرف در اتاق رفت. او را صدا زدم که برگردد و کتاب را سر جایش بگذارد، اما توجهی نکرد و رفت بیرون. سعی و تلاش زیادی کردم که از روی تخت بلند شوم و دنبال او بروم و کتاب را از او پس بگیرم که باز هم صدای آنها را شنیدم.
- حسین آقا ، انگار در می زنن
- در؟ این وقته شب!
- مگه تو نشنیدی؟ برم ببینم کیه؟
- بشین، اگه کسی بود که زنگ می زد
- این آخر شبی، کی می تونه باشه؟
- لابد گربه هان.
- نه بابا، می گم صدای در بود
- باشه می رم ببینم کیه؟
- منم میام
- پس بیا بریم
- خاک به سرم، چرا احمد اینجا افتاده؟
- مگه توی اتاقش نخوابیده بود؟
- اون رو دیدم که رفت توی اتاقش
- پس چرا اینجا افتاده؟
- نمی دونم، مگه بهت نگفتم؟ حالا با چشمهای خودت دیدی؟
چشمانم را باز کردم. مادرم نگران حال من بود و به گریه افتاد. پدرم دستش را زیر گردنم برد و کمک کرد تا بنشینم. و گفت:
- چی شده پسرم؟
پیشانی ام به شدت درد می کرد. به اطراف نگاهی انداختم. کتاب « الیورتویست » کنار درب حیاط افتاده بود!.