پنجشنبه ۱۶ اسفند
اتحاد من و یک روز معمولی
ارسال شده توسط ابراهیم کریمی (ایبو) در تاریخ : ۷ ساعت پیش
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۵ | نظرات : ۲
|
|
ساعت پنج و نیم صبح است، یعنی همان لحظهای که افراد از خود راضی و فانی و معمولی در خواب نازند، اما بنده—که مغز متفکری اسیر در این دنیای بیدر و پیکر هستم—باید از تخت برخیزم و بار دیگر در دریای حماقت و بیعدالتی شنا کنم.
دمر روی تخت افتادهام، همچون یک فیلسوف در تبعید. این تخت آهنی، که به گمانم در زمان امپراتوری صفوی ساخته شده، زیر فشار سالها بیپولی خم شده و با هر تکان، نالهای از اعماق تاریخ سر میدهد. چشمهایم بستهاند، اما قوانین فیزیک با بیرحمی یادآوری میکنند که اگر بازشان نکنم، احتمالاً سکندری میروم و با آن در چوبی رنگورورفته، که خودش هم دیگر امیدی به زندگی ندارد، یکی میشوم.
بهسوی روشویی میروم. آب سرد را به صورتم میپاشم، شاید جادوی این مایع حیاتبخش مرا به انسانی جدید تبدیل کند. در آینه زل میزنم. نه، معجزهای رخ نداده. همان قیافهی آشفته، همان ابروهای درهمتنیده، همان نگاه ناامید. آه، بیچاره سقراط که در جوانیاش چنین مصیبتی را تجربه نکرد.
نماز میخوانم و در خلال آن، مکالمهای بهشدت جدلی و پر از استدلالهای قانعکننده با خدا ترتیب میدهم. من اگر جای او بودم، بهجای خیر و برکت، یک پسگردنی آبدار نصیب خودم میکردم که بلکه از این وضعیت رقتبار بیرون بیایم. اما خدا، مانند همهی مقامات بالا، به دلایلی نامعلوم ترجیح میدهد به حرفهایم توجهی نکند.
لباس خواب را با لباس روز عوض میکنم، که البته تفاوت این دو تنها در میزان بوی نا و تعداد لکههایشان است. کفشهایم را پیدا نمیکنم. احتمالاً از سر خستگی استعفا دادهاند و به گوشهای پناه بردهاند. بالاخره پیدایشان میکنم، اما آنها هم مثل من از نم و سوز سرما سفیدک زدهاند. یک فرچهی قرضی رویش میکشم. حالا شده یک کفش سفیدکزده با رد فرچه.شاهکاری مدرن در صنعت فقر.
و حال، مترو! این معبد مدرن که در آن انسانها با نهایت خشونت در یکدیگر ادغام میشوند. سوار نمیشوم، بلکه فشرده میشوم. دو نیروی متضاد در دو جهت مخالف به من فشار میآورند. از یک سو، مردی چاق و عرقکرده با بوی ناگوار پیاز دیشب، و از سوی دیگر، جوانکی که گویی وظیفهی تاریخیاش این است که مرا له کند. یکی میگوید: «آقا فشار نده»، دیگری میگوید: «داداش یه کم برو جلو.» آیا این همان آزمایشی نیست که نیوتن و انیشتین از آن سخن گفتهاند؟
یک ایستگاه بعد، در تئاتر شهر، تنهای پرتاب میشود، پیرمردی میافتد. دو سه نفر قاهقاه میخندند. اگر این صحنه را در یونان باستان میدیدند، حتماً یک نمایشنامهی تراژیک در وصفش مینوشتند. برای یک لحظه احساس مسئولیت میکنم. آیا باید او را یاری کنم؟ اما پیرمرد، که گویی سالهاست به افتادن و برخاستن عادت دارد، خودش را جمعوجور میکند و بیاعتنا لنگلنگان میرود. بقیه هم راهشان را ادامه میدهند، انگار که این سقوط، بخشی عادی از ریتم زندگی است.
بیرون، هوا هنوز سوز دارد. این هوا، همچون سایر عناصر هستی، هیچ ارزشی برای وضعیت بنده قائل نیست. کاپشنم را محکمتر میگیرم و قدمهایم را تند میکنم. دیر نباید برسم، چراکه اگر دیر برسم، اخراج میشوم. اگر اخراج شوم، بیکار میشوم. و اگر بیکار شوم، دیگر مجبور نیستم هر روز ساعت پنج و نیم صبح از خواب بیدار شوم و در مترو میان سیل جمعیت فشرده شوم...
صبر کن. این چرا بد است؟!
در خیابان، مردی میانسال را میبینم که با جدیت یک فرماندهی جنگی، با قدمهایی محکم و نظامی پیش میرود. در مشتهای گرهکردهاش، عزم آهنینی برای رسیدن به مقصدی نامعلوم موج میزند. برای لحظهای، برای تفریح هم که شده، قدمهایم را با او هماهنگ میکنم. اما نه، او فراتر از من است. این مرد، یک کهنهسرباز واقعی است. من حریفش نیستم.
سرانجام، ساختمان محل کار. نگهبان، که خود در قفس شیشهای کوچکش زندانی است، با تکان دادن سرش مرا مورد لطف قرار میدهد. من هم با نگاهی سنگین پاسخ میدهم—چراکه دو زندانی همیشه یکدیگر را میشناسند.
لباس کارم را میپوشم. ابزارهایم در گوشهای از حیاط مرا مینگرند. آنها آمادهاند، من هم.
ولی برای چه؟
نمیدانم.
آنچه میدانم، این است که فردا دوباره پنج و نیم صبح است.
لعنتی.
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :

|

|

|

|

|
این پست با شماره ۱۵۴۹۷ در تاریخ ۷ ساعت پیش در سایت شعر ناب ثبت گردید