سرش پایین بود روی ریل راه میرفت و اشکاش میریخت روی ریل..
خاطراتشو مرور میکرد و آه میکشید....
وقتی حسابی صورتش خیس شده بود قطار داشت بهش نزدیک میشد با صدای بق قطار از روی ریل رفت بیرون
وقتی قطار بهش رسید با صدای بلند شروع کرد به داد و بیداد کردن...
دائم میگفت : خدا مگه من چیکار کردم... خدا .... خدا
قطار که ازش دور شد داشت صورتشو پاک میکرد...
به کسی چیزی نمیگفت ولی از صورتش معلوم بود که یه غم بزرگ تو دلشه....
خونه که رسید رفت تو اتاقش و درو بست...
لباساشو عوض نکرده افتاد رو تخت...
همونجور با همون لباسا خوابش برد ....
دو سه ساعتی گذشت و با در زدن مادرش بیدار شد ...
رفت درو باز کرد...
گفت سلام مامان...
گفت علیک علی خسته چته چرا سر حال نیستی ؟
گفت هیچی دیشب تا دیر وقت بیدار بودیم...
مادرش گفت بله کاملا از ریخت و پاشتون تو خونه معلومه ..
داریم میریم خونه عمه میای؟
گفت : کجا ؟
مادرش گفت خونه عمت دیگه...
یهو یکه خورد و گفت نه...
مادرش گفت : تو که بیست و چهار ساعت خدا خونه اونا بودی چی شده حالا نمیای..
گفت خیلی خسته ام حوصله لیلا و باباشو ندارم...
مادرش گفت تو که همیشه با اونا خوش بودی و همسایه هاشو از صدای داد و بیداد شما کلافه بودن...
گفت : مامان امروز درس دارم...
مادرش کفت : الان تابستونه علی...
گفت آهان یادم رفته بود اصلا بیخیال..ما شو ...
مادرش گفت : باشه ولی جواب شوهر عمتو خودت بده...
علی درو بست و دوباره رفت رو رختخوابش دراز کشید...
کلافه شده بود نمیدونست چیکار کنه..
پا شد تو اتاقش شروع کرد به راه رفتن...
با خودش نمیتونست کنار بیاد...
رفت سراغ کامپوتر و فیلم های عید امسالو نگاه میکرد و سفرهای عیدو...
باز شروع به آه کشیدن کرد...
هنوز فیلمه تموم نشده بود که تلفن خونه زنگ زد ...
اول بیخیال تلفن شد اما اینقدر زنگ زد تا مجبور شد بره تلفن جواب بده...
همین که گفت الو ...
شوهر عمش گفت : سلام علی اقای ترسو چرا نیومدی ...؟
علی گفت : یه کم خسته بودم
شوهر عمش گفت : نه ترسیدی امروز هم شکست بخوری مجبور بشی خونه رو جارو کنی یا بری بستی بخری لیلا هم میگه ترسو بیا ... هواتو داریم...
علی گفت : من که همیشه برنده ام خودتونم خوب میدونین بیام هر دوتون ضرر میکنید..
شوهر عمش گفت :اگه نترسیدی پس بیا ..منتظرتیم
علی نمیدونست چیکار کنه اخر مکالمش گفت : میام ولی باختیم جر نزنینا...
شوهر عمش گفت : باشه تو بیا... پس منتظرتیم...
و....