سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

اعضای آنلاین

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

سه شنبه 18 ارديبهشت 1403
    29 شوال 1445
      Tuesday 7 May 2024
        به سکوی پرتاب شهرت و افتخار ،نجابت و اقتدار ... سایت ادبی شعرناب خوش آمدید مقدمتان گلباران🌹🌹

        سه شنبه ۱۸ ارديبهشت

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        تاوان وفا 3
        ارسال شده توسط

        سامان سعیدی

        در تاریخ : شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۲ ۲۲:۳۳
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۷۷۷ | نظرات : ۶


        سرش پایین بود روی ریل راه میرفت و اشکاش میریخت روی ریل..
        خاطراتشو مرور میکرد  و آه میکشید....
        وقتی حسابی صورتش خیس شده بود قطار داشت بهش نزدیک میشد با صدای بق قطار از روی ریل رفت بیرون
        وقتی قطار بهش رسید با صدای بلند شروع کرد به داد و بیداد کردن...
        دائم میگفت : خدا مگه من چیکار کردم... خدا .... خدا
        قطار که ازش دور شد داشت صورتشو پاک میکرد...
        به کسی چیزی نمیگفت ولی از صورتش معلوم بود که یه غم بزرگ تو دلشه....
        خونه که رسید رفت تو اتاقش و درو بست...
        لباساشو عوض نکرده افتاد رو تخت...
        همونجور با همون لباسا خوابش برد ....
        دو سه ساعتی گذشت و با در زدن مادرش بیدار شد ...
        رفت درو باز کرد...
        گفت سلام مامان...
        گفت علیک علی خسته چته چرا سر حال نیستی ؟
        گفت هیچی دیشب تا دیر وقت بیدار بودیم...
        مادرش گفت بله کاملا از ریخت و پاشتون تو خونه معلومه ..
        داریم میریم خونه عمه میای؟
        گفت : کجا ؟
        مادرش گفت خونه عمت دیگه...
        یهو یکه خورد و گفت نه...
        مادرش گفت : تو که بیست و چهار ساعت خدا خونه اونا بودی چی شده حالا نمیای..
        گفت خیلی خسته ام حوصله لیلا و باباشو ندارم...
        مادرش گفت تو که همیشه با اونا خوش بودی و همسایه هاشو از صدای داد و بیداد شما کلافه بودن...
        گفت : مامان امروز درس دارم...
        مادرش کفت : الان تابستونه علی...
        گفت آهان یادم رفته بود اصلا بیخیال..ما شو ...
        مادرش گفت : باشه ولی جواب شوهر عمتو خودت بده...
        علی درو بست و دوباره رفت رو رختخوابش دراز کشید...
        کلافه شده بود نمیدونست چیکار کنه..
        پا شد تو اتاقش شروع کرد به راه رفتن...
        با خودش نمیتونست کنار بیاد...
        رفت سراغ کامپوتر و فیلم های عید امسالو نگاه میکرد و سفرهای  عیدو...
        باز شروع به آه کشیدن کرد...
        هنوز فیلمه تموم نشده بود که تلفن خونه زنگ زد ...
        اول بیخیال تلفن شد اما اینقدر زنگ زد تا مجبور شد بره تلفن جواب بده...
        همین که گفت الو ...
        شوهر عمش گفت : سلام علی اقای ترسو چرا نیومدی ...؟
        علی گفت : یه کم خسته بودم 
        شوهر عمش گفت : نه ترسیدی امروز هم شکست بخوری مجبور بشی خونه رو جارو کنی یا بری بستی بخری لیلا هم میگه ترسو بیا ... هواتو داریم...
        علی گفت : من که همیشه برنده ام خودتونم خوب میدونین بیام هر دوتون ضرر میکنید..
        شوهر عمش گفت :اگه نترسیدی پس بیا ..منتظرتیم
        علی نمیدونست چیکار کنه اخر مکالمش گفت : میام ولی باختیم جر نزنینا...
        شوهر عمش گفت : باشه تو بیا... پس منتظرتیم...
        و....
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۵۴۴ در تاریخ شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۲ ۲۲:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        3