همینطور که داشتم نُت ِ گوشیمو چک میکردم و نوشتههای قدیمیمو میخوندم، دیدم خیلی وقته سوژهای برای نوشتن ندارم و اگه چیزی به ذهنم خطور میکنه یا سبکش تکراریه یا محتواش!...
سبکمووو که یادتون میاد؟
همونی که اوایل شاید خیلی براتون خوشایند نبود اما وقتی شخصیت سمجموو توی اون مدل نوشتن دیدید صبورانه و مهربانانه ازم حمایت کردید و گفتید آفرین...
منم شارژ میشدم و بیشتر مینوشتم...
(اینم بگمااا همیشه هم از این خبرا نبود، لیلی به لالام بذارید... که بهترین کارو میکردید... )
(جون دادن به واژههای انتزاعی)
اما حس میکنم دیگه وقتشه یه تکونی به نوشتههام بدم. البته با خوندن چند رمان از نویسندهی پرتغالی «ژوزه ساراماگو» یا خوندن کتابهایی از «چارلز بوکوفسکی» (اسم اینارو میبرم چون تاثیر زیادی روم داشتند) کم و بیش این تغییرو شروع کرده بودم و توی نوشتههام خبری از شخصیتهای انتزاعی نبود و یِکَم آزاد و رها مینوشتم.
اما باز راضیکننده نبودند و نتونستم جلو ببرمشون!...
این روزها همین راضینکنندههارو هم برای تمرین نمیتونم بنویسم، شک ندارم یکی از دلایلش نخوندن کتابه!... تقریبا پنج ـ شش ماهی میشه لای کتابیرو باز نکردم و همین باعث شده افت شدیدی کنم!...
آخرین نوشتهام برام یه هشدار جدی بود و بهم گفت: «هی دخترررر... به شدت در حال درجا زدنی...نه حرفی برای گفتن داری نه ذهنی فعال و خلاق برای آفریدن!...
یه فکری به حال خودت کن!...»
خواستم با این پست یه دادی سر خودم بِکِشم و با قاطعیت بگممم...
هیچی و هیچکس مثل کتاب... نمیتونه تنهاییهاتو پر کنه ... نمیتونه آگاهیتو بالاببره و روح و شخصیتتووورو به درجات بالا و خوبی ازتقا بده!...
*شاهزاده*