دستشو یه جور ناجوری بریده بود با کارد آشپزخونه ، وقتی سالاد شیرازی درست میکرد و میخواست همه چیزو هم اندازه خرد کنه وهمزمان حواسش به صحبتهای دوستشم باشه که پشت خط تلفن یه ریز داشت از فلسفه ی اینکه چرا باید تنهایی رو به بودن با خیلی از آدما ترجیح داد.
داشت با یک دست، ذرتی که را با کره پخته بود با ولع به دندون می کشیدخیلی وقت بود هوس کرده بود اما همش با خودش میگفت آخه تنهایی نمیچسبه!
و گاهی هم با همون دستش توی اکسپلور اینستاگرام چرخ می زد و فکر می کرد متن جدیدشو چطوری شروع کنه ،
چطور بگه تنهاییش سرریز شده و محاسبه ی روزهایش از دستش در رفته.
چطور بگه خسته س از این موهای فر و وزدار که صاف نمی شه ، از چند کیلویی که اضافه کرده و کم نمی شه
جوانیش که ترک برداشته و چسب خورده اونم با یک چسب آب دهنی چرت که باز هم از هم باز می شه.
و پیامی که باید سند کنه اما نمیدونه با چه کلمه ای شروع کنه!؟
خشمش را با کدام ورزش بخوابونه؟!
و این دایره احساس معیوبِ بدون جمله که با شکلات شیری فرمند هم شیرین نميشه!
باید آروم بمونه مخصوصن وقت هایی که سرگیجه می گیره . بازم باید مدیتیشن کنه و خودش رو بهتر بشناسه. اما دیگه نیاز نبود فکر کنه که:
با چه ادبیاتی باید بگه که تنهاییش سرریز شده...