سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        می گویند درزیرگذرپیدایش کردند
        ارسال شده توسط

        آفرین پنهانی

        در تاریخ : يکشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۲ ۰۱:۲۹
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۸۹۲ | نظرات : ۵

        راننده باخود سرما را داخل تاکسی آورد.بوی تند سیگار تن اش همراه سرمای بیرون تا چادرِ ما دوتا و دختربچه ای که سرما کرخت اش کرده بود، دوید.
        رو به زن که بغل دستم نشسته بودکردم وگفتم:
        -      می گن دیشب تو زیرگذر شقایق پیداش کردن!
        زن خیره نگاهم کرد.
        دختربچه، خود را به مادرش چسباند و زیرلب گفت:
        - سردمه...!
        بی آن که منتظرجواب بمانم ، بازتکرارکردم:
        -      بارون دیشب جسدش و زیرپل کشونده .اونجا...!!! می گن اون پایین جسدو دیدن!
        زن بندکیف دستی سیاهش را در دست مچاله کرد.چشم ها را به سمت دخترش چرخاند و به طرف من سر برگرداند و گفت:
        -      جسدکی رو؟
        راننده کمی با آینه ور رفت و قبل ازاین که پا را از کلاژ بردارد به هردومان خیره شد.
        جمیعت کیپ تاکیپ روگذر را قُرق کرده بودند.سرها همه پایین وچشم ها در زیرگذر دو دو      می زد و مات ومبهوت دهان شان عین مرده وامانده بود.جسددرچادر سیاهش پیچیده ودرسطح آب توی گِل ولای می چرخید.چندمرد تا نیم تنه درآب موج ها را  می راندندوپیش می رفتند.ازآن فاصله تنها بادگیرهای فسفری رنگ شان، توی چشم می زد.به جسدنزدیک شدند.چهارطرفش راگرفتند و بیرونش آوردند.
        راننده انگار یادش رفته بود ماشین را روشن کرده.زن دختربچه را به بغل چسباند و می لرزید.لب های باریکش انگار ازدندان هایش فاصله گرفته باشد،دماغ اش رالاغرتر از قبل نشان می داد.منم نمی دانم چرا مدام فک می جنباندم و یکریز حرف   می زدم!
        باران شدیدتر به ماشین می کوبید.هوا تیره تر از  قبل شده بود.زن زبان به لب های خشکش کشید و انگار به زور تکانشان بدهد،گفت:
        -      ببینم خیال نداری حرکت کنی آقا؟!
        راننده مِن منی کرد وگفت:
        -      چرا...چرا...ببخشید! حواس برا آدم  نمی مونه...!
        طاقت نیاوردم ادامه دادم:
        -خدامی دونه جسدشو کجا ول کردن که این جا گیرمونده؟!می گن جای چاقو توهمه ی بدن اش پیداس!
        - راننده گفت: نه بابا چاقو کجا بود!
        مردکنار راننده،که تا به حال ساکت مانده بود،سرِ فرو رفته درچانه اش را ازپالتوگرفت و به حرف آمد.گفت:
        -      کجامعلوم خودکشی نکرده باشه؟
        گفتم:
           - خودکشی؟!
        مردگفت:
        -      نه همین جورگفتم. انگار صدایی ازبیرون شنیدم،شایدم اشتباه کردم،نمی دونم!
        راننده گفت:
        -      اونا الان جسدو بیرون آوردن ،خدا می دونه!
        -      ویواشکی دور ازچشم ما رو به مرد بغل دستی اش کرد وگفت:
        -      کسی چه می دونه ،شاید بدکاره بوده؟!
        مردگفت:
        -      بعید نیست...!
        گفتم:
        -      چی چی رو بعیدنیست؟تا اتفاقی برا یه زن می افته فوری می گید...! وسرم رابه سمت بیرون چرخاندم وساکت شدم.
        جسد را روی برانکاردگذاشتند.صورت کبودی داشت.روسری درگردن اش افتاده بود.موهای مجعدوسیاه به صورت اش چسبیده بود.ازچشم های نیمه بازش معلوم بودکه درشت وزیباشایدهم سیاه بودند.دهان اش تناسب زیبایی با لب های نیم بازش که مثل رُزِ سیاهی،برق دندان های سفیدش را زیباتر نشان می داد؛ داشت.اگرچه چادرِپیچیده شده درتن اش پوشیده ازگِل ولای زیرگذر و او راکفن پیچ کرده بود.
        زن بچه را ازصندلی بلندکرد و روی پاها نشاند.هردو ازسرما می لرزیدند.راننده درآینه به او زل زد.زن حواس اش پرت تر ازآن بودکه متوجه ی اطراف اش باشد.راننده گفت:
        -      آبجی سردته؟!
        زن چیزی نگفت.اما من سوال را از دهانش قاپیدم وسریع گفتم:
        -      نه نه...و چشمی در زن گیراندم وسریع گفتم:نه خیلی...! باز ادامه دادم:بچه سردشه! بخاری رو روشن نمی کنید؟
        راننده گفت:
        -      روشنه،آبجی!
        -      مرد باز انگارتمام این مدت به دنبال پاسخی گشته و بی توجه به حرف های راننده و من ؛گفت:
        - طلاق رو برا چی گذاشتن؟
        راننده گفت :
        -      ای بابا ! آدم که خون جلوی چشاشو می گیره به طلاق فکر نمی کنه؟!
        توی حرف شان پریدم وگفتم:
        - بازکه شماحرف خودتونو زدیدآقا؟کجامعلوم شوهرش بوده؟
        ماشین میدان را جا گذاشت.همه جا درچشم زن میان سال می دوید و جا می ماند. سرش گیج      می خورد.دهانش هنوزخشک بود و لب نمی جنباند.
        جسدرا درآمبولانس گذاشتند.باران شدیدترشده بود.همه ی آدم هاپراکنده شدند.هوا پر از زمزمه های جورواجورشده بود:
        -  این جور زن ها حق شونه!
        -      "اما من باتو موافق نیستم.کشتن کار درستی نیست! یعنی راهش نیست!
        -      معلوم نبود مجرد بود یا متأهل؟خیلی جوان بود!
        -      ای بابا دنیا نا امن شده دیگه، برادرمن! هیچ کس به هیچ کس رحم نمی کنه!"
        باران تندتر می بارید.رعد و برق مثل شلاق زمین را نشانه می رفت.مردجوانی کنارخیابان خیس خیس  شده، دستش را به سمت راننده تکان داد  وبا صدای بلند،داد زد:
        - آقا بیمارستان...؟
        تاکسی کنارش ایستاد وسوار شد.کنار زن بغل دستی ام نشست.چشمم به سمت جمعیت پرید.آمبولانس دور شد.به طرف سردخانه حرکت کرد.صدای آژیر با رعدوبرق درهم آمیخت.
        زن سرش را به شانه ی بچه چسبانده بود.باران هم چنان می بارید.مرد جلویی رو به راننده کرد و گفت:
        -آقا پیاده می شم.
        حس خوبی نسبت به اونداشتم.بی آن که به بقیه نگاه کنم، نیم چرخ به طرفِ شیشه سمت چپ ام چرخیدم.زیرلب باخودگفتم:
        -      حالم ازآدم های پرادعا وحق به جانب به هم می خوره!عوضی ی ی...!
        و سر را به طرف زن و بچه اش برگرداندم:
        -      تو چته؟ بیرون خیلی نفس اش گرمه!چرا این همه می لرزی؟!                                
        زن چشم هایش ازحدقه بیرون زده بود.هیچ نگفت.دختر را بیشتر به خودچسباند.گفتم:
        -      می خوای بشین جلو؟ اونجا گرمتره!
        زن با سراشاره کرد:
        -      نه...!
        راننده دست راست راجلوی دهان بخاری برد و زود برداشت وگفت:
        - آبجی به خدا بخاری رو تا آخرکشیدم.خودم دارم ازگرما عرق می کنم.
        بعدکمی جا به جاشد و ادامه داد:
        - چیزی شده،آبجی؟
        زن فقط نگاهش کرد...
                                                    *******
        دختربه اتاقش رفت.باران می بارید و مادر بعدازمدت ها هوای خانه ی پدری اش راکرده بود.اصلن قرار نبود بمانداما مانده بود.شب تاصبح را مانده بود.دخترهراس داشت.چندبارگوشی رابرداشت.شماره ی مادر راگرفت.دردسترس نبود.کلافه شد.بازگوشی را روی میزعسلی گذاشت.چرخی درخانه زد.انگارهمه چیزخانه درسرش می چرخید.دوباره گوشی راگرفت.چند باره گوشی راگرفت وهرباردردسترس نبود.باران می بارید.
        -      پری وش...پریوش...!
        -      بله پدر!
        -      خیال نداری یه کوفتی بدی مابخوریم؟
        دختر به گوشی نگاهی انداخت.
        باران هم چنان می بارید.تاکسی نزدیک های بیمارستان رسیده بود.مردی بلند داد زد:
        -      تاکسی!
        راننده درجا پا روی ترمزگذاشت .سوارشد.مرد دیگری کنار راننده نشست.هنوزگرم نشده روبه راننده کرد وگفت:
        -      از سمت شقایق اومدید؟
        راننده گفت:
        -      چه طور؟
        -      شنیدم یکی اون طرفا خودکشی کرده!
        -      معلوم نیست!
        زن مچاله شد.بچه را بیشتر به بغل چسباند.نذاشتم مرد ادامه دهد،گفتم:
        -      حالا چه فرقی می کنه؟ مهم اینه که یه نفرمرده!
        مرد انگار ازحرف زدنم خوشش نیاید،کمی خودش را درصندلی جمع وجورکرد وگفت:
        - به نظربنده خیلی مهمه!کسی که خودکشی می کنه رو نباس تو قبرگذاشت!
        خونم به جوش آمد.سر را به طرفش هول دادم و با عصبانیت گفتم:
        - آقاکی باشن که همچین دستوری صادر می کنن؟!
        خونسردجواب داد:
        -      ببین خانم من حوصله جروبحث با زن جماعت و ندارم همین که گفتم! و رو به راننده گفت:
        -      پیاده می شم.
        هر دو مرد کرایه را دادند و با هم پیاده شدند.سرم داشت گیج می رفت.برای مدت کوتاهی،      نمی دانم چه قدرطول کشیدکه صدایی نمی شنیدم.دوست داشتم چیزی شبیه برف پاکن ماشین، ذهنم را از همه چیزخالی کند.با صدای راننده به خودآمدم:
        -      آبجی،میشه کمی جابجا بشین یکی ازخانم ها پیش تون بشینه؟ وشیشه را پایین کشید و رو به زن ها گفت:
        -      یکی تون بیاد جلو!
        هردو زن سوارشدند.یکی که جلو نشست پیرتراز زنی بودکه جای ما را تنگ کرده بود.زن باغرولند سوارشد.وبدون این که به ما نگاه کندگفت:
        -      خانم ماشین که شخصی نیست! یه کم جمع بشین!
        زن بی آن که حرفی بزندخودش را به من چسباند.کفش بچه به مانتوی زن خوردوگِلی شد.زن ازکوره دررفت:
          -خانم حواس بچه روداشته باش!چه گیری کردیم ها...!
        زن آهسته گفت:
        -      ببخشید!
        زن هیچ نگفت.زن جلویی رو به راننده گفت:
        -      پسرم می گن یه جسد تیکه پاره رو تو زیرگذر دیدن!درسته؟
        و زن همراه وی به دنبال سوال پیرزن گفت:
        -      می گن اینقد ریزریزش کردن که تو یه گونی برنج جا شده!
        پیرزن گفت:
        -ووووی!
        زن ادامه داد:
        -      می گن موادفروش بوده!
        پیرزن گفت:
        -      ووووی! توبه.
        زن گفت:
        - عاقبت کار بد همینه دیگه!
         راننده درآینه نگاه کوتاهی به من انداخت وگفت:
        -      معلوم نیست.
        زن وبچه ی بغلش را نگاه کردم،هردومی لرزیدند.صدای وزوز زن کلافه ام کرده بود.رو بهش کردم وگفتم:
        -      ازچیزی که خبرنداری حرف نزن!
        پرخاشگرانه جواب داد:
        -      چیه؟فامیلته؟
        گفتم:
        -      فرض کن هست!
        گفت:
        -      معلومه.
        گفتم:
        -      ازکجا معلومه؟
        گفت:
        -      ازچشات!
        گفتم:
        -      مگه توچشای اونو دیدی؟
        گفت:
        -      نه! ولی زنی که پاش به زندون برسه،چشای دریده ای مثه تو داره!
        گفتم:
        -      همیشه این طور قضاوت می کنی؟
        گفت:
        -      برو بابا حوصله تو ندارم!
        و رو به راننده گفت:
        -      آقا مصلی پیاده می شیم!
        تا خواستم کمی لیچارش کنم ،از ماشین فاصله گرفتند.
        تاکسی مسیرخودش را می رفت.داشتم دیوانه می شدم.چشم هاراتنگ کردم و رو به راننده گفتم:
        -      آقاکجائیم؟بارون امونمونو بریده!
        راننده گفت:
        -      بیمارستان!
        -      اِاِاِ...من که خواستم جلوتر پیاده شم؟!
        راننده گفت:
        -      آبجی نگفتید! ازبس حواس تون جمعِ جسد و زیرگذر بود،پاک فراموش کردید کجا      می رین!
        گفتم:
        -      خب اتفاق تلخی بود.نبود؟
        راننده گفت:
        -      طبیعیه خانم! اینقد از این اتفاقا آدم  می بینه که دیگه عادت کردیم.
        گفتم:
        -   واه...چی می گیدآقا؟ تاحالا چند تاجسد تو زیرگذر دیدید؟من که اولین باره با قتل یه دخترجوان ،توی شهرمون مواجه می شم!
        و رو به زن گفتم:
        -      درست نمی گم خانم؟
        زن هیچ نگفت.
        راننده گفت:
        -      همین یک ماه پیش زیرپل انقلاب یک جسد بیرون آوردن که همه ی بدنش جای چاقو بود .مگه نمی دونید؟
        کمی ساکت شدم و بعد گفت:
        -      اون که گفتندمعتادبوده.اما نمی دونم چرامرگ این یکی برام غیرقابل هضمه.یه دخترجوان...خیلی وحشتناکه!
        راننده گفت:
        -      نه بابا معتاد کجا بود ! زن بیچاره نُه ماهه بارداربود.خودشو ازپل پرت کرده بود پایین! پیاده می شید،آبجی؟
        گفتم:
        -      نه!
        راننده گفت:
        -      مگه نگفتیدبیمارستان بایدپیاده می شدید؟
        گفتم:
        -      نه دیگه! تا کیو میام اگه اشکالی نداشته باشه!
        راننده گفت:
        -      هر طور مایلید.
        باران تندتر می بارید. روبه زن که گویی لاغرتر وکوچک تر از قبل شده بودکردم.زن به سختی نفس می کشید سکوت سنگینی در تاکسی جا خوش کرد.
        زن، انگار با خود کلنجار می رفت.به بیرون زل زده بود. همین امشب بایدکارخودم رایکسره کنم! صدای دختر بودکه درگوشش پیچیده بود.راننده رو به اوکرد و گفت:
        -      آبجی ،گرمت شد؟
        زن به خودآمد.راننده را نگاه کرد وکوتاه گفت:
        - کمی!
        درشتی باران آن قدر زیاد بودکه گویی تگرگ به شیشه ی ماشین می خورد.راننده زیرلب گفت:
        -      الهی شکرت!چه بارانی؟
        و در آینه به زن که پاره استخوانی لخت شده بود؛ زل زد.سکوت درتاکسی حاکم شده بود.به میدان کیو رسیدیم،
         زن انگارنه انگارکه بایدپیاده شود.آن جانبود.جایی بودکه نبایدباشد.خانه ای که حال امروزش را غیر قابل تحمل کرده بود.به دخترش که آمبولانس او را با خود برده بود، فکر می کرد ودر نقطه ای نامعلوم زل زده، انگار گم شده بود.کمی از او فاصله گرفتم تا در روایت داستان حضور پیدا کند و من نیز مانند شماببینمش.حال تنها او را تماشا می کردم .
        دخترشام پدر را داد.سریع سفره راجمع کرد و به اتاق خزید.کتابی را ازقفسه بیرون آوردکه بخواند اما مضطرب تر ازآن بودکه چیزی ازآن به خاطربسپارد.کناربخاری نیم سوزچمباتمه زد.
        زن تمام شب درخانه ی پدری پلک نزد.دلش شورمی زد.چندبارتصمیم گرفت جمع و جورکند و برگردد.اما نمی دانم چراپشیمان می شد.شماره دخترراگرفت.خاموش بود.بی قرارشد. هوا گرگ ومیش بودکه ازخانه ی پدری بیرون زد. باران  می بارید.کنارخیابان ایستاد.خیس خیس شده بود.یک تاکسی زرد رنگ جلوی پایش ایستاد. با هول گفت:
        -      آقا دربست؟
        و سوار شد.هنوز به خانه نرسیده پاهایش می لرزید.مثل کلیدی که درقفلِ در  می چرخاند و بازش نمی کرد. به سختی در را باز کرد.وارد حیاط شد.همه جاساکت بود. واردهال شد.بچه را ازبغل گرفت وکناربخاری گذاشت.صدای خروپفِ همسرش را ازاتاق خواب شان شنید.یک راست به طرف اتاق دختر رفت.جلو رفت.پتو را از رویش کنارکشید.صدای نفس زدن دختر                    نمی آمد.روسری چنان درگردنش جاخوش کرده بودکه تمام صورتش سیاه شده بود. پتو را تاآخر از روی دخترکشید وپرت کرد وسط اتاق.مدتی دورخودپیچید.انگشت لای لب های خود برد و قفل آن ها راشکست.تا نای داشت جیغ زد مرد ازخواب پرید.به سمت زن دوید.کار از کارگذشته بود.زن تف درصورت مرد انداخت.مرد یک سیلی محکم توی گوش زن خواباند.زن در جا غش کرد.
        صدای راننده درگوش زن پیچید:
        -      آبجی،آخرشه پیاده نمی شید؟!
        زن باورش نمی شددرآن فاصله ای که بیهوش بود،جسددخترش ناپدیدشده باشد.روبه مردکرد و  تندتند یک جمله را از دهان، به سمت اش می پراند:
        -      چکارکردی مرد؟توجای پدرش بودی نامرد!کجابردیش خدانشناس؟
        و هیچ پاسخی نمی شنید.کلمات تکراری همراه  بخار دهانش درفضای اتاق  می چرخیدند.مرد از خانه بیرون زد.زن به دورخود می پیچید. باران شب هنوز ادامه داشت. زن بچه را بغل کرد و قبل از این که مرد برگردد ،تصمیم اش را گرفت.از خانه بیرون زد.به میدان شقایق رسید.می لرزید.مثل بید در خود  می لرزید.پاهایش تعادل رفتن را ازدست داده بودند.زیرباران بی امان خیسِ خیس شده بود.همه به سمت روگذر می دویدند. راننده داد می زد:
        -      مصلی، بیمارستان ،کیو...
        سوارشد.
                                                           **********
        راننده یک بار دیگرخواست جمله ی قبلی را تکرارکند اما ماتش برد. زن مچاله شده بود.بچه را محکم تر در خود پیچانده بود.صدای دندان هایش به وضوح شنیده  می شد.رو به راننده کرد و با صدای لرزان گفت:
        -      آقا...اداره ی آگاهی کجاست؟!
             

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۵۰۴ در تاریخ يکشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۲ ۰۱:۲۹ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2