آقای "مهرداد جمشیدی" متخلص به "مهرداد مانا" شاعر کرمانشاهی، زادهی سال ۱۳۵۸ خورشیدی در کرمانشاه است.
وی از لک زبانان منطقهی جلالوند است و تکنسین برق فشار قوی است.
ایشان پانزده دفتر شعر سپید و بیش از سه هزار مقالات ادبی، تاریخی و فلسفی و اجتماعی به رشتهی تحریر در آورده است.
▪نمونهی شعر:
(۱)
زمانهای بیتو
نمیدانم چه اتفاق محزونی میافتد،
که سوگوار سادگی و بیقرار سرودن میشوم؟
زمانهای بیتو
انگار ساقهی دستهایم
مشکل عجیب لاینحلی با ریشههای ذهنم پیدا میکنند.
از آب و عناصر بیزار میشوم و
به هر چه از هر که میرسد، تهمت ناروا میزنم!
میگویم: «شاید اینها
حاصل همین سرودنهای بیگاه همیشگیست»
آخر وقتی که میروی، شعر که چه عرض کنم
شبیه شبحی بیشاخ و دم
گریبان خوابم را در بستر نمور ناچاری میگیرد.
آن وقت مجبورم شمعی از تبار ناخلف آفتاب بگیرانم و
سیگاری از سلالهی سرطان!
تا شاید به خاطر گنجشکان پرچین سرما
شعری بگویم که شبیه اردیبهشت باشد!
وقتی میروی،
لااقل همین پیراهن اوقات مرا هم ببر وُ
بر تن بیدی بیچاره از بادیهی باد بپوشان
چه حاجت است وقتی تو نباشی
مدام با موسیقی عبوس عقربهها برقصم؟
زمانهای بیتو به همه چیز مشکوکم
حتی به بخار روی پنجره و بیخبری بهمنماه
نه شیرهی کهنوج و نه شراب شیراز
بر عصای ترد سیگار هم تکیه نمیکنم
میگویم احتمال دارد تمام این دلتنگیها
زیر سر آن کلاغ دوردست باشد
که بر منارهی کاج پیر بیهوده میخواند
سنگی میپرانم و باقی روز را
به این معمای مجهول میاندیشم،
که من بیعار
با وجود این همه طناب و تردید و سفسطه و ساطور
چرا همچنان حصار بیهوده زندگی را ترک نکردم؟
شعرم را نوازش کن
حتی همین دلنوشتهی بیگاهِ بیقواره را
مهم نیست هزار پروانه از پیام
پیلهی پرهیز پاره کنند
مهم نیست به دعای باران،
هزار جوانهی جویا از جبین جهان برخیزند
حتی مهم نیست به تسلای تشنگی من،
هزار سبوی نقره کار
از تخمهی رود آبستن شوند.
وقتی تو نیستی
نه سبوی سیراب و نه جوانهی جویا،
هیچ کدام حریف مصیبت طوفان نمیشوند…
باد بیکسی که بوزد،
در چشمان من نیز
تمام دلشدگان به لهجهی دریا سخن میگویند!
زمانهای بیتو شش قزاق بیقانون
در قحطسال قافیه،
دلخوشیهای مرا تیرباران میکنند
(البته اینها که میگویم
فقط تشبیهات قلمبهایست
که مثلاً مردم هم بگویند
فلانی شاعر است و هر زمان که باران ببارد
چیزی از چتر دلگیر نارون طلبکار است)
اما از شعر که بگذریم
رفتن تو
حتا بر این زورق شکستهی آرزو هم
سنگینی میکند.
واقعاً برای مردن هم نمیدانم
به کدام دسیسه از نژاد گرسیوز رو بیندازم؟
وقتی تو نیستی کسی هم نیست
که حرمت این دلنوشته را بگیرد و
مشتی گندم پوسیده از کاهدان کلمات را
نثار پرستوهای پیر خیالم کند.
انگار از تمام این اساطیر
فقط من بودم
که به آواز زنی تنها
از تبار دلتنگی دل سپردم…
(۲)
او را بشناس
بعد سلامش کن
فکر نکن اگر چهار کلمه
صدقهی سر نوکری «کانت» وُ
شاگردی «شوپنهاور»
یاد گرفتهای
دیگر چوپان رمهی راز اویی!
او را بشناس
از دریچهی اشکها و کلماتم
که پارسایان این دیر محنت بودهاند.
فکر نکن
حالا که به تفاوت تثلیث و توحید واقفی وُ
خط استوای آرامش
از وسط حرفهایت میگذرد،
میتوانی به گاه گریه،
بالش و بسترش باشی
یا بر آستان التماس، گدای التفاتش!
نه دوست عزیز
هنوز در هوای حریمش پرواز نکردهای
که تیر نگاهش دو بالت را بدوزد و
عمری مضحکهی سنجاقکها شوی!
درست است که
من خشابم خالیست
اما هنوز سینهای لبریز دارم:
باور میکنی
که در هزار سنگر جنگیدم و کشته شدم؟؟
(نعش شمعآجین مرا از چوبهی تکفیر پایین بکش
من «عین القضات» قضاوت قاضیانیام
که چشم چپشان کور بود !!!!)
او را بشناس
بعد سلامش کن
هاجر مهجور بادیهی فکر منست او
میفهمی؟
از تبار ترد کلمات منست او
میدانی؟
بوی کباب نیست این رایحه ی آزانگیز که میشنوی
آقای یک بام و صد هوا!
خر «بلعم باعورا»ست که داغش میکنند.
به جان پروردمش
و بر حریر شعر
لالایی به گوشش خواندم
غمش را گریستم و تنهاییاش را سرودم
بخت منست که دم عقرب و ابروی دختر دهاتیست
اما تو نیز
از مولیانِ این مصیبت ماهی نگیر
به خدا حیف ست نهالی که به خون دل
آبش دادم
تو در سایهاش بخوابی و
خواب هفتدریا ببینی
حیفست
ثمرهی سرخی را گاز بزنی
که تمام سهم من از این سراب سرنوشت بود.
او را بشناس:
ناخدای سفینهی هر سرودهی ماناست
شهبانوی شعر
و شاهزادهی اشتیاقم
درست است که از شاخهی باورش افتادم
و بر این بالین بیکسی نوحیدم و بغضیدم
اما تو نیز طلب جام می مکن
از ارغوان لبانی که
مرا مویهسرای این محنتسرا کرد.
آه… چه میگویم؟
حرامت باد
مال یتیم است هر سخنی کز او بشنوی
حتی اگر پاسخ لطیف این پرسش بیپروا
که «بانو ساعتتان چندست؟»
او را بشناس:
بعد در حوض توهمت شیرجه بزن
دانای دلقکی که محترمانه
به آفتاب نگاهش زل میزنی و
میگویی:«من از شرق انتظار میآیم»
خانم منست او
خاتم و ختام جستجوهایم
عزیز کردهی گریههایم
مگر فرامرز به کدام گور سرد خوابیده است
که بهمن ناسپاس را
میانهدار شاهنامه
کردهاند؟؟؟
(۳)
مردیست در مدار معرفت
که با تنهایی دست بیعت داده.
اما قاچ شیرین اشتیاق را،
در دهان افسردگان میگذارد.
مردیست مثل همهی ما
که شلیک اسپرم را در زهدان عصمت،
به شبهای شباب تمرین کردهایم.
و گاه،
با زنان لودهی لالهگون،
در سرای سرودهای رقصیدهایم!
او هم مردیست
که خورشید را در خواب جستجو کرده
و سراغ عصای کلیم را
از سواد سامری پرسیده است.
و شبها که سومریان خواب بودهاند،
الوارهای کشتی نوح را
برای سایهبان خانهاش دزدیده است!
او هم مثل همهی ما،
روزی در آیینهی اوهام، به ریش مرگ خندید.
آن گاه به نجوا گفت:
“دلم برای غربت نگاهش تنگ است.
ای باد، بوی عطر گردنش را میخواهم
که گوش یاسمنهای شعرم
تشنهی حدیث بارانند…”
دوستم اما
مردیست، حتا از میانهها هم معتدلتر!
هوای مدیترانه نگاهش،
با زیتون چشم گلاله نسبتی دارد.
که باید از ابر و آیینهها پرسید.
گاه از حسادت این حقیقت،
که برادران دلیل دلواپسی خواهرانند وُ
خورشید آسمان اضطرابشان،
مانای سر به دار
سرش را به واژهها کوبیده است.
گاه هم دلم را صابون زدهام
که من نیز قلابی در این قصیده انداخته و
از ماهیان برکهی باورش
بینصیب نیستم.
او هم مردیست
که مختصات ستاره را،
در نگاه زنی جسته است.
مردی که سیگارش را
روی گونهی خاک خاموش کرده است.
و سبزهها، خنیاگران اندوهش بودهاند.
هر چه باشد او نیز،
صاحب سهمی از میراث نیلوفر است وُ
به گردن گلهای قالی حق دارد.
پایان شعر اما
طناب را از گردن واژه باز میکنم:
رفیقم راضی به رنج حلاج نیست!.
(۴)
[خانم]
یافتمش:
در زمانهی زبونی که هیچ انسانی،
قصهی معراج را باور نمیکرد.
گفتم مرا میشناسی؟؟
گفت شقیقههای سفیدت آشناست!
به گمانم یک بار مرا با کودکم،
در بادیه تنها گذاشتی!
و من برای انقراض تشنگیام،
هفت سراب کور را تجربه کردم.
گفتم: بیا از نو ببوسمت.
این داستان،
دیگر به دستان ما مربوط نیست…
(۵)
[بیحرفی]
دیگر حرف و حدیثی نمانده.
ما رسیدگان مقدسیم:
بودا به نیروانا و مانا به نگاه تو.
(۶)
[بدون شرح]
هنوز هالهایست، گرد صورت ماه
که من با تمام ذکاوتم،
میان نارنج و انگشتان خویش بلا تکلیفم!.
(۷)
[فتوا]
به من اقتدا کن.
من تنها پیامبری هستم،
که بر سجادهی سوسن
نماز شب خواندهست!.
(۸)
[تقدیر]
خلیدی به چشمان آرزوی من و
و خرامیدی به خنکای خواب دیگران!
چه بگویم؟
تقدیر،
آواز
غمناک
قوییست،
در برکه ی حسرت!!.
(۹)
[افسردگی]
ناشکری نمیکنم.
شراب خندهی تو هم به خدا،
غنیمتیست،
در این خمارستان اندوه.
اما تو بگو:
چه بگویم،
به خضر افسردهای که هر شب
خود را در حوض حیات(!)
خفه میکند؟.
(۱۰)
[بیتکلیفی]
قندان از پولکی و
دبهها از زیتون پرورده، پُرند
اما هیچ هلال باریکی،
بدر تابان نمیشود.
ماجرا از این قرار است:
خانمم،
از خانه رفته است…
(۱۱)
[یوسفانه]
میدانی اگه بوی تنت نبود،
من باز به بیراهه میرفتم؟
چیزی در این پیراهن است
_ به خدا _
که دیدهی کور را
به دیدار خورشید روشن میکند.
(۱۲)
[به آن بانو]
پالتویم، پوست پلنگیست که هنوز،
بوی خون غزال میدهد.
و در یقهی آخوند پیراهنم،
پرستویی بیجفت
به لذت لقاح پیش از کوچ میاندیشد
و کفشهایم که باردار جادههای جهانند!
دلم
اما بندی بانوییست،
که خالش را خدا سروده بود.
خیالش را من!
و هنوز نمیدانم،
حفرهی خالی نبودنش را
با کدام سروده پر کنم؟؟
(۱۳)
[شعر نوزاد]
به یقین،
شبی شاعری
با صحرا خوابیده است!
وگرنه
آبستن این همه سکوت و ستاره نمیشد…
(۱۴)
[آواز شوق]
او آنقدر گلاله است،
تا میرای منقرض را مانا کند!
نگاهش آبشاریست،
بر جغرافیای جانم جاری.
این کلمات کودن را
در کدام کورهی فراموشی بریزم؟
زنی منتظر منست،
که تصویر کال نگاهش
در قاب هیچ سرودی نمیگنجد...
(۱۵)
[افغان]
من هم همین هِزاره بود
که از هَزارهای کور شنیدم،
خورشید را در مزار شریف،
به ستونِ سرما بسته، شب باران میکنند!
آه… بن کودن
از این گلوها که بریدی،
کدامشان مگر
لانهی آواز بود؟؟
گردآوری و نگارش:
#زانا_کوردستانی
افتخار میکنیم به ایشان که در کنار ما هستند .