دفتر خاطرات
رسول نجفیان: «حسین معمولن بی پول بود. یک بار برای تمرین دو مرغابی در مه، تاکسی سوار شدیم و از سر جام جم آمدیم خیابان فرشته. آن موقع 200 تومانی تازه آمده بود و کرایه ما می شد پنج تومان. حسین همین طور بی دلیل از راننده تاکسی خوشش آمد، 200 تومان داد و پیاده شدیم. راننده گفت صبر کن، بقیه اش را بگیر. حسین گفت بقیه اش مال خودت. راننده فکر کرد پول تقلبی داده ایم. حالا حسین هم زده بود زیر خنده. راننده عصبانی شده بود که مسافران تاکسی گفتند پول درست است، گفت مگه شما دیوانه اید بعد حسین گفت: می بینی وقتی آدم می خواد فردین بازی هم دربیاره، کسی باور نمی کنه. لابد به قیافمون نمی آد از این غلطا بکنیم.»
رسول نجفیان: «حسین برای بازی در یک گل و بهار مرحوم مقبلی را انتخاب کرده بود. پرسیدم چرا گفت چون سیب را با پوست می خورد.»
رسول نجفیان: «یک بار حسین هوس کرد کنار جوی خیابان ولی عصر لم بدهیم و خیام بخوانیم. شرط کرد که هر کس هم رد شد و هر چه گفت اعتنایی نکنیم.»
مسعود جعفری جوزانی: «یک روز حسین آمد دفتر و پول لازم داشت. من 15 هزار تومان داشتم که به او قرض دادم. بعد آبدارچی آمد و پنج هزار تومان وام می خواست. من واقعن پول نداشتم که به او بدهم. بعدها فهمیدم که حسین قبل از رفتن پنج هزار تومان از پول خودش را به آبدارچی داده.»
رسول نجفیان: «یک بار با حسین رفتیم حوزه هنری که برای کارش صحبت کند. با طرح او موافقت نشد. حسین از حوزه پول گرفته بود. آمد بیرون و گفت پول ها را نمی خواهم. عصبانی بود و پول ها را پرت کرد داخل جوی آب. آب پول ها را برد و حسین نشست کنار خیابان گریه کرد.»
مسعود جعفری جوزانی: «یکی از بزرگترین دلایل انزوای حسین برخورد بد اطرافیان بود. یادم می آید، یک روز گریه می کرد و فرو ریخته بود. یکی از مسئولان صدا و سیما در آن زمان توهین بدی به او کرده بود. گفتم ایرادی ندارد من یک طرح دارم که تو نقش اولش هستی. گفت آقا من چشمام روشنه یا موهام بوره. خودش می گفت هلوی چروکیده. سایه خیال را برایش نوشتم که با آن دیپلم افتخار برد و بعدها آژانس دوستی هم 80 درصد به خاطر رضایت حسین پناهی ساخته شد.»
مسعود جعفری جوزانی: «سال 1998 وقتی تیم ایران، استرالیا را برد و به جام جهانی رفت، ما همه یک جا جمع شده بودیم و بازی را تماشا می کردیم. آن زمان تمام دارایی حسین 100 هزار تومان بود. در هیجان احساسات، آنقدر ذوق زده شده بود که تمام پول را به هرکس از راه رسید، بخشید.»
رسول نجفیان: «همیشه از قیافه خودش ناراضی بود. می گفت من یک فتوکپی خراب شده ام از خودم. انگار خداوند وقت پرینت گرفتن دستگاهش خراب شده.»
مسعود جعفری جوزانی: «یک روز گفت نمی خواهم بیشتر از 40 سال زندگی کنم. می گفت عزرائیل هم راه خانه ما را گم کرده بس که جابه جا می شیم.»
عبدالله اسفندیاری: «حسین عادت داشت استکان و نعلبکی چای را نشسته بگذارد. از اینکه استکان و نعلبکی، پس از مدتی به هم می چسبیدند خوشش می آمد. یادم می آید یک روز راننده رفته بود دنبالش تا بیاید سر تمرین یک سریال. حسین رفته بود حاضر شود راننده هم از سر دلسوزی در این فرصت تمام استکان و نعلبکی ها را شسته بود. حسین آن قدر ناراحت شده بود که دیگر نمی خواست کار کند.»
رسول نجفیان : «آخرین بار حسین را دو ماه قبل از فوت اش، در برنامه خودم در شبکه جام جم دیدم . گفتم حسین جان مامان فاطی _ مادر خودم که حسین خیلی دوستش داشت_ مرد و تو نیامدی مجلس ختم. گفت مرده که مجلس ختم مرده نمی ره. آن شب حس کردم این آخرین دیالوگ من و حسین است و بود.»