سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        مثل آفتاب ظهر جمعه
        ارسال شده توسط

        محمدرضاذکاوتمند

        در تاریخ : يکشنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۲ ۰۵:۱۴
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۳۶ | نظرات : ۴

         
        من این حکایت را از دایی رضا شنیدم یادم نمی آید
        چکار کرده بودم که:
        می ترسیدم دایی رضا از دستم ناراحت باشه…
        دم غروب بود که اومد،
        منم سعی می کردم از تیرس نگاهش خودم را دور کنم
        تا بعد از شام نگاهش نمی کردم ،
        سفره که جمع شد هر کسی خزید به طرفی و مشغول کار خودش شد.
        یه ستون گچ بری شده که هر چهارطرفش آیینه داشت درست وسط خونمون بود که تلوزیون هم یجورایی روبروش بود
        رفتم پشت ستون سنگر گرفتم و زُل زدم به تلوزیون که یعنی من غرق نگاه کردن اون برنامه مزخرفم و دارم کار شناسیش
        می کنم که دایی رضا با یک لیوان چایی کنارم نشست ،
        احساس کردم همون بمب اتمی که هیروشیما را با خاک یکی کرد کنارم زمین خورد ،
        قلبم داشت از حرکت می ایستاد که دایی شروع به حرف زدن و گفتن موضوع کرد،
        باصدای خفه به آرومی می کفت ببخشید دایی که یهو ساکت شد،
        انگار تا عمق وجودم را خوند که چه حسی دارم حس از دست دادن تمام محبتها و عشق های بی دریغی که به من داشت…
        که بی مقدمه این حکایت را برام تعریف کرد…
        دوتا دوست قدیمی بودن که یکیشون تو شهر زندگی میکرد و خیلی پولدار بودو یکی تو روستاه و خیلی فقیر ،
        یکروز اون دوست ثروتمند به روستاشون میره و چند روزی مهمون دوست فقیرش میشه
        وقتی حال و روز رفیقش را میبینه تصمیم می گیره اونو با خودش به شهر ببره و راه و رسم تجارت را بهش یاد بده تا اونم بتونه زندگی خوبی برای خودش دست و پا کنه و همین کار را هم کرد و اونو به شهر برد و خونه خودش مهمون کردو بهترین پذیرایی ها را ازش کرد و رسم رفاقت را به جا آورد.
        یک روز دوست فقیر تصمیم می گیره به جبران اون همه لطف و محبت یه کاری انجام بده
        هر چی فکر کرد...
         چیزی به ذهنش نرسیدتا اینکه چشمش به فرشهای توی خونه ی دوستش افتاد
        اونا را جمع کرد و بُرد تو حیاط برای شستن وقتی نوبت به جمع کردن فرش اطاق رفیقش افتاد ،
         یک تکه کاغذزیر فرش پیدا کرد که تمام کارها و خرجهایی که برایش شده بود توی اون نوشته بود خیلی دمغ و دلخور از این موضوع شد برای همین صبر کرد تا دوستش به خونه برگشت و ازش عذر خواهی کرد و گفت می خواهد به روستا برگردد.
        دوستش با تعجب علت را پرسید و در آخر مرد هم مجبور شد علت و دیدن اون تکه کاغذو حساب کتابها را توضیح بده .
        دوست  ثروتمند لبخندی زد و‌ گفت :
        من این حکایت را از دایی رضا شنیدم یادم نمی آید
        چکار کرده بودم که
        می ترسیدم دایی رضا از دستم ناراحت باشه…
        دم غروب بود که اومد، منم سعی می کردم از تیرس نگاهش خودم را دور کنم تا بعد از شام نگاهش نمی کردم ،سفره که جمع شد هر کسی خزید به طرفی و مشغول کار خودش شد.
        یه ستون گچ بری شده که هر چهارطرفش آیینه داشت درست وسط خونمون بود که تلوزیون هم یجورایی روبروش بود رفتم پشت ستون سنگر گرفتم و زُل زدم به تلوزیون که یعنی من غرق نگاه کردن اون برنامه مزخرفم و دارم کار شناسیش می کنم که دایی رضا با یک لیوان چایی کنارم نشست ،
        احساس کردم همون بمب اتمی که هیروشیما را با خاک یکی کرد کنارم زمین خورد ، قلبم داشت از حرکت می ایستاد که دایی شروع به حرف زدن و گفتن موضوع کرد،
        باصدای خفه به آرومی می کفت ببخشید دایی که یهو ساکت شد، انگار تا عمق وجودم را خوند که چه حسی دارم حس از دست دادن تمام محبتها و عشق های بی دریغی که به من داشت…
        که بی مقدمه این حکایت را برام تعریف کرد…
        دوتا دوست قدیمی بودن که یکیشون تو شهر زندگی میکرد و خیلی پولدار بودو یکی تو روستاه و خیلی فقیر ،
        یکروز مرد ثروتمند به روستاشون میره و چند روزی مهمون دوست فقیرش میشه
        وقتی حال و روز رفیقش را میبینه تصمیم می گیره اونو با خودش به شهر ببره و راه و رسم تجارت را بهش یاد بده تا اونم بتونه زندگی خوبی برای خودش دست و پا کنه و همین کار را هم کرد و اونو به شهر برد و خونه خودش مهمون کردو بهترین پذیرایی ها را ازش کرد و رسم رفاقت را به جا آورد.
        یک روز دوست فقیر تصمیم می گیره به جبران اون همه لطف و محبت یه کاری انجام بده هر چی فکر کرد چیزی به ذهنش نرسیدتا اینکه چشمش به فرشهای توی خونه افتاد
        اونا را جمع کرد و بُرد تو حیاط برای شستن وقتی نوبت به جنع کردن فرش اطاق رفیقش افتاد به یک تکه کاغذزیر فرش پیدا کرد که تمام کارها و خرجهایی که برایش شده بود توی اون نوشته بود خیلی دمغ و دلخور از این موضوع صبر کرد تا دوستش به خونه برگشت و ازش عذر خواهی کرد و گفت می خواهد به روستا برگردد.
        دوستش با تعجب علت را پرسید و در آخر مرد هم مجبور شد علت و توضیح بده .
        مرد ثروتمند لبخندی زد و‌ گفت :
        من اون کاغذ را برای تو ننوشتم ، بلکه برای خودم نوشتم تا یادم نره دوستی تو چقدر برای من گرون تموم شده و حواسم باشه که این دوستی را مفت از دست ندم …
        داستانش که تموم شد گفت: هر چی هم که بشه من دایی توام و تو هم خواهر زاده من و من همیشه دوستت دارم،
        همین حس ها و عشق های گاه و بی گاه دایی رضا با اون نوع حرف زدن و اون ادبیات خاص خودش اونو برام تبدیل به بتی کرد که هرگز نمیشکنه، و رفاقتی بینمون شکل داد که هرگز فراموش نمیشه ، هر چند که دیگه دایی رضا را ندارم اما اون حس عمیق و اون حرفها و مثالها و داستانهاش بخش بزرگی از زندگی من شده ، عجیب سعی می کنم مثل دایی برخورد کنم و بیشتر شبیه اش باشم …
        دایی رضا برای من شبیه آفتاب یک ظهر جمعه زمستانی بود و هست همونقدر دوست داشتنی ، رخوت انگیز و خواستنی…
        همین الان که در دل شب تنها نشستم و از به یاد آوردن و نوشتن این خاطره از زبون دایی رضا هستم یه بغض کلوگیر داره خفه ام میکنه بغضی سمج که نه پایین میره نه بالا….
        دوشنبه دوم بهمن ۱۴۰۲
        نویسنده: محمدرضاذکاوتمند 
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۴۵۴۳ در تاریخ يکشنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۲ ۰۵:۱۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        ابوالحسن انصاری (الف رها)
        يکشنبه ۲۹ بهمن ۱۴۰۲ ۰۸:۳۳
        خندانک خندانک خندانک
        محمدرضاذکاوتمند
        محمدرضاذکاوتمند
        سه شنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲ ۱۵:۱۴
        💐💐💐💐
        ارسال پاسخ
        ملیحه بامداد
        دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۴۰۲ ۰۰:۴۲
        درود بر شما جناب ذکاوتمند عزیز
        همیشه اشعار شما را میخواندم و با تمام وجود لذت میبردم
        تا چندی است با داستانهای کوناه شما آشنا شده ام
        واقعا ارزش چند بار خواندن را دارد
        منتظر نوشته های جدید شما هستم
        محمدرضاذکاوتمند
        سه شنبه ۱ اسفند ۱۴۰۲ ۱۵:۱۵
        درود بر خانم دکتر بامداد
        شما لطف دارید
        سپاس
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2