خانم "زهرا جهانی بهنمیری" شاعر مازندرانی، زادهی هشتم تیر ماه ۱۳۶۳ در بابلسر (بهنمیر) و اکنون ساکن بابل (امیرکلا) است.
او که دانش آموختهی رشتهی ریاضی کاربردیست، از سال ۱۳۸۲ و همزمان با ورود به دانشگاه و شرکت در انجمنهای ادبی آن، به جهان ناشناختهی شعر پانهاد.
او در ابتدا به خواندن و نوشتن آثار کلاسیک روی آورد اما از سال ۱۳۹۲ زنجیرهای عروض را شکاند و وارد حیطهی شعر آزاد شد.
مجموعه شعری آزاد از وی با عنوان “مادر مرا بر دریا گریست” توسط انتشارات فصل پنجم در زمستان ۱۳۹۶ به چاپ رسیده است.
▪نمونهی شعر:
(۱)
کربلا شاعر هفتاد و دو تن وقتی شد
قطعه یعنی غزلی مثل تو بیسر مانده است
ای همان گل که به گلدان لبت بیتردید
آب از کینه ندادند که پر پر مانده است
رود در بستر اندوه و عزا میماند
در مسیرش که به دریای لبت درمانده است
ظهر خورشید سرت را که به غارت بردند
دشت در سوز وَ تاریکی محشر مانده است
خطبه خون گریهی داغ است که دل میگوید
زینبی غمزده بعد از تو پیمبر مانده است
کیست یاری بکند قطعهی احزانم را؟
شعر در چنبرهی اشک مقرر مانده است
سوگ غمهای تو یک قطعهی بیپایان است
مثل آغاز همین شعر که بیسر مانده است.
(۲)
دیدی آخر با غزلهایت هوایی شد دلم؟
بعد از آن شیرین زبانیها، چه حالی شد دلم؟
اشتیاق عاشقی را در نگاهت خواندهام
اینچنین درگیر چشمانت فدایی شد دلم
من به اعجاز غزل بر قلب، ایمان داشتم
با همین اشعارتان، مسحور و جانی شد دلم
بیت آخر، حرفهای این دل در بند توست
من خودم ماندم عجب سر به هوایی شد دلم
مینویسم این غزل با عشق تقدیم تو باد
خوب من! در فصل بیباران بهاری شد دلم.
(۳)
اینگونه که نگاه میکنم
به رویش اطراف
ریشه دواندنم طبیعی نیست
چگونه حساس نشوم به خاک
دایره دایره
سرخ
ننشیند بر پوستم؟
چه در مشت داری که وقت پراکندن
ریشههایم به مکیدن رودخانهها
مایلاند؟
چشم اگر بسته بودم
زیبایی در رگهای آبستن میخزید
و جمجمهام
جوانه میزد
پس از انفجار
نگاه بودم اما
از آغاز
چشمهام چسبیده به اعماق آب
به تماشای تکه تکه شدن.
(۴)
نامت را چه بنامد
ندامت نور؟
وقتی بلور
از دهان تو که برون میآید
حضوری منشوری دارد
نه آنچنان سپید نیست اسمم
که بخوانیاش
رنگینکمانی بنشانی در آسمان
و نه آنچنان بسیط
که طیف طیف صدایش کنی
آتشی بسازی بیامان،
ای زبانت ذره بین انوار!
دهان تو هادی است!
اگر نظم نمیگیرد از آن، نام
معوق فاصله است
در کیهان قرابت!.
(۵)
اگر در اتاق با او تنها نیستم
چرا دیوارها مقابلم گیج میخورد؟
دستهام
میان ِسفیدی فرو میرود
برای نگه داشتن
و در همان نقطه
جنینی جیغ میکشد
تو آنجا چه میکنی؟
مگر درونم نبودی؟
باید دست از تلاش بردارم
در را باز کنم
از شکم ِ دیوار بیرون بپر
قبل از اینکه رفتنش به آمدن ِ مردم بخورد
اگر با او در اتاق تنها نیستم
چرا از آمدن ِ میهمان میترسم؟
از آنان که بهجای چشم
دو پنجرهی بسته در سر دارند
جیغ نکش
این سنگ را رها نکن
که رفتار باد
بوی دهانت را به آنسوی شیشه خواهد رساند
اگر در اتاق با او تنها نیستم
چرا به سیمان و آجر و گچ
میسپارمت؟
به سرسختی دیوار.
(۶)
ملاقاتِ دیگری مرد
این حفره که آویزانم از آن، چشمِ روحِ سرگردانی است که از جنازه برخاسته
نگاه، این دلوِ لغزان بر سرِ چاه را
چگونه به آسمان، بیندازم
که سنگینیِ سقوط
خفاشان را نَپَراند؟
آی انسان!
انسانِ معاصر!
با ادایِ ابر
مقابل خورشید، بایستی، زیبا شوی، کاش
نمیدمد دیگر دهان دیدارها
چقدر تاریکی را بیرون بدهی از تن؟
چقدر دست، بر گردنِ خورشید بگذاری وُ بسوزی؟
(۷)
تو تکیهات بر خواب، باید
نه آب
چگونه امن نمینمود؛ سرانجامِ رود؟
وقتی از هر درخت، سبزترین برگش را با خود صله برد.
تو اگر معجزهات راه رفتن میبود
اکنون از زیرِ پاهات
گریهی برگهای باقی، بلند بود.
از تکیهات میکشیدیم برون، خواب را
لنگان لنگان در وطن -این رگهای خشکیده در تن-
پا کوبان بر گلو
راهی میگشودی بر نفس، کاش
ای عصا!
ای رفته با آبها!.
(۸)
سر فرو میبرم در تاریکی
آبی اعماق صورتم را مینوازد
و جوارحم
همچون ماهیان رنگارنگ
یکدیگر را میبویند
ای سکوتت تکلم حواس!
چگونه به خواب روم؟
وقتی تن در درنگات
نجوای روزانهی خویش را میشنود
درون ِ تو
هر شاخه که جیرجیرکی بر آن میخواند میان پلکهام ایستاده
چگونه بیدار نمانم؟
هر صبح
پس از آنکه سپیده بر نخی از مویم نشست
چشمها
بیدار میشوند
با من ای شب باقی مانده
به تماشای طلوع بایست
تا تفاوتت با همهی آنان که در خوابند
آشکار شود.
(۹)
تو اگر مثلث را میسپردی به اعماق
کشتیِ کلام را به حرکت وا نمیداشت
گردشِ پروانهایم…
از عشق -این شناورِ شجاع با آن سوراخِ بزرگش در کف-
تو میبایست، مکعبِ تن را بیرون میانداختی
کدام کشتیِ شکسته، هندسهی سنگین انسان را به مقصد رسانده؟
آنجا که استوانهی دستهات از شنها خالی میشدند
باید مکعبِ سر را میسپردی به ساحل
آری
اما تو نمیبایست آن مستطیلِ تیز را به دندان میگرفتی!
به وقت معاشقه اگر اضلاعش را می کشیدی بر پوستِ اسمم
حالا توپی پاره بود دایرهی لغزانِ نام
و بازی، تمام.
(۱۰)
حُبِّ حَبّهای به لب توست
هر سرانگشت
بیکه شعور مدهوشی داشته باشد
صبح است
تاریکی دهانت
خطوط دست مرا که میمکی.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)