بانو "شهین راکی" شاعر خوزستانی، زادهی سوم اسفند ماه ۱۳۳۴ خورشیدی، در مسجدسلیمان است.
وی دیپلم طبیعی دارد و از نوجوانی به شعر و ادبیات گرایش پیدا کرد.
▪کتابشناسی:
- ایستاده بر مکعبهای سنگی (مجموعه شعر) - نشر هرمز
- بارانهای بیصدا - نشر فصل پنجم
و...
▪نمونهی شعر:
(۱)
از عمیق دل تو آغازیدم
از خمیازهی کشدار تو
ای چنبرهی سیاه ِ
این طویل شب
تا نگین نشسته بر تارکات میرود
طلیعهی شرق
عنان امیّد
در دستهای من است
این همه قصه
در شبهای بیقصهام
باروریده
خواهر خونی من است
شهرزاد
نیایمان خورشید
و مادرمان سپیده
همچنان ماندگار و جاودان
تا بلوغ عشق
در گلویمان
غرب
در همیشهی انتظار
تا رسیدن ما
چشم به راه خواهد ماند.
(۲)
تا تو
هر چه دریاست
بیگدار است
هر چه راه
پُر فرااااز
پُر
نشیب
و کلمات
ملیلهدوزی
بر حاشیهی بیکرانهایت
تا تو
پاهایم
پیچکانی سر در گم
به ناگزیر
راه به گریز
نمیجویند.
(۳)
نشستهام
به پای سکوت
تمام حرفهایش برای من است
همچون بارانی
در تخیل ابرها.
(۴)
از این جماعت دورم کن
جنبندههای خاکی خوشحال را
به یادم میآورند
تکرار سبز علف
دلزدهام میکند
و ریشخند خواب
دندانهای مرگ را
بر گلویم نشانه میرود
به واژگونی سخاوت آب
خیره میشوم
و استخوانهای پوسیدهی علفزار
کابوس من است
برای نوشتن از تو
قاعدهها و قانونها
سلاح غلاف کردهاند
و من از ترسم
که رد پایت را گم نکنم
از همین آغاز
بر خواستگاههای پنهان
نامت را صدا میکنم
از وادی تو هر بار
چشمبسته گذشتهام
زوزهی باد و عصیان درخت
دنبالم میکند
میدوم و از تو میگویم
میدوم و از تو مینویسم
تا دست زمان به من نرسد
و در قلاب نگاهت
فاتح بر دار مکافات دردهایم
بایستم
پیش از آنکه
خوابنمایان دورهات کنند
اینبار قهقههای جنون
دستخط پیروزی من است.
(۵)
زخمهایت را
مرور میکنی
تا پوست نیندازند
هنوز حرفی
برای گفتن داری
چون جنازهای
که میخندد و
بر آب میرود
کویری قاچقاچ بر تن و
دریایی سرخ به رگهایت.
(۶)
گفتنیهایت
پشت چراغ قرمزها
به خواب رفتهاند
به فکر میافتم
روزنامهای به پا کنم
برای نگفتههامان
کنار نگاه کودکانی
که هرگز شعری نسرودند
و تخیلشان
در راستای آسفالت خیابانها
بهجا ماند
افقی صدا نکرد
نامشان را
و تنهاییشان
میان سیل سرسامآور
ماشین و صدا
پژمرد.
(۷)
شعر نه،
از سرگردانی باورم میگویم
و زادهای
که خدا
به فرزندیاش میگیرد
و چون کودک یتیم خیابانی
چشمان روشنی دارد.
(۸)
از تاولی
بر پیشانی بلند عشق.
که سیبی نارس
از آن طعم میجوید
و رنگینکمان شهر بیباران،
از آن رنگ.
از شهاب شاخهای که
به خاک دلم میافتد
و از انجیر معابد کهن،
با من
حکایت دارد.
و از دلم
که معبدی متروک،
بیمرید است
و کافردلی را در خود
به عبادت مینشیند.
(۹)
ابدیتیست،
آنجا،
که،
کلمات
قالب تهی میکنند.
(۱۰)
تا ته دشت دویدم
تا از تو بگویم
و تحلیل دست هایت
که راههای بسته را
بر نگاهم میگشود
از خود که بدر شدم
نه حرفی برای گفتنم بود
نه نشانی
که در خفا
نشانم دادی
چون مجسمه ای سنگی
مسخ و مسکوت
من تو را بیجدال
با خود داشتم
چون ساقهی تُرد گیاهی
در دستان اهلی خاک
آنجا که
نه فرازی از تو بود
نه فرودی از من.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)