شنبه ۳ آذر
قصه تلخ ماهيگير
ارسال شده توسط عبدالله خسروی (پسر زاگرس) در تاریخ : دوشنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۲ ۱۵:۴۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۹۷۰ | نظرات : ۵
|
|
ماهیگیر پیر بدبخت وزحمتکش را کنار دریا قبل از رفتن به آب برای صید ماهی پیدا کردم..
جواب سلامم را با مهربانی داد ..ازش خواستم قصه زندگیش را بشنوم وبنویسم ..
خنده تلخی کرد وگفت: واسه شنیدن قصه تلخ من باید صبر کنی تا غروب از دریا برگردم..
بهش گفتم : نمیشه صیدماهی رو بندازی فردا وقصه توواسه من بگی تا واسه مردم بنویسم..
نگاه دردناکی کرد وبا حسرت جوابداد: اگه نرم بچه هام امشب گرسنه میخوابند..
سرم را پایین انداختم وچیزی نتوانستم بگویم ..ماهیگیر به دریا زد..
ساعتی بعد دریا طوفانی شد..
غروب که شد ..دریا آرام شده بود..قایقی بدون سرنشین بر روی دریا خودنمایی میکرد..
ماهیگیر پیر واقعا به دریا زده بود وطعمه دریا وامواج شده بود..
آری..قصه تلخ ماهیگیر را دریا با خود برد..
عبدالله خسروی
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۴۲۶ در تاریخ دوشنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۳۹۲ ۱۵:۴۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.