پنجشنبه ۱ آذر
غذا بهتر از مسائل جنسی رفتار بشر را تفسیر میکند!
ارسال شده توسط احمدی زاده(ملحق) در تاریخ : يکشنبه ۲ مهر ۱۴۰۲ ۰۴:۰۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۸۴ | نظرات : ۳۷
|
|
بعد مصطفی به توصیف صبحانه مستر چرچیل پرداخت که هنگام دیدار وی از قبرس یکی از روزنامهها آن را گزارش کرده بودند.
عمر در شروع غذا کمی تردید به خرج داد اما طولی نکشید که بیحساب خورد و نوشید ...
زینب هم نتوانست جلوی خود را بگیرد و یک بطری آبجو خورد، اما بثينه میانه روی خود را حفظ کرد، اگر چه مادرش این کار او نوعی ادا و اطوار میشمرد،
مصطفی گفت:
- غذا بهتر از مسائل جنسی رفتار بشر را تفسیر میکند...
عمر خود را فراموش کرد و برای نخستین بار به شوخی گفت:
- - انگار تو عقده ی مرغ داری..
- پس از شام تنها نیم ساعت دور هم نشستند. بعد از آن جمیله خوابید و مادر و بثينه در همان ساختمان به مهمانی رفتند. عمر در بالکن بزرگ با مصطفی تنها ماند، میان آنها یک بطری ویسکی و ظرفی پر از یخ روی میز شیشهای قرار داشت. درختان هیچ تکان نمیخوردند، و چراغها را هالهای از غبار فرا گرفته بود. از روزنههای بالای درختان، نیل، خاموش و سرد و تیره و تهی از شادی و معنا، پدیدار بود.
مصطفی به تنهایی جامی نوشید و زیر لب گفت:
- یک دست صدا ندارد عمر سیگاری روشن کرد و گفت:
- چه هوادهقانی..، دیگر هیچ چیزی را از ته دل دوست ندارم.
مصطفی خندیدی و گفت:
- یادم میآید که یک وقتی از من بدت میآمد...
عمر، بی توجه به گفته او ادامه داد:
- میترسم این بیمیلیام به کار، هیچ وقت تمام نشود.
- رژیم بگیر و ورزش کن، به فکر بثينه باش و نگذار نا امید بشود.
- یک گیلاس دیگر می خورم.
- عیب ندارد، اما در اسکندریه بیشتر مراقب باش.
- میگویی که یک وقت از تو بدم میآمد، تو هم مثل بیشتر همپالگیهایت دروغ میگویی!
- آن وقتها که ایمان شدیدی به هنر داشتم، به من سخت میگرفتی
- من آن موقع با خودم در جدال بودم.
- بله تو با عشق به هنر در درون خود جنگیدی و آن را با خشونت تمام از خود راندی و من در آن وقت یکی از جلوههای آن بودم و سزاوار انتقام.
- ولی هرگز از تو بدم نمیآمد، فقط میدیدم که باعث عذاب وجدانی
- من هم عقل به خرج دادم و مشکل تو را درک کردم و تصمیم گرفتم تو و هنر را با هم نگه دارم.....
سپس خنده کنان افزود:
- و شاید وقتی هنر را با قدرت حیرت آوری کنار گذاشم. خیالت را خیلی راحت کردم و حالا من توی روزنامهها و رادیو و تلویزیون تخمه و چسفیل میفروشم اما تو در میدان "ازهار" بر قلهای از قلههای وکالت نشسته ای!
خاطرات مکرر. مثل گرما و غبار به دیوارهای در هم تنیده و کودک خندان میپندارد که سوار اسبی واقعی است.
- بیقرار بود، بیقرار است، بیقرارم، این بیقرار است، آن بیقرار است، همه بیقرارند...
- رژیم و ورزش؛
- چه حرف خنده داری.
- رسالت من در زندگی همین است، دلقکبازی، دلقکبازی هاتف، روزگاری هنر معنایی داشت تا این که علم آمد و آن را کنار زد و از معنی تهی کرد.
#محفوظ_نجيب | 1385. ص 22-24
از کتاب: گدا | مترجم: محمد دهقانی
#سایت_ادبی_تخصصی #شعرناب
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۳۹۹۵ در تاریخ يکشنبه ۲ مهر ۱۴۰۲ ۰۴:۰۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید