تا حالا نشده مطلبی که پست میکنم یا حرفهایی که در اقصی نقاط حاصلخیز سایت ناب میزنم، حاصل دسترنج خودم نباشععع.. از اینکه صفر تا صد نوشتهای حتی پر از اشکال برای خودم باشععع.. لذت میبرم!..
بارها شده مطالب جذابی چشممو گرفته و منو درگیر خودش کرده، به حدی که گاهی وسوسه میشدم با شما به اشتراک بذارم..
اما بحث دسترنج به میان میاومد و اجازه نمیداد در میزکاری پروفایلم جز نوشتههای خودم.. نوشتههای اشخاص دیگر هم خودنمایی کنه..
نهههه نعععع نهههه خودخواه نیستم!..
فقط با سلیقهام جور در نمیاد..
اینجا شما منو به واسطه نوشتههام میشناسید، دلم نمیخواد نوشتههایی که از درونم نجوشیده در این شناخت سهیم باشعععع..
حتما با خودتون میگید.. چه ربطی داره دختر؟
تو اسم طرف رو قید میکنی! نامرده هر کی به تو ربطش بده..😂
🙈🙈🙈آقا اصلا این حرفارو ول کنیم.. همون که با سلیقهام جور در نمیاد بهتره..🤭 بلد نیستم توضیح بدم که چه ربطی به شناخت داره..🥴 ولی به خوددااا قسم ربط داره..🤪
چون شمایید یه ذره برای توضیح دادن تلاش میکنیم..🥴
یه جورایی گاهی تفکرات ما با اون نوشته همسو بوده که ما به خودمون اجازه میدیم نوشتهرو پست کنیم دیگععع.. درسته؟ پس قاعدتاً روی شناخت ما نسبت به فردی که پست کرده.. تاثیر میذاره.. (فعلا کاری با شناخت دروغین یا راستینش نداریم)حالا من دوست دارم این شناخت رو فقط و فقط با نوشتههایی که حاصل دسترنجِ..🤓 خودمه.. بهتون بدم.. نه به کمک تفکرات دیگران..😌
تونستم منظورمو برسونم آیاااا؟..😁
بماند که دست ِ صغریخانوم و کبری خانومرو گرفتیم و هی با خودمون اینور اونور میکشونیم که بگیم.. در برابر شعر زیبای *چارلز بوکوفسکی* نشد مقاومت کنیم.. والسلام..😎💘🤪
پرندهای آبی در قلب من هست
که می خواهد پر بگیرد
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
میگویمش آنجا بمان، نمیگذارم کسی ببیندت
پرندهای آبی در قلب من هست
که میخواهد بیرون شود
اما ویسکیام را سَر میکشم رویش
و دود سیگارم را می بلعم
و فاحشهها و مشروب فروشیها و بقالها
هرگز نمیفهمند که او آنجاست.
پرندهای آبی در قلب من هست
که میخواهد بیرون شود
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
میگویماش,همان پایین بمان
میخواهی آشفتهام کنی؟
میخواهی کارها را قاطی پاتی کنی؟
میخواهی در حراج کتابهایم توی اروپا غوغا به پا کنی؟
پرندهای آبی در قلب من هست
که میخواهد بیرون شود
اما من بیشتر از اینها زیرکام
فقط اجازه میدهم ,شبها گاهی بیرون برود
وقتهایی که همه خوابیده اند
توی چشمهایش نگاه میکنم
میگویماش ,میدانم که آنجایی
غمگین مباش
آن وقت فرو میدهماش
اما او انجا کمی آواز میخواند
نمیگذارمش تا کاملا بمیرد
و ما با هم به خواب میرویم
انگار که با عهد نهانیمان
و این آن قدر نازنین هست
که مردی را بگریاند
اما من نمیگریم
تو چطور؟
*چارلز بوکوفسکی*