بانو "صبا کاظمیان" شاعر و پژوهشگر ادبی، زادهی یک مرداد ماه ۱۳۶۲ خورشیدی در تهران است.
وی دکترای زبان وادبیات فارسی از دانشگاه شهید بهشتی تهران دارد.
▪کتابشناسی:
- رودهای بیخانه
- کوچ مرغابیان، دو برکهی متروک
- پریشانسالگی
- شاعرانههای باد
و...
▪نمونهی شعر:
(۱)
آن دو انگشت پير
ﺳﺎﻝهاست
چيزي به جز زمان
نشانم نداﺩﻩاند
من اما نگاه میكنم هنوز!
نگاه میكنم
و اسفنديار غمزﺩﻩای
تمام تنش چشم میشود
میدانم
چيزی به جز زمان
ما را نخواهد كشت
آی تنهایی!
كه
شماﺭﻩات را
در تواﻟﺖهای عمومی نوﺷﺘﻪاند
و نشانیات را
فاﺣﺸﻪها
در ﺳﻴﻨﻪی مردها پيدا كرﺩﻩاند
از دست تو هم ديگر كاری بر نمیآيد
میدانم
چيزی به جز زمان
ما را نخواهد كشت ...
ما جهان را
به هم رﻳﺨﺘﻪتر از تخت
مچاﻟﻪتر از اﺳﻜﻨﺎﺱها به جا گذاشتيم
با چند چروك تازه به پيشانی
جهان پير است
میدانم
چيزی به جز زمان
ما را نخواهد كشت.
(۲)
آرزویی اگر داشتم
میجنگيدم
پيروز میشدم!
افسوس
دوران سربازیام
در صلح میگذرد.
(۳)
پنهانت کردم
مثل اولین نشانهی پیری
پنهانت کردم
و دانستم
دیوارهای جهان
از صدای گریه بلندتر است...
(۴)
اين ابرها
مرا با خود به جايی نمیبرند!
لاكپشتی وارونهام
كه تماشای آسمان را
ترجيح داده است.
(۵)
پردهها را کشیدهام
اما
شب به خانه درز کرده است
تکههای یک چراغ شکسته،
نه!
ستارهها به پایم فرو میروند
رد خون را بگیر
از همین شعر میرسی به خیابان
به میدان
به ساعت
که عقربههایش دقیق لنگ میزنند
میرسی به پای پدر
که گوشتش
راه را برای گلوله باز کرد
استخوانش بست
و پوستش
جای زخم را فراموش کرده است
مثل نام قبلی میدان
نام قبلی شهر
...
رد خون را بگیر
میرسی به پای پدر
که از گلولههای مانده در تنش
فرار میکند...
(۶)
جنگ تمام شد
و مرزها
همانجا که بودند ماندند...
(۷)
آسمان
خراشی به صورتش دارد
و من
به زمستانی بازﮔﺸﺘﻪام
كه ﺳﺎﻝهاست
با ﻟﺒﺎﺱهای گرم
از چمدان بيرون نياﻣﺪﻩست.
راستی
ﺑﺮﺝها
اگر شكوفه میدادند
تفاوت ﻓﺼﻞها را میدانستم!
آسمان
خراشی به صورتش دارد
و من به زخمی عميق فكر میكنم
كه مهربانت كرده بود
خوب شد
كه فهميدم
خوب شد فهميدم
تنهاییام
ﺁﻥقدر بزرگ است
كه پشت رابطه پنهان نمیشود
پس اﻳﻦ همه سال
در تنت تنها
به آخرين روز جوانیام باز میﮔﺸﺘﻪام؟!
به آخرين بوﺳﻪای
كه پس از آن
بارها بوسيده بودمت؟!
آسمان
خراشی به صورتش دارد
و من
به آﺩﻡﺑﺮفیام فكر میكنم
كه زير برف
پنهانست
و اين زمستان مختصر
حتا ﻟﺒﺎﺱهای گرم را
از چمدان بيرون نمیآورد...
(۸)
سرزمین من!
کدام مصرع از رباعی فصلها را
فراموش کردهای
که کوچ میکنند و بر نمیگردند؟
(۹)
مادرم پیر شد
احساس میکنم
دیوار
به پیچکش تکیه داده است.
(۱۰)
از مرگ با یک تیر
میتوان خلاص شد
اما امید...
زندانی ابدیست
که هر صبح
در سینهام بیدار می شود
و میپرسد؛
تا ابد چند روز مانده رفیق؟
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)