سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 4 آذر 1403
    23 جمادى الأولى 1446
      Sunday 24 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۴ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        داستان کوتاه آلزایمر
        ارسال شده توسط

        سعید فلاحی

        در تاریخ : سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۲ ۱۶:۳۲
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۷۵ | نظرات : ۴

        داستان کوتاه آلزایمر

        پرستار سر سوزن سرنگ را داخل کاور گذاشت و توی سطل جلوی تخت انداخت. هر روز برای تزریق سرم و آمپول‌های پیرزن به آنجا می‌آمد؛ یک ساعت می‌نشست و بعد می‌رفت.
        امرور پیرزن احساس درد در قفسه‌ی سینه‌اش هم می‌کرد. فشارش را گرفت؛ طبیعی بود. نگاهی به مردمک چشم‌هایش کرد و گفت:
        - هیچی نیست حاج خانم!
        - هیچی نیست؟!
        - نه! خیالتون راحت! احتمالا قولنج کردید.
        - قولنج؟!
        - به خانم نظافت چی میگم که دیگه در و پنجره‌ها رو باز نگذاره! چند روز دیگه پاییزه و هوا سرد میشه.
        پیرزن چشمش به در بود. حیاط شادابی و سرسبزی سابق را نداشت. از وقتی خودش توی جا افتاد بود دیگر کسی نبود به حیاط و باغچه برسد. گلدان‌های شمعدانی لب حوض همه خشک شده بودند. خرمالوهای درخت داخل حیاط آبدار و رسیده بودند. چند تایی از آنها داخل حیاط افتاده و له شده بودند.
        - به مریم گفتم بیاد بچینشون!
        - چی رو حاج خانم؟!
        - خرمالو‌ها رو!
        - آها! 
        پرستار نگاهی به ساعت کرد و نگاهی هم به سرم انداخت. قطرات آخرش بود. گیره‌ی غلطکی را چرخاند و مایع سرم متوقف شد. با احتیاط سوزن سرم را از آنژیوکت بیرون کشید و در آن را بست.
        پیرزن، تک و تنها داخل خانه‌ای ویلایی زندگی می‌کرد. پنجاه سال داشت. موهایش حنایی شده بود. دندان‌های جلویی‌اش مانده بود؛ ولی عقبی‌ها کلا ریخته بودند. به زور می‌توانست جابجا بشود. واکر سبکی داشت با کمک آن چند قدمی اگر لازم بود بر می‌داشت. یک روز در میان، خانمی برای نظافت و پخت و پز به خانه‌اش می‌آمد.
        - حاج خانم شنبه باز بهم زنگ بزن برای آمپولت!
        - شنبه!
        - آره شنبه. امروز سه‌شنبه است!... چهار روز دیگه!
        - شنبه!
        یادش اومد که آلزایمر دارد. 
        - حاج خانم امروز سه‌شنبه است فردا چند شنبه میشه؟!
        - شنبه....
        - نه حاج خانم امروز سه‌شنبه، فردا چهارشنبه است؟!
        - شنبه!
        - نه چهار شنبه! بعد چی؟!
        - شنبه!
        - اوووف! حاج خانم، بعد پنجشنبه، بعد جمعه! بعد از جمعه میشه شنبه...
        - شنبه؟!
        - آفرین!
        - شنبه!!
        - حالا چرا اینقد شنبه شنبه می‌کنید؟!
        - تا پسرم نیاد همه روزها برام شنبه‌ است!
        پرستار یادش افتاد، دو سال پیش پسرش که تازه سربازی‌اش تمام شده بود، اتوبوس‌اش در راه برگشت به شهرشان، چپ می‌کند و او و چند نفر دیگر کشته می‌شوند.
        - یاسر قرار بود شنبه بیاد... خودش از پادگان زنگ زد گفت شنبه میام!
        یاسر داخل قاب عکس روی طاقچه اشک‌های مادرش را با غصه نگاه می‌کرد.

        #زانا_کوردستانی

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۴۸۶ در تاریخ سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۲ ۱۶:۳۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        شاهزاده خانوم
        سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۲ ۲۳:۴۵
        وقتی دیدم نوشتید پیرزن پنجاه ساله‌‌‌‌.. خواستم ازتون اشکال بگیرم که پنجاه سالگی سنی نیست.. پیر باشه طرف.. دندون‌هاشم ریخته باشه و...
        اما وقتی به انتهای داستان رسیدم..
        یاد ترانه سیاوش قمیشی افتادم که می‌گفت..
        مبر ز موی سپیدم گمان به عمر دراز.. جواااان ز حادثه‌ای پیر می‌شود گاهی...
        پایان‌بندی فوق‌العاده تاثیرگذار بود.. خندانک خندانک
        درود بر شما خندانک
        جواد کاظمی نیک
        سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۲ ۲۱:۴۷
        درودبرشما 🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻
        💙💙💙💙💙💙💙💙
        🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵
        💐💐💐💐💐💐
        🌼🌼🌼🌼
        💟💟💟
        ❤️❤️
        ❤️
        ابوالحسن انصاری (الف رها)
        سه شنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۲ ۲۲:۳۲
        درودبرشما خندانک خندانک
        ایمانه عباسیان پور(آیدا)
        يکشنبه ۲۸ خرداد ۱۴۰۲ ۰۳:۰۶
        سلام وقت بخیر.چطورمیتونم داستانم اینجا به اشتراک بگذارم.ممنون میشم راهنمایم کنین...
        داستانتون خیلی زیبا قشنگ بود خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.موفق باشین
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2