« آخرین ماموریت »
زن روبروی مرد نشست و موهاشو با دلبری خاصی کنار زد و گفت: عزیزم قهوه ات سرد شد!
مرد به کف های داخل فنجان خیره شده بود.
حباب ها یکی یکی محو می شدند، درست مثل آدمی در حال غرق شدن، که خودش نمی دانست.
حرفهای زن در سرش منعکس می شد: بازم باید بری ماموریت؟!
_تازه ماموریت بودی!
زن هر وقت مرد؛ دستکش های سیاه و ساعتشو می ذاشت روی میز می فهمید .
مرد در انگشتش احساس سوزش کرد و متوجه شد سیگارش به آخر رسیده ، با صدایی ملایم و نگاهی مهربان گفت: آره عزیزم؛ ماموریت مهمی دارم ولی این دیگه آخرشه.
زن با لبخند : یه قهوه ی دیگه برات بیارم؟
مرد یه سیگار روشن کرد: نه، همین خوبه، قهوه های تو هیچ وقت سرد نمیشن، فقط بشین، خوب نگات کنم.
چشمهای زن از این همه عشق مرد برق زد.
سری کج کرد و گفت:
یادش بخیر، دو سال از آشناییمون میگذره؛ اولین بار تو فیس بوک بهت، پیام دادم، یادته؟
یادمه زیر یکی از عکسام که تو
فستیوال خارجی جایزه گرفته بود
یه کامنت گذاشته بودی، « شکارچی لحظه های بی تکرار» خیلی خوشم اومد.
مرد به نقطهی نامعلومی پشت سر زن خیره شده بود که زن ادامه داد:
از شغل و کارت پرسیدم، گفتی مأموری، گفتم: مامور چی؟
گفتی: مبارزه با مواد مخدر.
یه جوری عاشق کارت شدم، مامور مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر، حرفه ی پر خطریه، مردانگی خاصی می طلبه و از خودگذشتگی می خواد، برای همین ازت خوشم اومد،
اما اعتراف می کنم تا عکستو دیدم
یه جوری دلم لرزید، قلبم مثل قرص جوشان تو چشمای سیاه و سردت حل شد .
_چشمکی زد:
از موهات و مخصوصا چهره و تیپت خیلی خوشم اومد، شبیه «کیت هرینگتون» هنرپیشه ی معروفی، همون «جان اسنو» سریال«گیم آف ترونز» میدونم، ندیدی،
مکثی کرد دست زیر چانه زد. و خیره به مرد ادامه داد:
ولی بازم مردد بودم.
مرد کام دیگری از سیگارش گرفت نفسش رو تو سینه حبس کرد و دود غلیظی را بیرون فرستاد:
پس معلومه این بابا، کیت هرینگتون یا همون جان اسنویی که میگی نباید زیاد خوش تیپ و جذاب باشه که زن چشم و ابرویی اومد: اوه، نه! خیلی جذابه و نگاه نافذی داره ، با تو مو نمی زنه، حتی شخصیت و رفتارت هم شبیه اسنوعه، مثل اونی،
الان تو گوشی سرچ می کنم، خودت متوجه میشی،
چقدر حدسم درست بوده، کسی که مثل هیچ کسی نیست، جز تو.
آرنجشو روی میز بینشون جلو کشید در صفحه ی گوگل تایپ کرد: عکسای «بازی تاج و تخت» و بعد از لحظه ای عکسای جان هرینگتون در صفحه لود شد، با خوشحالی گفت: ببین چقدر شبیهی،
مرد موبایل رو با تردید گرفت و نگاه کرد،
با تعجب خاصی که از سر رضایت بود گفت: آره انگار منم، باور کردنش سخته، فکر کردم داری غلو می کنی، پس تو عاشق جان بودی، نه، من!
دیوونه چی میگی؟! تو از اون جذابتری، در ضمن تو برخلاف همه ی مردایی بودی که اظهار عشق می کردند، نه ازم عکس خواستی، نه خواستههای غیراخلاقی داشتی، و
اینکه من قانون مخصوص خودمو دارم که فرد مورد علاقه مو خودم انتخاب کنم، نه اینکه انتخاب بشم
و بعد از کلی ارزیابی و تحقیق در مورد کارت به نتیجه ی قطعی رسیدم و تو رو انتخاب کردم.
مرد دستاشو بالا برد و گفت: تسلیمم خانوم، نیشخندی زد و گفت: شوخی کردم بابا، به دل نگیر.
زن پا رو پا انداختو گفت: شوخی نشونه ی جدّیه ، هر چند، من به دل نگرفتم،
و به پرده ی سفید پنجره که آشفته ی دست باد بود چشم دوخت، ادامه داد: اوایل برام مهم بود منو به خانوادهات معرفی کنی؛ اما حالا دیگه مهم نیست.
عشق تو که باشه، همه چی حله.
تصمیم گرفتم بخاطر زندگیمون حتی کارمو محدود کنم با اینکه پیشنهادهای خوبی بهم شده، به گذشته که نگاه می کنم، می بینم چه راه طولانی و مسیرهای
خطرناک و پر تلاطمی رو گذروندم،
دلم آرامش می خواد، زندگی از نوع بی خبری، به دور از جریانات و زد و بندهای پشت پرده.
می دونم هر کاری سختی های خودشو داره، که نمیشه ازش اجتناب کرد، من وارد جریانات قانونی شدم که نباید می شدم
ولی دوست دارم یه جای دنج که فقط صدای دریا و جنگل باشه زندگی کنم بدون گوشی و صداهای مزاحم.
فقط من و تو باشیم .
مرد خاکستر سیگار را توی زیر سیگاری تکاند، به چشمای کهربایی دختر زل زد، موهای کنار گوش او را نوازش کرد و گفت:
من هم کسی نبودم که راحت و آسون عاشق دختری بشم. تو با همه فرق داشتی، تو یه دختر با استعدادی، یه خبرنگار و عکاس حرفهای موفق. یه دختر خاص هستی که من کشفت کردم.
زن با لبخند: تو هر چی بگی من باور می کنم، در حالی که فنجان قهوه ی مرد را بر می داشت از صندلی برخواست و بطرف آشپزخانه رفت و با لوندی خاصی گفت: الان برات یه قهوه ی دیگه درست می کنم.
در میان دود سیگار، نگاه مات مرد زن را تا آشپزخانه دنبال کرد،
آلارم ساعت او را متوجه یک پیامک رمز دار کرد، و متوجه تایید مدارک و اسناد محرمانه شد. نفس راحتی کشید و برای لحظه ای چشمانش را بست.
با صدای بال کبوتر پشت پنجره،نگاهش
روی پرنده زوم شد .
مثل اولین باری که دختر برایش شعری از سیلویا پلات را خوانده بود. سلول های خاکستری مغزش دنبال کلمه های شعر می گشت .
چشماشو ریز کرد وبا انگشت اشاره چند ضربه به پیشانیش زد،
_ چی بود این شعر لعنتی؟!
_«نقره ام، دقیقم، بی هیچ نقش پیشین» اول شعر را خوب بیاد داشت چون دختر همیشه آن را زمزمه می کرد اما هر چه به مغزش فشار آورد بقیه ی شعر را به خاطر نیاورد.
پک عمیقی به سیگارش زد و نگاهش به سمت کبوتر پشت پنجره چرخید که مدام می خواند: فرصت نداری_فرصت نداری!
زن با فنجان قهوه ی داغ که از آن بوی خوش تلخی بر می خاست، کنار مرد ایستاد و فنجان را به دست مرد داد، سرشو برد نزدیک صورت مردو آروم گفت:
راستی یه خبر خوش دارم برات!
مرد با تعجب و سیگاری که گوشه ی لبش بود: چه خبری؟
لباشو غنچه کرد : تو به زودی پدر میشی؛ و برگه ی آزمایشو رو میز گذاشت و گونه ی مردو بوسید.
جدی میگی واای، خدای من، غافلگیرم کردی.
زن با خوشحالی در حالی که لپاش سرخ شده بود دستای زمخت مردو با مهربونی گرفت: بهتره با هم بودنمون قانونی بشه.
مرد با شوخ طبعی ساختگی: آهان فهمیدم، تو دیگه به من اعتماد نداری؟!
زن لباشو ور چید با غمناکی خاصی: بخاطر بچه مون می گم.
مرد با خونسردی: حق با توعه عزیزم، من درکت می کنم، امّا جای نگرانی نیست.
خودت میدونی چقدر گرفتار کارم بودم، از ماموریت برگردم، تورو به خانواده ام معرفی می کنم بعدم می برمت یه محضر شیک و ازدواجمونو ثبت می کنیم. خوبه؟!
با لبخند کجی با سر اشاره کرد خوبه!
مرد از صندلی برخاست و زن را محکم در آغوش گرفت و موهای بلندش را نوازش کردو بوسید و در گوشش زمزمه ی کرد پرستوی نازم،نگران نباش، نگرانی موردی نداره عزیزم؛ زمان پروازه!
صدای شلیک گلوله شنیده شد و شتک خون بر پرده ی سفید و موهای خیس از خون زن بر کف اتاق و رد پای سرخ.
مرد به ساعتش نگاه کرد لبخندی بی روحی از سر رضایت زد ،دستکشش را دستش کرد و برگه ی آزمایش را از روی میز برداشت و به مافوق خود اطلاع داد:
آخرین پ رستو شکاارر هنوز حرفش تمام نشده بود که ناگهان شروع به سرفه کرد و نفسی از سر خفگی کشید به سرعت مویرگ های صورت و چشمهایش متورم و کبود شدند در حالیکه کف سفیدی از دهانش می رفت نقش بر زمین شد.
فیروزه سمیعی
آفرین ها
زیبا نوشتید
بمانید به مهر و بنگارید