سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 2 دی 1403
    22 جمادى الثانية 1446
      Sunday 22 Dec 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۲ دی

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        آخرین ماموریت
        ارسال شده توسط

        فیروزه سمیعی

        در تاریخ : يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۰۵:۴۵
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۷۵ | نظرات : ۲۴

        « آخرین ماموریت »
         
        زن روبروی مرد نشست و موهاشو با دلبری خاصی کنار زد و گفت: عزیزم قهوه ات سرد شد!
        مرد به کف های داخل فنجان خیره  شده بود.
        حباب ها یکی یکی محو می شدند،  درست مثل آدمی در حال غرق شدن، که خودش نمی دانست.
        حرفهای زن در سرش منعکس می شد:  بازم باید بری ماموریت؟!
        _تازه ماموریت بودی!
        زن هر وقت مرد؛ دستکش های سیاه و ساعتشو می ذاشت روی میز می فهمید .
        مرد در انگشتش احساس سوزش کرد و متوجه شد سیگارش به آخر رسیده ، با صدایی ملایم و نگاهی مهربان گفت: آره عزیزم؛ ماموریت مهمی دارم ولی این دیگه آخرشه.
        زن با لبخند : یه قهوه ی دیگه برات بیارم؟ 
        مرد یه سیگار روشن کرد: نه، همین خوبه، قهوه های تو هیچ وقت سرد نمیشن، فقط بشین، خوب  نگات کنم. 
        چشم‌های زن از این همه عشق مرد برق زد.
        سری کج کرد و گفت:
        یادش بخیر، دو سال از آشنایی‌مون می‌گذره؛ اولین بار تو فیس بوک بهت، پیام دادم، یادته؟
        یادمه زیر یکی از عکسام که تو
        فستیوال خارجی جایزه گرفته بود 
        یه کامنت گذاشته بودی، « شکارچی لحظه های بی تکرار» خیلی خوشم اومد. 
        مرد به نقطه‌ی نامعلومی پشت سر زن خیره شده بود که زن ادامه داد:
        از شغل و کارت پرسیدم، گفتی مأموری، گفتم: مامور چی؟
        گفتی: مبارزه با مواد مخدر.
        یه جوری عاشق کارت شدم، مامور مبارزه با قاچاقچیان مواد مخدر، حرفه ی پر خطریه، مردانگی خاصی می طلبه و از خودگذشتگی می خواد، برای همین ازت خوشم اومد،
        اما اعتراف می کنم تا عکستو دیدم 
        یه جوری دلم لرزید، قلبم مثل قرص جوشان تو چشمای سیاه و سردت  حل شد . 
        _چشمکی زد:
        از موهات و مخصوصا چهره و تیپت خیلی خوشم اومد، شبیه «کیت هرینگتون» هنرپیشه ی معروفی، همون «جان‌ اسنو» سریال«گیم آف ترونز» می‌دونم، ندیدی،
        مکثی کرد دست زیر چانه زد. و خیره به مرد ادامه داد:
        ولی بازم مردد بودم.
        مرد کام دیگری از سیگارش گرفت نفسش رو تو سینه حبس کرد و دود غلیظی را بیرون فرستاد: 
        پس معلومه این بابا، کیت هرینگتون یا همون جان اسنویی که میگی نباید زیاد خوش تیپ و جذاب باشه  که زن چشم و ابرویی اومد: اوه، نه! خیلی جذابه و نگاه نافذی داره ، با تو مو‌ نمی زنه، حتی شخصیت و رفتارت هم شبیه  اسنوعه، مثل اونی،
        الان تو گوشی سرچ می کنم، خودت متوجه میشی،
        چقدر حدسم درست بوده، کسی که مثل هیچ کسی نیست، جز تو.
        آرنجشو روی میز بینشون جلو کشید در صفحه ی‌ گوگل تایپ کرد: عکسای «بازی تاج و تخت» و بعد از لحظه ای عکسای جان هرینگتون در صفحه لود شد، با خوشحالی گفت: ببین چقدر شبیهی،
        مرد موبایل رو با تردید گرفت و نگاه کرد،
        با تعجب خاصی که از سر رضایت بود گفت: آره انگار منم، باور کردنش سخته، فکر کردم داری غلو می کنی، پس تو عاشق جان بودی، نه، من!
        دیوونه چی میگی؟! تو از اون جذابتری، در ضمن تو برخلاف همه ی مردایی بودی که اظهار عشق می کردند، نه ازم عکس خواستی، نه خواسته‌های غیراخلاقی داشتی، و
        اینکه من قانون مخصوص خودمو دارم که فرد مورد علاقه مو خودم انتخاب کنم، نه اینکه انتخاب بشم
        و بعد از کلی ارزیابی و تحقیق در مورد کارت به نتیجه ی قطعی رسیدم و تو رو انتخاب کردم.
        مرد دستاشو بالا برد و گفت: تسلیمم خانوم، نیشخندی زد و گفت: شوخی کردم‌ بابا، به دل نگیر.
        زن پا رو پا انداختو گفت: شوخی نشونه ی جدّیه ، هر چند، من به دل نگرفتم، 
        و به پرده ی سفید پنجره که آشفته ی دست باد بود چشم دوخت، ادامه داد: اوایل برام مهم بود منو به خانواده‌ات معرفی کنی‌؛ اما حالا دیگه مهم نیست.   
        عشق تو که باشه، همه چی حله.
        تصمیم گرفتم بخاطر زندگیمون حتی کارمو محدود کنم با اینکه پیشنهادهای خوبی بهم شده،  به گذشته که نگاه می کنم، می بینم چه راه طولانی و مسیرهای
        خطرناک و پر تلاطمی رو گذروندم،
        دلم آرامش می خواد، زندگی از نوع بی خبری،‌ به دور از جریانات و زد و بندهای پشت پرده.   
        می دونم هر کاری سختی های  خودشو داره، که نمیشه ازش اجتناب کرد، من وارد جریانات قانونی شدم که نباید می شدم   
        ولی دوست دارم یه جای دنج که فقط صدای دریا و جنگل باشه زندگی کنم بدون  گوشی و صداهای مزاحم. 
        فقط من و تو باشیم .   
        مرد خاکستر سیگار را توی زیر سیگاری تکاند، به چشمای کهربایی دختر زل زد، موهای کنار گوش او را نوازش کرد و گفت: 
        من هم کسی نبودم که راحت و آسون عاشق دختری بشم. تو با همه فرق داشتی، تو یه دختر با استعدادی، یه خبرنگار و عکاس حرفه‌ای موفق. یه دختر خاص هستی که من کشفت کردم.
        زن با لبخند: تو هر چی بگی من باور می کنم، در حالی که فنجان قهوه ی مرد را بر می داشت از صندلی برخواست و بطرف آشپزخانه رفت و با لوندی خاصی گفت: الان برات یه قهوه ی دیگه درست می کنم. 
        در میان دود سیگار، نگاه مات مرد زن را تا آشپزخانه  دنبال کرد،
         
        آلارم ساعت او را متوجه یک پیامک رمز دار کرد، و متوجه تایید مدارک و اسناد محرمانه شد. نفس راحتی کشید و برای لحظه ای چشمانش را بست. 
        با صدای بال کبوتر پشت پنجره،نگاهش
         روی پرنده زوم شد .
        مثل اولین باری که دختر برایش شعری از سیلویا پلات را خوانده بود. سلول های خاکستری مغزش دنبال کلمه های شعر می گشت .
        چشماشو ریز کرد وبا انگشت اشاره چند ضربه به پیشانیش زد،
         _ چی بود این شعر لعنتی؟!
         _«نقره ام، دقیقم، بی هیچ نقش پیشین» اول شعر را خوب بیاد داشت چون دختر همیشه آن را زمزمه می کرد اما هر چه به مغزش فشار آورد بقیه ی شعر را به خاطر نیاورد. 
        پک عمیقی به سیگارش زد و نگاهش به سمت کبوتر پشت پنجره چرخید که مدام  می خواند: فرصت نداری_فرصت نداری!
        زن با فنجان قهوه ی داغ که از آن بوی خوش تلخی بر می خاست، کنار مرد ایستاد‌ و فنجان را به دست مرد داد، سرشو برد نزدیک صورت مردو آروم گفت: 
        راستی یه خبر خوش دارم برات!
        مرد با تعجب و سیگاری که گوشه ی لبش بود: چه خبری؟
        لباشو غنچه کرد : تو به زودی پدر‌ میشی؛ و برگه ی آزمایشو رو میز گذاشت و گونه ی مردو بوسید.
        جدی میگی واای، خدای من، غافلگیرم کردی.
        زن با خوشحالی در حالی که لپاش سرخ شده بود دستای زمخت مردو با مهربونی گرفت: بهتره با هم بودنمون قانونی بشه. 
        مرد با شوخ‌ طبعی ساختگی: آهان فهمیدم، تو دیگه به من اعتماد نداری؟!
        زن لباشو ور چید با غمناکی خاصی: بخاطر بچه مون می گم.
        مرد با خونسردی: حق با توعه عزیزم، من درکت می کنم، امّا جای نگرانی نیست.
        خودت میدونی چقدر گرفتار کارم  بودم، از ماموریت برگردم، تورو به خانواده ام معرفی می کنم بعدم می برمت یه محضر شیک و ازدواجمونو ثبت می کنیم. خوبه؟!
        با لبخند کجی با سر اشاره کرد خوبه!
        مرد از صندلی برخاست و زن را محکم در آغوش گرفت و موهای بلندش را نوازش کردو بوسید و در گوشش زمزمه ی کرد پرستوی نازم،نگران نباش، نگرانی موردی نداره عزیزم؛ زمان پروازه!
        صدای شلیک گلوله شنیده شد و شتک خون بر پرده ی سفید و موهای خیس از خون زن بر کف اتاق و رد پای سرخ.
        مرد به ساعتش نگاه کرد لبخندی بی روحی از سر رضایت زد ،دستکشش را دستش کرد و برگه ی آزمایش را از روی میز برداشت و به مافوق خود اطلاع داد:
        آخرین پ رستو شکاارر هنوز حرفش تمام نشده بود که ناگهان شروع به سرفه کرد و نفسی از سر خفگی کشید  به سرعت مویرگ های صورت و چشمهایش متورم و کبود شدند در حالیکه کف سفیدی از دهانش می رفت نقش بر زمین شد.
         
        فیروزه سمیعی 
         

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۳۴۶ در تاریخ يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۰۵:۴۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        سید هادی محمدی
        دوشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۲۲:۱۸
        درود بر شما بانو سمیعی

        آفرین ها

        زیبا نوشتید

        بمانید به مهر و بنگارید خندانک
        فیروزه سمیعی
        فیروزه سمیعی
        دوشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۲۳:۱۱
        درودتان استاد محمدی گرامی
        به مهر خواندید
        حضورتان همیشه سبز باد
        بی نهایت سپاس

        ⁦☀️⁩🌿🌻🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌻🌿⁦☀️⁩
        ارسال پاسخ
        مسعود مدهوش( یامور)
        يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۰۸:۴۰
        درودتان شاعر بانو سمیعی ارجمند🙏🤞💮

        روایت بسیار مجذوب کننده ای بود،لذت بردم،قلمتان سبز💮🤞🙏🙏👏🌛🌺🌺💫🍂🌹✍️🌷🌷💐🥀🧿🔥🌲🌟🌼🍀🌾✨✨🌿
        فیروزه سمیعی
        فیروزه سمیعی
        يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۱:۵۱
        درودتان دکتر مدهوش گرامی
        بسیار سپاس از همراهی و حضور ارزشمندتون
        برای دست گرمی می نویسم البته که زیره به کرمان بردن است، تا چه پیش آید و چه در نظر افتد.
        باعث افتخاره برام
        سبز و سرفراز باشید
        ⁦☀️⁩🌿🌻🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿⁦🌻🌿




        ارسال پاسخ
        جواد کاظمی نیک
        يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۰۹:۱۴
        درودبرشما بانوعزیز سرکارخانم سمیعی عزیز بسیار روایت جالبی برام بود احسن برشما بسیار عالی بود قلمتان سبز ونویسا باشدعزیزدل راستی دلنوشته💧 قطره 💧
        را بخوانید منتظر حضور گرمتون هستم بانو عزیز 💐💐🌹🌹🌹🌹🌹🌹💐💐
        ❤️❤️❤️❤️🪷🪷🪷🪷🪷
        🌹🌹🌹🌹🌹💐💐💐
        🪻🪻🪻🌼🌼🌼🌸
        🌺🌺🌺🌺🌺🌷
        🍀☘️🌱🌹💐
        🌿🌿🌿🍁
        🪴🪴🪴
        🏵🏵
        💟
        🌺🌺🌺🌺
        🌼🌼🌼
        🏵🏵
        💐
        فیروزه سمیعی
        يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۱:۵۶
        درودتان جناب کاظمی نیک گرامی
        از حسن توجهتون بسیار تشکر
        بازم عذر تقصیر و سپاس از یادآوری چشم حتما
        حضورتان همیشه سبز و مستدام

        ⁦☀️⁩🌿🌻🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌻🌿⁦☀️⁩

        جواد کاظمی نیک
        جواد کاظمی نیک
        يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۴:۲۵
        سپاسگزارم بانوعزیز 🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻
        💙💙💙💙💙💙💙💙
        🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵
        💐💐💐💐💐💐
        🌼🌼🌼🌼
        💟💟💟
        ❤️❤️
        ❤️🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻🪻
        💙💙💙💙💙💙💙💙
        🩵🩵🩵🩵🩵🩵🩵
        💐💐💐💐💐💐
        🌼🌼🌼🌼
        💟💟💟
        ❤️❤️
        ❤️
        ارسال پاسخ
        نیلوفر تیر
        يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۳:۴۷
        درود بانوی عزیز و نازنین خندانک
        چه داستان جذابی بود آفرین به این ذهن خلاق خندانک خندانک خندانک
        بسیار لذت بردم و غافلگیر شدم در انتهای داستان و برام جذاب بود عزیزم
        فیروزه سمیعی
        فیروزه سمیعی
        يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۹:۳۱
        درودتان نیلوفر جانم
        ازت ممنونم نازنینم به مهر می خوانید جانا
        خیلی خوشحالم که داستان براتون جالب بوده
        صمیمانه سپاس

        ⁦☀️⁩🌿🌻🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌻🌿⁦☀️⁩💖
        ارسال پاسخ
        نیلوفر تیر
        يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۳:۴۷
        قلمتان ماندگار و بسیار عالی بود خندانک
        محمد اکرمی (خسرو)
        يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۴:۲۴
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        خیلی جالب بود
        داستان رو به زیبایی هر چه تمام تر روایت کردید
        و پایان بندی هم که غافلگیر کننده
        عالی بود
        قلمتان نویسا
        خندانک خندانک خندانک خندانک
        فیروزه سمیعی
        فیروزه سمیعی
        يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۲۰:۱۸
        درودتان جناب اکرمی گرانقدر
        خوشحالم داستان براتون جالب بوده
        بی نهایت سپاس از حضور سبزتون
        نویسا و به نام بمانید
        ☀️⁩🌿🌻🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌻🌿⁦⁦☀️⁩
        ارسال پاسخ
        عارف افشاری  (جاوید الف)
        يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۴:۴۴
        مامور مبارزه با مواد مخدر که خود سیگار می‌کشد جالب است خندانک
        فیروزه سمیعی
        فیروزه سمیعی
        يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۲۰:۲۲
        درودتان جناب افشاری گرامی
        ممنونم از توجهه ارزشمندتون
        البته مامور مبارزه با مواد مخدر فقط پوشش بوده
        سرفراز و نویسا باشید
        ☀️⁩🌿🌻🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌻🌿⁦⁦☀️⁩
        ارسال پاسخ
        عارف افشاری  (جاوید الف)
        عارف افشاری (جاوید الف)
        دوشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۰۱:۰۹
        خندانک خندانک
        فیروزه سمیعی
        يکشنبه ۱۷ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۹:۲۹
        درودتان نیلوفر جانم
        به مهر می خوانی ام جانا
        حضورت را سرفرودم

        ⁦☀️⁩🌿🌻🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌻🌿⁦☀️⁩💖
        ابوالحسن انصاری (الف رها)
        دوشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۰۰:۳۵
        درودبرشما سرکارخانم سمیعی
        زیبا و جذاب بود خندانک خندانک خندانک
        فیروزه سمیعی
        دوشنبه ۱۸ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۶:۴۷
        درودتان جناب انصاری شاعر گرامی
        بی نهایت سپاس از حضور زیبا و ارزشمندتان

        نویسا و سبز باشید

        ⁦☀️⁩🌿⁦🕊️⁩🌿🌻🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌻⁦🕊️⁩🌿⁦☀️⁩
        علیرضا حاجی پوری باسمنج راوی عشق
        سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۰۱:۰۸
        درود بر شما بانو سمیعی گرامی 🌺💐
        داستان زیبایی قلم زدید واقعا لذت بردم 💐🌺
        فیروزه سمیعی
        سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۰۷:۰۰
        درودتان جناب استاد حاجی پوری گرامی
        به مهر می خوانیدم و بی نهایت سپاس از حضور سبزتان

        ⁦☀️⁩🌿🌻🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌻🌹🌿🌻🌿⁦☀️⁩
        سعید صادقی (بینا)
        سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۶:۴۹
        جالب بود بانو
        دلتون شاد
        مهرتون بی دلبر مباد
        درود بر شما خندانک
        فیروزه سمیعی
        فیروزه سمیعی
        شنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۰۸:۲۱
        درودتان جناب صادقی شاعر گرانقدر
        خیر مقدم و حضورتان همیشه سبز
        بر من منت نهادید که می خوانید
        و خوشحالم که دوست داشتید
        صمیمانه سپاس
        دلتون شاد و لیتون پر از لبخند و شاد از عشق

        ⁦☀️⁩🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿⁦☀️⁩
        ارسال پاسخ
        نرگس زند (آرامش)
        سه شنبه ۱۹ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۱۶:۵۳
        چند بار خوندم اخرش قابل باور نبود خندانک
        غیر منتظره بود خندانک
        بسیار عالی خندانک
        موفق باشید بانوی عزیز خندانک
        فیروزه سمیعی
        شنبه ۲۳ ارديبهشت ۱۴۰۲ ۰۸:۳۰
        نرگس جانم درودتان
        ممنونم ازت که وقت گذاشتید و به مهر خوانید
        می دونم داستان آنچنان که باید و باشد کامل نیست و نقص های را دارد
        و امیدوارم با نظرات کاربردی شما عزیزان
        بهتر بنویسم
        اصل شما دوستان همراه هستید،
        صمیمانه سپاس گل من.
        نویسا و سرفراز و پیروز باشید جانا

        ☀️⁩🌿🌹🌿🌹🌿🌹💖🌹🌿🌹🌿🌹🌿⁦☀️⁩
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2