موضوعی که از گذشته تا امروز در عرفان مطرح بوده ، عقل و عشق در آدمی ست که همواره عقل و عشق در مقابل هم قرار گرفته اند ، هر جا و در هر زمانی که صحبت از عقل و استدلال میشود ، صحبت کردن از عشق امری نا مربوط تلقی می شود ، و هنگامی که از عشق سخن می گوییم .،صحبت از عقل و برهان و استدلال جایگاهی ندارد.
حضرت مو لانا از آن دسته از عرفا میباشد که عشق را برای حرکت لازم و برای کل مسیر تا رسیدن به معشوق کافی میداند و مولانا بر این عقیده است که عشق بهترین مرکب است که سوار خود را تا سر منزل مقصود به سلامت خواهد رسانید.
حضرت مولانا ضعف عقل و استدلال عقلی را این چنین بیان میکند .
پای استدلالیان چوبین بود پای چوبین سخت بی تمکین بود
شیخ رومی در بیت فوق استدلال کنندگان و استدلال کردن را به پاهای چوبی تشبیه میکند ،که بسیار ضربه پذیر و شکننده می باشد .
عشق آمد، عقل از آن آواره شد صبح آمد،شمع از او بیچاره شد
در بیت فوق حضرت مولانا عقل را به شمع و عشق را به صبح تشبیه کرده است ، و این گونه بیان میکند که با آمدن عشق ،عقل دیگر مورد توجه نیست و به شدت گوشه گیر می شود ، هم چنانکه با آمدن صبح و نورانیت روز هیچ اعتنایی به شمع نمی شود،مولانا با این تشبیه عظمت عشق و حقارت عقل را بیان می کند، هنگامی که قصد حرکت با عقل داریم ، هم چون کسی می مانیم که با گر فتن شمع در دست قصد حرکت در تاریکی را داریم و شمع نیز فقط میتواند جلوی پای رهرو را روشنی بخشد .که چه بسا در تاریکی سالک به دلیل تاریکی و ضعف نور شمع ،از مسیر منحرف شود ،در حالی که هنگامی که رهرو در حرکت خود از عشق مدد میگیرد ،با توجه به تشبیهِ شیخ رومی از عشق ،که به صبح تشبیه کرده است . بدیهی است که سالک برای حرکت هیچ دغدغه ای ندارد و احتمال منحرف شدن او از مسیر وجود ندارد .
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
شیخ رومی معتقد است که ، شرح عشق و حالات عاشقی را میتوان در فرد عاشق دید و عشق در چهره ی عاشق موج میزند ،و خود عشق علامت هایی دارد که از چهره ی عاشق می توان متوجه شد ، ولی هنگامی که عقل سعی بر تفسیر عشق کرد ،(هم چون خری که در گل فرو میرود) از عهده ی تفسیر و شرح آن برنیامد و عاجز ماند.
پس چه باشد عشق ؟دریای عدم در شکسته عقل را آنجا قدم
شیخ رومی عشق را دریای عدم می شمارد که عقل توانایی ورود به آن را ندارد .در این جا سالک در بی نهایت در حرکت است در حالی که عقل از معرکه بیرون است .
چون قلم اندر نبشتن بر شتافت چون به عشق آمد ،قلم بر خود شکافت
شیخ رومی بر این عقیده است که شرح عشق را با قلم نمی توان بر روی کاغذ نوشت و حالت عاشقی را تفسیر کرد ،مولانا برای نشان دادن ابهت و عظمت عشق ، از شکافته شدن قلم سخن میگوید ،در هنگامی که قصد نوشتن ِشرح عشق را می کند.
هر چه گویم عشق را شرح و بیان چون به عشق آیم خجل باشم از آن
مولانا برای تاکید نا متناهی بودن عشق،چنین سروده و اشاره به توصیف ناپذیری عشق دارد ،که در صورت توصیف و شرح عشق ،اگر چه بسیار زیبا باشد ،اما هنوز ذره ی کوچکی از حق مطلب در مورد عشق ادا نشده است .
شرح عشق ار من بگویم بر دوام صد قیامت بگذرد وین نا تمام
شیخ رومی اشاره به عظمت و حد بی نهایت عشق میکند ،از آنجا که بی نهایت در زمان نمی گنجد،بدین موضوع اشاره میکند ، که تعریف عشق در بزرگی ،در بی نهایت سیر میکند و نمی تواند در محدودیت زمان محدود به تعریف خاصی شود.
از تعاریفی که در بالا ذکر شد ،ابتدا از ضعف عقل سخن گفته شد ، و سپس عقل و عشق مورد مقایسه قرار گرفتند وسپس عشق مورد ستایش قرار گرفت . در یک دیدگاه کلی به این نتیجه میرسیم که مولانا عشق را بی نهایت و روشنگر و در مقابل عقل را محدود و چون قدم برداشتن در تاریکی میداند ،و در قسمت هایی عشق را کلی و عقل را جزیی از آن به شمار می آورد .
مولانا در غزل زیر باز به بیان و شرح عشق می پردازد ؛
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو ور از این بی خبری رنج مبر هیچ مگو
دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو
من به گوش تو سخن های نهان خواهم گفت سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو
قمری جان صفتی در ره دل پیدا شد در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو
گفتم ای دل چه مه ست این دل اشارت می کرد که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو
گفتم این روی فرشته ست عجب یا بشر است گفت این غیر فرشته ست و بشر هیچ مگو
گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد گفت می باش چنین زیر و زبر هیچ مگو
ای نشسته تو در این خانه پرنقش و خیال خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو
گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست*
*
عقل و عشق هرکدام یک انرژی ونیروی مجزا در انسان هستند که در دو نقطه ی متفاوت از مغز نشات می گیرند . اما ما دراینجا ، عقل را فرآوری همان ذهن می بینیم و عشق را تبلور بصیرت در هرکس که هر کدام از لایه و یا فضایی متفاوت از مغز به بیرون سرایت می کنند .
ذهن یا عقل ، و عشق یا بصیرت ، در آدمی دو نیرو ی باالفعل مغزی اند . دو واکنش وبازتاب مغزی ولی در تقابل و در تناقض و تعارض با یکدیگر . درک عمیق ودرست این دوگانگی می تواند فرد را از اسارت ذهن شرطی شده ی خود برهاند وباخودآگاهی ، دیگر مجال خودنمایی و هرگونه واکنش و عکس العملی به ذهن ندهد . ذهن هرکسی را به سوی تمایلات ، آرزوها و تعلق ودلبستگی ها جذب می کند اما بصیرت در آدمی هر تمایل و آرزو و دلبستگی و تعلقی را رویا وتوهم و خیال می بیند و سعی می کند چشم آدمی را به حقیقت این امر گشوده و ذهن را از تعلق پروری ودل بستگی سازی بر حذر دارد وآدمی را اسیر ذهن در خویشتن نسازد . اگر ما ذهن را چون یک نرم افزار در کامپیوتر در نظر بگیریم ، عقل کامل تمام کامپیوتر است. اما ذهن شرطی شده با حیله ودسیسه هرکسی رو از درک درست خود دور می کنه وبر بصیرت فرد پیشی می گیرد و نمی گذارد فرد حقیقت وجودی خودش (آنچه هست ) را درک کند . گشودن ترفند ودسیسه های ذهن وروشن دیدن این نیرنگ ها در خود غیر ممکن نیست ، اما وقتی ناخودآگاه ذوب واستحاله شده ی ذهن در خود باشیم ، گشودن این گره در خود برایمان کار آسانی نیست . واین مشکلی ست که قرنها دچار وخودباخته ی بی خبر و ناخودآگاه آن گشته ایم واین ذهن شرطی شده ی ماست که اختیار واقتدار مارا در چنگ دارد وهرگز به ما جسارت وجرات واکاوی ذهن را نمی دهد .
انسان آزاد آفریده می شود ، چون طبیعت آدمی اینگونه است . اما قرنهاست که در محاصره ی ذهن شرطی شده ی خویشتن هستیم به همین دلیل از کودکی در محبس ذهن شرطی شده ی خود گرفتار می شویم ودر بزرگسالی در هر سطح از دانش و آگاهی نیز باشیم همچنان ناخودآگاه موجودی شرطی شده ودر محاصره هستیم . موجودی بی اختیار که تنها ذهن شرطی شده ، مارا تحت محاصره واختیار تام خود دارد ولی آدمی از خود هیچ اختیاری ندارد ودرک این فاجعه برای ذهن امکان پذیر نیست و آدمی از خود (رباتی) بی اختیار وابزاری برنامه ریزی شده و مطیع و فرمانبر می سازد و نسبت به این اتفاق نامیمون نیز هیچ اگاهی ندارد . فاجعه زندگی یکایک مردم نیز از همین دگرگونی وبی اختیاری وی آغاز می شود .
بلی ، ذهن در هرکسی از کودکی اورا به محاصره ی خود در می آورد ، اما بصیرت (مشاهده ی درونی ) می تواند حصار ذهن را در پیرامون فرد ضعیف و حتی خنثی و بی اثر نماید . انسان قرنهاست که گرفتار ذهنِ شرطی شده ی خود شده اگرچه دراین ظلمت ، چراغ فروزان در خودِ فرد برای نجات وی وجود دارد اما با گذر هزاران سال از اسارت و بردگی و بندگی متاسفانه نادر افرادی راه نجات خود را در خود جسته اند واکثریت همچنان خودباخته و برده ی گوش بفرمان ذهن شرطی شده خود باقی مانده اند .
ذهن شرطی شده با ایجاد تعلق ودلبستگی ها به هرکسی هویتی خیالی و تصنعی می دهد اما بصیرت در انسان چون حقیقتِِ دلبستگی و تعلقات ، قدرت طلبی ، ثروت اندوزی وشهرت و نام آوری ، برتری جویی و.... و...را می بیند و به روشنی می فهمد که درپشت این قیاس و رقابت های کور هیچ چیز نیست سعی می کند هرکسی را از خودباختگی واسارت تعلقات (ذهنِ خود ) دور کند. اینجاست که تقابلی میان (ذهن/عقل) و (بصیرت/عشق) بوجود می آید اما ساختار وبافت جوامع بشری ، ذهن وعقل را ناآگاهانه و ناخودآگاه سرآمد می کند . ودلیلی که این خطای محض روند زندگی یکایک مردم گردیده نیز همین است . بصیرت فعلی گریز ناپذیراست که در یکایک افراد وجود دارد ، اما در بعضی از مردم بصیرت قوی ست ودربعضی از آنها ذهن شرطی شده غالب برآنهاست . عامل ژنتیکی ، و نحوه ی پرورش و تربیت افراد و وضعیت وساختار فرهنگی و اقتصادی جامعه ای که فرد در آن زندگی می کند از عواملی هستتد که در ساختار ذهنی و بصیرت افراد نقش اساسی وتاثیر گذار بازی می کنند . پس این ذهنِ شرطی شده است که هرکسی را به سوی سراب می کشاند وبا تعلق و دلبستگی و نزاع و جدال های بی امان از او پشتیبانی می کند اما در سراب چیزی جز اندوه و ملالت نصیب آدمی نمی شود . ودرسرابه که آدمی موجودی نگران و درمانده و مضطربه ، امیروپادشاه باشه یا فردی عادی فرقی نمی کند . انسان زمانی از نگرانی و اضطراب ودرماندگی نجات پیدا می کند که به ترفند و شگردهای ذهن در خود وقوف یافته و خود را از اسارت ذهن نجات دهد .
فرد وقتی در محاصره ی ذهن شرطی شده خود باشد از دین نیز ابزاری برای حفظ شرطی شده گی خود می سازد . در حالی که دین برای نجات انسان از دام وبندی که گرفتار آن شده بوجود آمده ولی نا آگاهی انسان ازدین و از عدم شناخت خود ، از دین ابزاری برای زوال خود می سازد . ما وقتی بطور ریشه ای وعمیق ، ماهیت انسان را بررسی وواکاوی کنیم ، متوجه خطای محض آدمی می شویم و دین از آغاز برای نجات انسان بوجود آمده تا اورا از سرابی که گرفتار آن شده نجات دهد . ورمز نجات انسان جز پی بردن به انحراف خود ، وبازگشت به اصل خویشتن نیست .
همانگونه که لازمه ی (خداشناسی خودشناسی ست ) و انسان بدون شناخت خود ، هرگز به شناخت خدا نمی رسد ، لازمه ی رهایی انسان از زوال وتباهی نیز خودشناسی ست . آدمی بدون خودشناسی نمی تواند راهی به سعادت ورستگاری بیابد . آدمی بطور جبری وناخودآگاه از دوران کودکی گرفتار ذهن شرطی شده ی خود می شود . برای نجات خود ، باید خودآگاهانه خود را از این دام مخوف رها سازد . دراینجاست ذهن و بصیرت با خودآگاهی واشعار یافتن اگاهانه به این پدیده های مغزی در خویشتن ، نقش اساسی برای نجات ورهایی انسان ایفا می کنند . بصیرت یعنی مشاهده ی اعمال ورفتار ذهنِ شرطی شده در خویشتن است که فرد را از دام و بند اسارت وخود باختگی و خودشیفتگی و خودمحوری با روشن بینی نجات می دهد . عشق در اشعار مولانا همان بصیرت در انسان است که هرکس با رهایی ازدام وبند ذهن شرطی شده ی خود با بصیرت در خویشتن ارتباط برقرار می کند .
عشق آمد، عقل از آن آواره شد / صبح آمد،شمع از او بیچاره شد
شمع در بیت فوق همان ذهن است که به دلیل نقصان ذهن وناتوانی آن ، درک حقیقت برای ذهن امکان پذیر نیست ، اما ذهن به نقصان وناتوانی وابتر بودن خودش واقف نیست وبه همین دلیل سرزمینی تصوری و خیالی و کاذب برای هرکس می سازد و اورا گرفتار آن می کند . واین نیز از ناتوانی های ذهن شرطی شده است که از تصور کاذب و دروغین خود سرسختانه پشتیبانی و جانبداری می کند ومجال روشن بینی را از فرد می گیرد . صبح آمد ، شمع از او بیچاره شد . منظور مولانا ازصبح دراین شعر ، همان بصیرت است . وقتی انسان با رهایی از ذهن شرطی شده با بصیرت در خود ارتبا ط برقرار می کند . متوجه ناتوانی ، وبی روشنی شمعِ ذهن در خود می گردد وبا ورود صبح (بصیرت) به یک باره تمام ظلمات و تیرگی ها از مقابل چشم انسان کنار می رود و فرد وارد فضایی روشن و نورانی می گردد . و تازه متوجه ارزش واقعی انسان ، معصومیت از کف رفته ی او ، گنج الهی نهفته در انسان وزندگیِ عاری از اندوه ورنج و مصیبت او می شود .
اما آنچه در ابن گفتار مهم است ، این است که ذهن شرطی شده و بصیرت در آدمی دوواکنش وبازتاب متفاوت مغزی اند ، هر دوی آنها بک انرژی و قدرت هستند که در دو لایه متفاوت از مغز تراوش می کنند وکسانی که با خودآگاهی ، ذهن را در خود تخلیه وسبک کرده اند ، توانایی مشاهده ی مداوم این دو عمل وعکس العمل مغزی را در خود دارند . تخلیه و آرام کردنِ ذهنِ شرطی شده در خود قدری دشوار هست ، چون به سهولت نمی توان خودرا از محاصره ی ذهن در خود خلاص و رها کرد ، ولی با کسب خودآگاهی و پی بردن به ماهیت وبافتار ذهن در خود ، ومشاهده ی اعمال ورفتار تفکر در خویشتن ، با تمرین و ممارست می توان از این مانعِ سترگ در خود ، خودرا رها نموده و به فراتراز ذهن در خود قدم گذاشت . بارسیدن به این مرحله ، دیگر رهایی از ذهن شرطی شده و ارتباط برقرار نمودن با بصیرت یا همان عشق در خویشتن ، فعلی ساده و میسّر برای هرکسی می گردد . ودر ۲۴ ساعت شبانه روز اینگونه افراد ساعاتی متوالی با بصیرت در خود درارتباط اند و ساعاتی نیز دوباره به ذهن خود باز می گردند .
ولی ما آنچه را می خوانیم ، یا می نویسیم همه نتایج ودریافت های ذهن ماست که به دیگران منتقل می گردد . اغلب ما در دام و بند ذهن شرطی شده ی خود گرفتاریم و ره آورد ما بازتابهای ذهن ماست که برروی کاغذ نوشته می شود ، اما کسانی هستند که بارسیدن به خودآگاهی و مشاهده ی رویکرد ذهن در خود ، خودرا از اسارت ذهن شرطی شده نجات داده اند ، گفتار اینان بازتاب و عکس العمل ذهن شرطی شده ی آنها نیست بلکه پرده برداشتن از حقیقتی ست که آن برای ذهن قابل ادراک نیست . ذهن سیاهچالی ست که توده های وسیع مردم دراین سیاهچال تاریک و نمور برغم تمام حرکات و اعمال و پیشرفت های عقلی گرفتار ند و ادراک این سیاهچال برای ذهن قابل شناسایی نیست ، برای درک وفهم عمیق این زندان بسته وبی روزن و منفذ ، باید از ذهن فراتر رفت وبدون قضاوت وپیش داوری و تجزیه وتحلیل و نتیجه گیری های ذهنی ، اعمال ورفتار ذهن را در خود دید . چیزی که قابل توجه است ، آنچه را ذهن درک کرده و برصفحه ی کاغذ می آورد برای سایر افکار نیز قابل ادراک است اما آنچه را بدون حضور ذهن ، برای فردی قابل ادراک می گردد برای سایر اذهان وافکار نیز به سهولت قابل درک نیستند . وتقابل عقل و عشق دراینجاست که خودش را به وضوح به ما نشان می دهد ، عقل همان ذهن است عضوی ناتوان ودرمانده که حقیقت انسان برایش قابل فهم و ادراک نیست و اورا باسودوزیان و قدرت طلبی و افزون خواهی و برتری جویی به هرقیمتی سرگرم می کند و همیشه آدمی را از ماهیت واقعی اش جدا نگاه می دارد ، و بصیرت ، عشق در هرکسی ست ، که نفس خطای ذهن برایش قابل درک است وچشم آدمی را به افکار و اعمال نادرست و باطل ذهن می گشاید و هرکسی را دربرابر اعمال خطای ذهن خویش هوشیار و مراقب ومصون از آن نگه می دارد . ذهن وقتی حقیقت انسان برایش قابل فهم وادراک نیست برای هرکسی سرابی رنگین ساخته و فرد را گرفتار سراب می کند . غلبه ی ذهن برانسان ، هرکسی را از فهم این خطای غیرقابل جبران دور می سازد و آدمی هرگز نمی تواند با کمک ویاری ذهن که نفسا وماهیتا خطاپرور است ، خودرا از خطا دور نماید . وآنچه برای معدودی از مردم قابل رویت و مشاهده است ، اعمال ورفتار نا صواب ذهن است که اغلب افراد را در اسارت تام و مطلق خود دارد اما فهماندن این دگردیسی و بطالت ذهن چندان کار آسانی نیست .
ذهن بخشی ویاجزیی از مغز است وتمامیت مغز نیست . تمامیت مغز برای هرکس سرنوشتی را رقم می زند که در تغایر ودرتضاد با سرنوشتی است که ذهن برای او ساخته است . تمامیت مغز اگرچه بسیار پیچیده است اما من متخصص فیزیک مغز نیستم اما تواناییِ رهایی از ذهن را سالهاست که تجربه می کنم ، بارهایی از ذهن شرطی شده به ساختار دیگری از مغز دست یافته ام وبطور مداوم آن را دردست دارم ،آنچه را دراین بافتار مغزی می بینم برایم بسیار حیرت آور است . آنچه را ذهن شرطی شده درک کرده وبه ما تحویل می دهد ، خطایی ضدِ حقیقت است . ظلمت وتاریکی ست که آن را ذهن شرطی شده به عنوان حقیقت فروزان می پندارد ومارا اسیر آن می کند . اما آنچه را تمامیت مغز درک می کند ، نوروروشنایی ست که هیچ ظلمات وتیرگی در آن وجود ندارد .
ذهن لایه ای از مغز است که با حقیقت ارتباط ندارد و انسانها ، قرنهاست آن را عقل خود پنداشته اند و چیزی جز همان ذهن را نیز در خود نمی شناسند وذهن تصورِ تاریک و تیرگون خود را که لبریز ومالامال از تعارض و تناقض ودوگانگی ست را، حقیقت پنداشته وبه صاحب خود القاء می کند . اما تمامیت مغز با هیچ تاریکی و ظلماتی روبرو نمی شود و از هر تعارض و تناقض و تضادی کاملا مبراست وبه انسان سرزمین نورو فروغ و روشنی را تحویل می دهد .رنج و اندوه و مرارت که جزیی جدایی ناپذیر از زندگی آدمیان گردیده ، محصولِ ذهنِ شرطی شده در آدمی ست ولی تمامیت عقل هیچ رنج و اندوه و مرارت و دل تنگی را نمی سناسد و نتیجتا یک زندگی مالامال و سرشار از فرح و شور وشکوه و شادمانی را با خود به ارمعان می آورد .
_______________________________
* گزیده عقل وعشق در شعر مولانا
قلمتان نویسا
بمانید به مهر و بسرایید