فقیران ارجمندترند یا ثروتمندان ؟
دو دسته مقابل هم صف آرایی کرده بودند ، دوصفِ ثروتمند و فقیر.
فقیران شعار میدادند : مرگ بر فکر به حقارتِ فقیر
ثروتمندان شعار میدادند : مرگ برفکرِ حسادت ، به پولداران شریف
مردی خودش را به میانه انداخت وبا صدایی رسا فریاد کشید : آقایان ! خانم ها ! دوباره افراط وتفریط ؟ مگر نمی دانید از دری که فقر می آید ، ایمان از درِ دیگر میرود ؟
مگر نمی دانید سرمایه داری ست که جوامعی را مثل موریانه پوسانده و به آن خلل وارد آورده ؟
بهتر نیست برای حد وسط شعارتان باشد و سپس عمل ، که همسوییِ افکار، دیگر درگیری و جنگ باخود به همراه ندارد .
دوگروه بسویش پیشروی کردند و دوشقه اش کردند. هریک از شقه ها را یک گروه به دروازه ی شهرش آویخت و پیروزمندانه به فتحشان لبخند زدند و بعد قاه قاه خندیدند . راستی چه ابلهانی بودند .
درواقع تمام خشمشان را به اویی که حرفی عاقلانه زد و در راهش شهید شد فروریختند و تقابلشان دوباره به متفرق شدن انجامید و رَویه شان را ادامه دادند و همان آش و همان کاسه .
تاریخ نگار، اوضاع آن جامعه را اینگونه نگاشت :
فقیرانی که دوست داشتند که آنها هم پولدار بودند ، از خودشان درمقابل آنهمه اهانتی که به بشر بودنشان وارد میشد دفاع کردند و ، ثروتمندان چون پول داشتند از هیچ کاری برای پولدار نشدنِ فقیرانی که اگر پولدار میشدند آنها را به زیرمی کشیدند و خود ، سوء استفاده گری چون آنها میشدند مضائقه نکردند .
فقیران به واسطه ی عقده هیشان هردم به ورطه ی گناهان بیشتری فرومی رفتند و خود را مست میکردند تا کمترآن اوضاع را حس کنند ، و قمارمیکردند که شاید روزی پولدار شوند ، ومعتاد میشدند چون آنهایی که معتاد میشدند احمق بودند ، وثروتمندان هم چون پولدار بودند باد به کمرشان میخورد و ازفرطِ ناتوانی از اینکه آنهمه پول را چگونه خرج کنند خود را مست می کردند چون افکار عیاششان می طلبید ، و قمار میکردند وبه جائیشان هم نبود که فقط جزئی ازآنهمه پولشان را ازدست میدادند ، و مخصوصاً جوانانشان معتاد میشدند چون پولِ باد آورده داشتند . پس هردوگروه به نوعی بسوی اضمحلال میرفتند و تاریخ نگار ، فاتحه ای برآن مرد سالمی که روزی درمیانه ی فقر و ثروت نطقی بیان کرد و پای همان نطقش جانش را از دست داد خواند و کتابش را بست و صورتش را بین کف دو دستانش گرفت و آه عمیقی کشید و با خودش گفت : جالبست که به اضمحلال کشیدنِ دوگروه با کمی فرق ، شبیه به هم بود وفقط جنس استعمال کردن شان مختلف بود و همه درشهوت خود غرق بودند و از غرق شدنشان هم عین خیالشان نبود ، فقط فقیران به جنس آنچه را که ثروتمندان را به اضمحلال می کشانید همچنان حسد میورزیدند .
دراین میانه جامعه منقلب هم شد و نتیجه ی آن این بود که وقیحانِ گروه فقیران ، جای همان ثروتمندان را گرفتند و وقیحانه تر از آن ثروتمندان رفتار کردند و ثروتمندان هم که چون پول داشتند به جاهای دیگری گریختند و ثروتمندیشان را ادامه دادند وفقیرانی هم که بی دست و پا بودند هم روزبروز فقیرتر شدند وآن وقیحانِ فقیرهم گذشته شان را فراموش کردند وحاکم شدند بردوستان قدیمی شان وبه قولی هیچی به هیچی و افراد طبقه ی وسط همچنان بین این دوگروه ، بهترین رَویه را تجربه میکردند .
رَویه ای که هم به نوعی دنیایش میگذشت و آخرتش هم تضمین شده بود .
بهمن بیدقی 1402/1/21
من به موضوع فقر و ثروت یا در واقع پول از دید یک ناظر بیرونی نگریسته ام
چه فقیرانی را دیدم که شریف بودند فقرایی را هم دیده ام که به اصطلاح تازه به دوران رسیده شدند و کسی را تحویل نمیگرفتند
از طرفی ثروتمندانی را هم دیده ام (هر چند کمتر) که انسانهایی نیکوکار بودند
و ثروتمندانی که حتی حاظر نبودند هزار تومان به کسی ببخشند
از نظر من ثروت و فقر سوای چیزی بنام پول حتی بیشتر در ذهنیت ما میگذرد
شخصی حتی به داشتن کل جهان نیز راضی نخواهد شد و بازهم طمع چیزی دارد
شخصی تنها یک خانه کوچک دوستانی هر چند اندک و آرامشی قلبی راضیش میکند
صرف نظر از اینکه که هستیم و چه میکنیم به عقیده من تنها سه چیز در این جهان اهمیت دارند
اول به اندازه زندگی خودت جمع و استفاده کن و مابقی را ببخش
دوم به علایقت بیندیش و در راستای آنها به پیش برو یا در این راه شخص دیگری را نیز با خود همراه کن
سوم سعی کن همواره بفکر مرگ باشی در حالی نیز هرگز به آن فکر نکن
جمله طلایی : یک کهکشان همانقدر ارزش دارد که یک مورچه دارد و بلعکس