سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

شنبه 3 آذر 1403
    22 جمادى الأولى 1446
      Saturday 23 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        شنبه ۳ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        دیالوگی عاشقانه میان ِ ممدالی و کوکب
        ارسال شده توسط

        احمد پناهنده

        در تاریخ : شنبه ۱۲ فروردين ۱۴۰۲ ۲۰:۱۶
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۸۷ | نظرات : ۴

        دیالوگی عاشقانه میان ممدالی و کوکب
        کوکب!
        ها
        کوکب جان
        ها ممدالی
        میگم
        چی؟
        میگم که...
        چی می گی ممدالی؟
        میگم ...
        اخ بگو ممدالی
        چرا آب دهانت را قورت می دی؟
         آخه
        آخه چی؟
        آخه خیلی سخت است
        چی سخت است ممدالی جان؟
        همینی که می خوام بگم
        خب بگو ببینم چی می گی
        آخر می ترسم بگم
        از چی می ترسی ممدالی؟
        می ترسم که ...
        از چی ممدالی ؟
        از این که بگم، دعوام کنی
        آخر چرا باید دعوایت کنم؟
        خب می ترسم دعوایم کنی
        نه بگو ممدالی جان
        دعوایت نمی کنم
        البته اگر حرف بدی نزنی، مگر دیوانه ام که دعوایت کنم؟
        حالا بگو
        خب من هم همین را می گویم کوکب جان
        چون می دانم دیوانه نیستی
        ولی باز می ترسم بگم
        آخه چرا می ترسی؟
        خب می ترسم دعوایم کنی
        ببین ممدالی
        تو می دانی که من بیهوده تو را دعوا نمی کنم
        حتمن باید یک کار خلاف ِ عاطفی و یا خطایی کرده باشی که به احساس و عاطفه ام آسیبب برساند و من ناراحت بشوم و تو را دعوا کنم
        وگرنه چه لزومی دارد که بخواهم با هر گفته ات تو را دعوا کنم؟
        مگه  من توره زیور هستم؟
        نه نه کوکب جان
        می دانم تو توره زیور نیستی
        و نیز می دانم تو کوکب من هستی
        آخ ممدالی جان 
        خب اگر من کوکب تو هستم، حالا برای کوکب جانت بگو آنچه در دل داری
        میگم
        بگو ممدالی جان
        میگم خیلی...
        خیلی چی ممدالی؟
        میگم ممکن است بگم خیلی دعوایم کنی
        نه ممدالی جان نه
        بگو و نترس
        یعنی نترسم؟
        نه بلا می سر
        چرا باید بترسی؟
        آخه ...
        آخه چی؟
        میگم
        بگو
        میگم پس قول بده اگر گفتم دعوایم نکنی
        کوکب در اینجا مکثی کرد و گذشته را تند ورق زد و صغری را به خاطر آورد
        به یاد آورد که ممدالی و صغری زیر درخت گردو نشسته بودند و با یگدیگر حرف می زدند
        به خاطر آورد که باز در یک روزی، سر ِ صغری روی شانه های ممدالی است
        به خاطر آورد که چنین حرکتی، سبب شده بود آنها چند ماهی جدا از هم زندگی کنند
        به خاطر آورد ...
        و مثل برق این خاطرات از جلوی چشمانش گذشت 
        و همین جوری نگاهش به دوردست ها بود و داشت بیشتر گذشته را ورق می زد که ممدالی گفت
        کوکب جان کجا را نگاه می کتی و چرا حرف نمی زنی؟
        کوکب با این پرسش ممدالی از گذشته بیرون آمد و در چشم ممدالی نگاه کرد و گفت
        حالا فهمیدم چرا می ترسی، درون دلت را بیرون بریزی
        ممدالی گفت، کوکب حان
        به من بگو چی فهمیدی؟
        کوکب گفت
        تو تی بَرِه کینه خبر دئنی و هی بگم بگم می گویی
        یعنی تو می دانی خودت را کثیف کردی و کو**ت کثیف است و هی بگم بگم می گویی
        بعد ادامه می دهی که می ترسی بگویی
        ممدالی با این تهمت و حمله ی کوکب دکورش به هم خورد و گفت
        یعنی چه که من، می بَرِه کینه خبر دئنم؟
        یعنی چه که من کو*م کثیف است و کار کثیف در پرونده من است؟
        کوکب که در این جان آمپرش بالا رفته بود، گفت
        همانی که در خلوت خودت، دَخَسانه دئنی
        یعنی در خلوت یکی را در آب نمک خواباندی و با آن عشق و حال می کنی و قوقولی قوقویت را برای من می خوانی
        ممدالی گفت چی می گی کوکب جان؟
        کوکب گفت همینی که شنیدی
        ممدالی سعی کرد خودش را کنترل کند و بعد  به کوکب گفت نه نه کوکبک من
        تو اشتباه می کنی کوکب جانم
        کوکب با عصبانیت به ممدالی گفت اگر اشتباه می کنم پس ترسو نباش و بگو چی می خواهی بگویی؟
        ممدالی گفت
        آخه .‌‌..
        کوکب حرف نزد
        دوباره گفت آخه
        کوکب نگاهی تلخی در چشم ممدالی کرد و گفت
        بترک و بگو دیگر
        ممدالی وقتی دید کوکب در حال انفجار است
        گفت
        کوکب ِمن
        کوکب پاسخ نداد
        ممدالی گفت کوکب جان
        کوکب باز پاسخ نداد
        ممدالی گقت ای همه ی زندگی من
        کوکب باز پاسخ نداد
        ممدالی گفت
        ای عشق آتشین من
        کوکب با صدای شنیدن ای عشق آتشین من کمی نرم شد و نیم نگاهی به ممدالی کرد
        اما هنوز اخمش، تَخم بود
        ممدالی وقتی دید که کوکب کمی نرم شده است
         گفت حالا بگم؟
        کوکب با ناز و چرخاندن چشم و ابرو که دل ممدالی را آب کرده بود، گفت بگو ممی ِ من
        ممدالی گفت
        ممی؟
        کوکب گفت همان مامی جان
        یعنی ممدالی جان
        ممدالی وقتی کلمه جان را شنید و گفت
        حالا بگم؟
        کوکب گفت آره بلا می سر
        ممدالی گفت 
        دو دو دو دوستت دارم
        کوکب وقتی دید ممدالی به لکنت افتاده است، از شادی در آغوش ممدالی جای گرفت و گفت
        ای قربون اون زبونت برم که از عشق آتشین کوکب لکنت گرفتی
        حالا به من بگو
        که چرا لکنت گرفتی ممدالی جان؟
        ممدالی گفت آخر این دو دو دو ستت دارم، گفتنم از ته دل بود
        کوکب گفت 
        آخ ممدالی 
        تو آخر منو می کشی 
        حالا به من بگو که  چرا منو کشتی تا این جمله را بگویی
        ممدالی گفت 
        می خواستم کمی لوس بشوم و برایت ناز کنم
        کوکب گفت وا
        مگر مردها هم لوس می شوند و برای زنان ناز می کنند؟
        ممدالی گفت چرا که نه؟
        کوکب گفت آخر ناز کردن و لوس شدن، از ویژه گی های زنانه است نه مردانه
        ممدالی گفت 
        پس چرا می گویی زنان با مردان برابرند؟
        کوکب گفت خوب برابرند چون هر دو انسان هستند
        ممدالی گفت خب اگر هر دو انسان هستند پس چرا مردان برای زنان ناز نکنند و لوس نشوند؟
        کوکب گفت 
        اگر تو بخواهی لوس بشوی و برایم ناز بکنی
        من نازم را به کی بفزوشم؟
        برای چه کسی خودم را لوس کنم؟
        ممدالی گفت
        خب این که پرسش ندارد تو باید فقط برای من ناز بکنی که همیشه خریدارم
        و لوس بازی در بیاری تا با مزه تر و خواستنی تر بشوی
        کوکب گفت ای وا
        خجالت بکش ممدالی
        حالا یک چیزی گفتم و تو باز خودت را لوس کردی
        بعد از این دیالوگ عاشقانه این دو دلداده، دست در دست هم به باغ توت رفتند و ممدالی شاخه های توت را برای کوکب به پایین خم کرد و او هن از شاخه توت می کند و یکی را در دهان ممدالی می گذاشت و بعدی را در دهان خودش
        و از هر دانه توتی که کوکب اول در دهان ممدالی و بعد در دهان خودش می گذاشت، لبش را به لب ممدالی سنجاق می کرد تا طعم دهان و زبات یکدیگر را مزه کنند
        الحق که مزه داشت
        امتحان در این باره مجانی است
        نوش جانشان
        احمد پناهنده

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۱۸۳ در تاریخ شنبه ۱۲ فروردين ۱۴۰۲ ۲۰:۱۶ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        شاهزاده خانوم
        يکشنبه ۱۳ فروردين ۱۴۰۲ ۰۰:۰۱
        🤪🤭
        ساده و دوست‌داشتنی.. خندانک خندانک
        کاش حداقل در باب احساس تفاوتی برای زن و مرد.. دیکته نمی‌شد.. خندانک

        درود بر شما جناب پناهنده بزرگوااار خندانک
        احمد پناهنده
        احمد پناهنده
        سه شنبه ۱۵ فروردين ۱۴۰۲ ۱۶:۰۷
        درود بررشاهزاده خانم گلها
        خوشحالم که نوشته هایم را با دقت می خوانید
        آری
        کاش در باب بروز احساس تفاوتی بین زن و مرد نباشد
        خوش و سلامت باشید
        ارسال پاسخ
        جواد کاظمی نیک
        شنبه ۱۲ فروردين ۱۴۰۲ ۲۲:۱۵
        درود برشما استاد عزیز 🌻🌺🌻🌺🌻🌺🌻
        🌹⚘️🪻🌹🌸🌸
        🪻🪻🪻🌹🌹
        ⚘️⚘️⚘️⚘️
        🌺🌺🌺
        🌻🌻
        ❤️
        احمد پناهنده
        احمد پناهنده
        سه شنبه ۱۵ فروردين ۱۴۰۲ ۱۶:۰۵
        درود بر شما دوست گرامی که نوشته هایم را دنبال می کنید
        سپاس از شما
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        5