سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        جن ها هم می ترسند/قسمت سوم
        ارسال شده توسط

        سعید مطوری (مهرگان)

        در تاریخ : شنبه ۴ دی ۱۳۸۹ ۱۶:۳۷
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۴۷ | نظرات : ۰

        -         مادر نه تورو خدا اين كارو نكن

         

        -        ببين دختر زندگي سخته وخرج داره ،اگر بنا بشه اين گربه

         

        هر روز گوشت ومرغ وماهي مارو بخورن ،مو چطور شكم

         

        شما  سير كنم حالا شماي ميشه با تخم مرغ سير كرد ولي بابات

         

        كه ازسر كار مياد چي؟!!!

         

        -        مادر آخه موميترسم

         

        -        بيا اين گوني هواست باشه درش باز نشه

         

        مو گوني را گرفتم و بردم توي رود خروشان اروند كه بزرگ

         

        بود ودر آن كشتي هاي بزرگ هم رفت وآمد ميكردن ومو با

         

        اشكي درچشمم با هر چه قدرت بود در دستم جمع كردم وگوني

         

        گربه ها رو كه مرتب تقلا ميكردن در آب اروند انداختم وهنوز

         

        صداش توي گوشمه وبعد از او ماجراهاي تلخي پيش آمد،مو

         

        چهار كاكا(برادر) داشتم همه زيبا واهل كار وتك دخترشان مو

         

        بودم همون شب ،همه خواب بوديم ومادر جيغ زد و ازخواب

         

        پريد وصداي گربه در ميآورد،پدرم براش آب آورد و بسم الله

         

        گفت ودور سرش فوت كرد و با چاقو دورش خط كشيد،مو خيلي ترسيده بودم ،

         

        بيشتر از همه صورت مادر مهربانم

         

        خيلي وحشتانك شده بود ،با چشماني سرخ وموهاي پريشان

         

        ،حال خودشونداشت، كاكا هام (بردار هايم) همه ترسيده بودند

         

        خلاصه اون شب تا صبح ما نخوابيديم ومواظب مادر بوديم

         

        صبح  ،پدر ،مادرمون برد پيش دعا نويس او نتوانست كاري

         

        بكند وهمه اش مي گفت:\"خدا رحمش كند ،با بدكسي در افتاده \"

         

        پدر از دعانويس  نا اميد شدوننه موپيش دكتربردهنوزصداي ننه

         

        توگوشمه \"اون گربه به صورتي زشت در خوابم اومد

         

        وگفت:\"منو و بچه هامو كشتي و اينو  بدون تو وبچه هاتو

         

        راحت نميذارم وهمه را مي كشم\"

         

        وبعد مو وبرادرامو مي گرفت توي بغل ومي بوسيد .

         

        بابام ،ننه موبُرد دكتر واو چند قرص آرام بخش به ش

         

        داد،خلاصه  ننه ام ديگه اون ننه قبلي نشد كه نشد ،سه كُوكام

         

        با بيماري هايي كه دكترا از درمانش عاجز بودن ،مُردن و ما

         

        رو داغديده كردن و مو موندم ويه كاكا\"

         

          سعيد به اشك مادرش نگاه ميكرد وبغض كرده بود و با صدايي

         

         

               شكسته گفت:

         

        -        بي بي(مادر بزرگ) چي شد؟

         

        -        او بعد از مدتي مُرد وصداش توي گوشمه در لحظه

         

        آخر\"دخترم ،عزيزم ببخش تورو تنها ميذارم مواظب يه دونه

         

        كُوكات وپدرت باش\"

         

        مو اشك ريزان شاهد مرگ ننه ام بودم ،وبابام بعد مدتي از

         

        مرگ ننه ام دق كرد ومُرد، خلاصه زندگي ما بهم ريخت

         

            براي همين گفتم گربه ها رو نزن اونا گاهي جن هستند و آدمو

         

        اذيت ميكنن اگرآسيبي به اونا برسوني ، تورا اذيت ميكنن،سعيد مو

         

        نگران تو هستم و نميخوام بلاي سرت بياد.

         

        سعيد درون خود گفت:\"قربونت برم ننه اومده اونم چه جورش\"

         

        -        هاي پسر كجايي فهميدي مو چي گفتم ،هرچند كاري كه نبايد بكردي

         

        ،كردي.

         

             سعيد ديگر با اين مسئله كنار آمده بود وراستش گاهي لذتم مي

         

        برد البته در   قسمتي كه روح از بدن خارج مي شود ،او توانسته

         

        بود رابطه اي بين جسم وروح پيدا كند ،مانند خواب ولي تحت اراده

         

        او وچقدر لذت داشت ،هرجايي را دوست داشته باشي بروي وسنگيني

         

        جسم نباشد ، با سرعتي به اندازه يك چشم بهم زدن و رسيدن به

         

        هدف وبي معني شدن زمان ،ولي خوب سخت بود و گاهي دلهره

         

        انگيز ،كه نكند روح به جسم بازنگردد.

         

        سرماي هوا داشت زيادتر ميشد و براي سعيد وديگر اعضاي

         

        خانواده و فاميل كه به اين سرما عادت نداشتند سخت بود،در

         

        چنارشاهيجان آن زمان بيشترچوب يا ذغال در منقل ميگذاشتند ودر

         

        اطاق قرار ميدادند تا گرم شود ،وچيزي به نام جاجيم براي

         

        گرم شدن بيشتر روي خودشان مي انداختند هنگام خواب،جاجيم

         

        مانند قالي بود ولي سبكتر اولين بار يكي از خانواده هاي آنجا كه

         

        با خانواده سعيد صميمي تر بودند،يك جاجيم هديه گرفتند ،

         

        وشب موقع خواب رسيده بود وخيلي سرد بود،سعيد جمع شده بود

         

        وهر چند زير پتو بود ولي دو زانويش را بقل كرده بود ،مادر

         

        جاجيم را آورد وگفت :

         

        -        اينو بندازيد روي خودتون تا گرم شويد.

         

        سعيد با خنده گفت:وووووو اي چيه مثل قاليه، مو زيرش خفه

         

        ميشم ،ندازريش رومونا وگرنه تا صبح خواب نقش قالي مي

         

        بينم ،هه هه

         

        -        پسر خُل بازي در نيار داري از سرما يخ ميزني

         

        -        خو پس بذار اي پتو از روم بردارم بعد بنداز رو مو

         

        -        باشه اينم جاجيم

         

        -        ووووووو اي چيه مثل سيم خادار ميمونه اي تا صبح

         

              پوست بدنم ميكنه ،ننه قربونت ورش دار تا پسرت هلاك

         

              نشده

         

        -        خو ميگم خلي براي همينه، اي جاجيم كه ميبيني روي پتو

         

        ميندازن نه به تنهايي

         

        -        ننه مو اي نخوام بايد كي ببينم ،جونم قربون دل مهربونت

         

        بذارش اون ور،اگر خواستم ورش ميدارم ،خوبه

         

        -        باشه  سعيدم ولي ميدونم ورش ميداري

         

        شب به نيمه رسيد وسعيد خيلي سردش بود وديد علي نيز زير

         

             پتو زانويش را در بقل گرفته وخوابيده و دلش برايش سوخت

         

        واز طرفي خودش نيز از سرمادندانهايش بهم ميخورد بلند شد

         

        وجاجيم را روي پتوي خودش وبرادرش گذاشت ،بعد از مدت

         

        كوتاهي سرماي اندامش جاي خود را به گرمايي مطبوع داد

         

        وسعيد داشت چشمانش گرم خواب ميشد ،كه صدايي به

         

        گوشش رسيد، تا بحال آهنگ صدايي به اين زشتي نشنيده

         

        بود،مثل صداي آهني كه روي آهن ديگري كشيده شود، نگاه

         

        به سمتي كه صدا آمد كرد،خيلي ترسيده بود ،خوب خيره شد

         

         يك نفر را ديد ، نشسته وپشتش را به طرفش داده است

         

        ترس وجودش را گرفت و ميخواست فرياد بزند ولي فايدي

         

        نداشت چون زبانش مثل كوه سنگين شده بود،تقلا كرد بلند

         

        شود بدنش بي حركت شده بود وتوي دلش گفت:\"لعنت به اين

         

        جن ببين منو چطور در زنجير كرده\"وجاجيم هر لحظه روي

         

        بدنش بيشتر سنگيني ميكرد،سعيد نميدانست چه بايد بكند

         

        هم كنجكاو شد ببيند او كيست وهم اينكه از ترس داشت ميمرد

         

        ،تا بحال همچين چيزي نديده بود،نگاه به سقف چندلي خانه

         

        كرد واشك به آرامي از چشمانش جاري شد ،نميدانست بايد چه

         

         بكند نه زبان داشت،فرياد بزند ونه پا داشت فرار بكند ونه دستي       

         

        كه از خود دفاع كند ،راهي جز تسليم شدن نداشت،آن سياهي 

         

        تكاني به خود داد مثل اينكه تسليم شدن سعيد را فهميده

         

        بود،برگشت ،سعيد صورتش را نديد چون به پايين نگاه مي كرد

         

        وموهايش روي صورتش ريخته شده بود،اوداشت كم كم به سعيد

         

        نزديك مي شد وبا هر قدمش تكه اي از زندگي

         

        از وجود سعيدجدا مي شد،روح در بالا به سقف چسبيده بود

         

        وچشمان سعيد باز بود  روح او را تماشا ميكرد با دلهره وترس و

         

        روح تنها وجودوفادار در آن لحظه بود،سعيد با خود

         

        گفت:\"كاش چشمانم بسته بود وخيلي سعي كرد آنرا ببندد تا اين

         

        صحنه را نبيندولي نشد ،آن موجودنزديكتر شده بود و ديگر كنار

         

        سعيد نشسته بود ،اوصدا و گرمي نفسهايش را حس ميكرد،سعيد

         

        نگاهي التماس آميز به روح كرد ولي او به سقف همچنان چسبيده

         

        بود، او باز نگاه به آن موجود كرد تمام بدنش سياه بود با

         

        موهاي چندش آور ولي هنوز صورتش پايين بودوموهاي سرش

         

        روي صورتش ريخته شده بود وسعيد همچنان بي حركت،دستان

         

        پرموي جن به طرف گردن سعيد رفت وچقدر سخت است ،بي

         

        حركت بودن وياوري نداشتن، ،مرگ در تنهايي واقعا سخت

         

        است،سعيد آخرين نگاه را به روح خود كرد وبا تمام وجود

         

        گفت:\"برگرد\"وچشمانش بسته شد وچيزي ديگر نفهميد تا اينكه

         

        علي سراسيمه سعيد را بيدار كرد وگفت:

         

        -        كا چته (چي شده) ؟!!!چرا همش ميگي برگرد،كي

         

               برگرده؟!!!

         

        -        كا آب به مو بده دارم از تشنگي ميميرم

            

              علي زود بلند شد وبراي سعيد ليوان آبي آورد وگفت:

         

        -        بيا كا آب بخور،به مو بگو چته با اي دومين باره، به مو

         

        بگو چته؟!!!

         

        -        كا قربونت برم بختك رو سينه ام افتاده بود

         

        -        نگاه سعيد مو حالت بختك ميدونم نميخواد گولم بزني،بگو ببينم چي شده؟!!!

         

        سعيد سكوت كرد چرا بايد حقيقتي را ميگفت كه احتياج به صد

         

        قسم خوردن دارد تا باور كنند يا نه ، پس همون بهتر،چيزي نگويد.

         

        علي متوجه شد سعيد چيزي نمي گويد ديگر اصرار نكرد ورفت خوابيد.

         

        سعيد هم بعد از اين همه خستگي وتولدي دوباره مثل اينكه تنش

         

        سبك تر شده باشد راحت خوابيد.

         این داستان ادامه دارد....


        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۳۰ در تاریخ شنبه ۴ دی ۱۳۸۹ ۱۶:۳۷ در سایت شعر ناب ثبت گردید
        ۰ شاعر این مطلب را خوانده اند

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        میر حسین سعیدی

        لاله و گل نشانه از طرف یار داشت ااا بی خبر آمد چنان روی همه پا گذاشت
        ابوالحسن انصاری (الف رها)

        نرگس بخواب رفته ولی مرغ خوشنواااااااگوید هنوز در دل شب داستان گل
        میر حسین سعیدی

        رها کن دل ز تنهایی فقط الا بگو از جان ااا چو میری یا که مانایی همه از کردگارت دان
        نادر امینی (امین)

        لااله الا گو تکمیل کن به نام الله چو چشمت روشنی یابد به ذکر لااله الا الله چو همواره بخوانی آیه ای ازکهف بمانی ایمن از سیصد گزند درکهف بجو غاری که سیصد سال درخواب مانی ز گرداب های گیتی درامان مانی چو برخیزی ز خواب گرانسنگت درغار مرو بی راهوار در کوچه و بازار مراد دل شود حاصل چو بازگردی درون غار ز زیورهای دنیایی گذر کردی شوی درخواب اینبار به مرگ سرمدی خشنود گردی زدست مردم بدکار
        میر حسین سعیدی

        مراد دل شود با سی و نه حاصل ااا به کهف و ما شروع و با ه شد کامل اااا قسمتی از آیه سی ونه سوره کهف برای حاجات توصیه امام صادق ااا ما شا الله لا قوه الا بالله اال

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        2