سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

چهارشنبه 27 فروردين 1404
    18 شوال 1446
      Wednesday 16 Apr 2025

        حمایت از شعرناب

        شعرناب

        با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

        ساده ترین درس زندگی این است ،هرگز کسی را آزار نده.ژان ژاک روسو

        چهارشنبه ۲۷ فروردين

        پست های وبلاگ

        شعرناب
        جاذبه
        ارسال شده توسط

        بهمن بیدقی

        در تاریخ : جمعه ۲۱ بهمن ۱۴۰۱ ۰۴:۰۸
        موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۲۶۰ | نظرات : ۲

        جاذبه
         
        آقا فلانی زیرِ درخت سیب نشسته بود که ناگهان سیبی افتاد روو کله ش . سیب را برداشت و فریاد زد :
        یافتم یافتم  : " نیروی جاذبه بر زمین حکمفرماست "  دیگر جاها را باید کشف کنم ، خدای من !  من چه لطفی به علم کردم . امروزبعد ازیکعمربطالت ، خیلی کارِ بزرگی انجام دادم ، اسمم تا ابد بر روی زبانها  وول خواهد خورْد .
         
        یکی از روستایی ها که ازآنجا رد میشد به آقا فلانی گفت : چی شده امروز اینقدر خوشحالید ؟
        اون گفت : قانونِ جاذبه را کشف کردم .
        روستاییه گفت : ببخشیدا خیلی زحمت کشیدید . حتماً خیلی هم خسته شدید، بیام مُشت ومالِتون بدم قربان ؟
        آقا فلانی گفت : لازم نیست اِی رعیتِ من. من متعلق به همه ی شماها ، ونه تنها شما مردمِ این قریه بلکه متعلق به تمامِ دنیا هستم . تو که میدانی من نه تنها رکوردآورِ گینِس ، بلکه خودِ گینس ام .
        " بیچاره او دچارِ مریضیِ خودشیفتگی بود "
        روستاییه گفت : درک تون میکنم اما قانون جاذبه 335 سال پیش توسط ایزاک نیوتن کشف شد .
        آقا فلانی گفت : چّی مّیگی تّو، مگه کور بودی ندیدی همین الآن من کشفش کردم .
        دراین اثنا خدم حشمِ  آقا فلانی پیداشون شد و گفتند : قربان چرا اینقدر عصبانی اید ؟
        گفت : این پدرسوخته رُو بگیرید بندازین توو سیاهچال تا اینقدر برام بلبل زبونی نکنه . من همه کاره م .
        نه فقط اینجا ، بلکه همه جا .
        " بیچاره او دچارِ بیماریِ عقده ی حاد هم بود "
        روستاییه ، یه صلیبِ گُنده روی اعضای بدنش کشید و شروع کرد به معذرتخواهی .
        اما او دستورِ مثلِ همیشه مسخره اش را ، صادر کرده بود و ازنظرِ خودش قابلِ برگشت نبود .
        " بیچاره او دچارِ بیماریِ لجبازیِ حاد هم بود "
        بالاخره خدم حشمِ آقا فلانی، یه گونی انداختن رو کله ی روستائیه و با ضرب وشتم و درحالیکه اون تقلا میکرد که نبرنش ، قپونی زدن  بهش و انداختنش تو یه ماشین شخصی که نه علامتِ پاسگاه داشت و نه چیزی ، بردنش . میگید کجا ؟ میخواستید کجا ببرنش ، جایی که عرب نی انداخت .
        آقا فلانی با خودش هنوز غرغر میکرد که پدرسوخته به من شک میکنه ، یه عالمه آدم  گوش به فرمانِ  منند و این چلغوز به حرف من شک کرده .
        فطرتش که تا این لحظه خاموش مانده بود و بُهت زده اونو نگاه میکرد شروع به صحبت ( البته بصورتِ  
        ناشنیدنی ) کرد و گفت : حالا تو کی هستی که کسی بِهِت شک نکنه با اینهمه حماقتهات ؟
        آقا فلانی خط و نشونی برای فطرتش کشید و گفت : توو این هیر و ویری خودتو قاطیِ ماجرا نکن وگرنه بلایی که سرِ وجدانِ لعنتیم دراوردم سرِ تو هم درمی آرم . از وقتی که وجدانمو کشتم و بی وجدان شدم ، خیالم راحته و هرغلطی میخوام بکنم میکنم و دیگه عینِ خیالمم نیست و به هیچ کس هم مربوط نیست که چیکار میکنم . " ازبس مگسهای دُور و برش تحویلش گرفته بودن خودشو بدجوری گم کرده بود "
        به فطرتش گفت : میخوای تورُو هم سربه نیست کنم ببینی دنیا دستِ کیه ؟ فطرتش گفت نه، فقط وظیفه ی من نصیحته ، میخوای بشنو میخوای نشنو ، جوابِ خدارو باید خودت بدی . آقا فلانی که خودشو بدجوری گم کرده بود گفت معلومه که میدم، حالا دیگه خفه، میخوام فکرکنم . فطرتش توو دلش گفت : مگه توفکر هم میکنی ؟
        آقا فلانی علاوه بر ریایی که داشت و جلوی دیگرون سعی میکرد خودشو خوب نشون بده ولی یه لاتِ به تمام معنی بود و درضمن خیلی قسی القلب .
         
        یه هفته ای ازاین موضوع گذشت و حالا بریم زندونِ واقع درسیاهچال ببینیم روستائیه توو چه وضعیه ؟
        تووی زندونِ به اون کوچکی که از تاریکی ، چشم چشمو نمیدید آدما چنان کنسروی مثلِ ماهی ساردین ، کنارهم بودن که نوبتی میخوابیدن . هروقت ازشدت خستگی و تحمل شکنجه چند نفر غش میکردن ، چند نفر مجبورمیشدن واستن . یه جمله ی امیدبخش روو زبونِ همشون بود : تا فردا اینست ، باید تحمل کرد .
        اونهمه زندانی هریک بدلیلِ خاصی راهیِ اونجا شده بود ، یکی به آقا فلانی  گفته بود : درآمدِ  برداشتِ محصولِ زمینتون که برای ما مقرر کردید و مارو به برداشت مجبور میکنید کَمه ، یکی دیگه گفته بود : سیاستتون نسبت به زمیندارهای دُور و اطراف درست نیست ، با خوباشون بَدِه و با بَداشون خوبه ، یکی دیگه گفته بود زیردستاتون به ما ظلم میکنن و ...  نتیجه این شده بود که همشونو انداخته بودن هلفدونی .
        بیچاره ها نمیدونستن همه ی او ظلمهای خدم و حشم هم ، علاوه بر پاچه خواریشون به دستورِ آقا فلانیه .
         
        خلاصه بعد از یکهفته ، یه زندانبان دلش برای روستائیه که نسبت به دزدیِ اصلِ جاذبه  اعتراض کرده بود سوخت و روکرد به روستائیه و گفت : صحبتتو مبنی بر دزدیِ اصلِ جاذبه پس بگیر شاید طرف هم دلش به رحم اومد و آزادت کرد . من حواسم بود یه هفته س نه آب خوردی و نه نون .
        روستائیه گفت : نگرانِ من نباش ، خودت که شاهد بودی حداقل روزی سه بار شکنجه م کردن و اونقدر کتک خوردم که سیرِسیرم . اینجاهم که اسمش روشه ، اینقدر توو زندون آب خنک خوردم که اصلاً یادم رفته معنیِ عطش چیه . ضمناً من کِی به آقا فلانی گفتم دزد ؟ اون شاید سارق باشه ولی دزد نیست .
         
        اتفاقاً میونِ حرفِ یواشکیِ اون دوتا ، صدای داد و بیدادی فضای قریه رُو پُرکرد که جارچی ها بر طبل میکوفتن و میگفتن : انالله و اناالیهِ راجعون ، آقا فلانی مُرد .
        یکباره مثلِ یه قبیله موش که آدم دیده باشن، تووی قریه همه خدم وحشم وعُمّال و حمالِ آقا فلانی میدویدن وسوراخ موشی پیدا میکردن وگم و گورمیشدن . چون اگه بدستِ ستم کشیده ها می افتادن تیکه بزرگشون گوششون بود .
        زندانبانه که دل رحم تر بود درِبِ زندان را بازکرد و همه رو فراری داد . چند نفر از زندانیا که فقط  از اون زندانبانه ظلمی ندیده بودن باعجله صورتشو بوسیدن و در رفتن .
         
        بعد از سالها ، قریه یه نفسِ راحت از دستِ آقا فلانی و عواملش کشید .
        بانمک بود یکی به حضرتِ عزرائیل میگفت دستت درد نکنه ولی کاشکی زودترمی اومدی که اون گفت:
        به محضِ اینکه حکمش به دستم رسید یه لحظه هم تعلل نکردم و خودمو رسوندم که جواب شنید همین که اومدی و مارُو از دستِ این نکبتا رها کردی ممنون . اونی که  داشت با حضرتِ عزرائیل حرف میزد ، تنها کسی بود که درمیونِ شیرینی خورانی که مردم قریه  بمناسبتِ مرگِ آقا فلانی راه انداخته بودند ، از سوی یکی از سرسپردگانِ آقا فلانی تیرخورده بود ، تنها کسی که شهید شد .
        معنیِ جاذبه آنجا مشخص شد . قانونِ جاذبه همه را بسوی دوست داشتنِ آن شهید کشاند ولی تف و نفرین بود که بر قبرِ آقا فلانی باریدن گرفت طوری که دیگر روی قبرش جایی برای تف انداختن نبود .
         
        بهمن بیدقی 1401/10/11

        ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری : | | | | |
        این پست با شماره ۱۲۹۹۸ در تاریخ جمعه ۲۱ بهمن ۱۴۰۱ ۰۴:۰۸ در سایت شعر ناب ثبت گردید

        نقدها و نظرات
        بتول رجائی علیشاهدانی(افاق)
        جمعه ۲۱ بهمن ۱۴۰۱ ۱۰:۱۱
        درود بر شما زیبا و پر از مفاهیم جالب بود خندانک خندانک
        بهمن بیدقی
        بهمن بیدقی
        جمعه ۲۱ بهمن ۱۴۰۱ ۱۰:۱۹
        با سلام و عرض احترام هنرمند گرانقدر
        بزرگوارید
        سپاسگزارم از لطف بیکرانتان
        سلامت باشید و شادمان
        ارسال پاسخ
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.



        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        1