پنجشنبه بر من صبح گردید که بستک زیر پایم سخت لرزید
پس از خواب دل انگیز سحرگاه درون خانه بودم خواه، ناخواه
ادا کردم نماز صبح آنروز که آمد آن بلای خانمانسوز
به لرزیدن درآمد خاک بستک چه گویم از دل صد چاک بستک
بلور شادیم ناگه ترک خورد گل خوشبوی هر گلخانه پژمرد
به پا هنگامه ای در کوچه ها بود فضا لبریز جیغ بچه ها بود
خبر آمد که هاشم خان صولت درون رختخوابش رفته از دست
به رویش خانه اش آوار گشته چو از خواب خوشش بیدار گشته
گروهی مرد و زن غلطیده در خون بسی نالان زدست چرخ گردون
به پا شد خیمه ها هر گوشه شهر به کام بستکی شد زندگی زهر
در این سرمای جانسوز زمستان بسوی آسمانت رو و دستان
به بستک حس همدردی عیانست کمک از هر طرف سویش روانست
شده پس لرزه ها کابوس هر کس خدایا یک مصیبت بهر ما بس
همه آواره و زار و پریشان بفکر سرنوشت قوم و خویشان
بسی سردرگم فردای خویشند بسی در حسرت شبهای پیشند
مدارس یک به یک مخروبه گشتند مدیران درب آنرا جمله بستند
دبیر و دانش آموز و محصل کلاس درسشان شد توده گل
خوشا بخت بلند دانش آموز که نازل شد بلا آن ساعت روز
دگر بستک فتاده از تکاپو به جز در خیمه ها این سو و آنسو
نبینی جنب و جوش کودکانه درون کوچه ها یا جنب خانه
تمام کوچه هایش بی عبورند تمام ساختمانها، سوت و کورند
هنرمند و هنر بی ساز گشته صدای ناله ها آواز گشته
در این شبهای سرد وحشت و ترس خداوندا به داد بی کسان رس
بلایی اینچنین در یاد کس نیست پیامش غیر هشدار از خدا چیست؟
مخور غم بستک من، شهر خوبم به مژگانم غبارت را بروبم
بدوشم میکشم بار غمت را تحمل میکنم بیش و کمت را
به پاس حرمت فرهنگ و نامت به شان مردم خاص و عوامت
برای آن همه تاریخ و قدمت برای سربلندی و دوامت
ترا میسازم ای بستک دوباره نسازم من رهایت نیمه کاره
برای خاطر فرزانگانت به روی بیت شعر شاعرانت
بنایت می کنیم زیباتر از پیش به سعی و همت و دلسوزی خویش
من و همشهریان نازنینم بنایت می کنیم ای بهترینم