شبِ سُکوت بود
میانِ علفزارِ ذهن من!
مَترسکها، کلاغها را به جَشن دِلتنگی فرا خوانده بودند،
تنها دانه های گندم بود که زیر منقارِ هجومِ اَفکارم آسیاب میشُدند،
و خواب، قَصیده ی بیداریها را سُرنا میکشید از عُمق دره های پر زه یاد،،،
صَندلی متحرک از تنِ خسته م، گاه جدا گاه محکم درآغوش، گهواره ی بچگی هایم را تَداعی میکرد،
شمعی نیمه جان میسوخت و میلرزید بر طاقچه ی بی گلدانم، چنانکه کور سویی نوری در نگاهَم ،،بتواند،، از پشت پَنجره ی کلبه م،
تصویرِ سگِ ولگردِ محل که استخوانِ زندگی را میان پوزه هایش به دندان آویخته بود و خرامان به سویی خانه ی چوبیش میرفت را به طنابِ آویخته میان دو درخت، که لباسهای سال نو را به رختِ تن پوشانده بود از لابِلای سیلی های خورده از باد، به سمتِ تَنها جاده ی بی مسافرِ گِل آلودِ باران خورده، زیرِ قَدمهایَیم
از پسِ خَموشی شعله هایش بِکشاند به قاب،
دور شده بودم به گواهی از ناپیداها،، و پیدا بود از شُرشُر تَنم بر روی سَنگینی کفشهایَم که راه درازی را پُشتِ سر جا گذاشته بودم،
همانندِ پیر شده های روزگار که هر قدم قَدِ یک عصا همراهیشان میکند لاکپشت وار از اینجا تا بدانجا،
انگار عُمر به پایانِ نزدیک ترین کلمه رسیده بود،
مانند آغازِ دیداری، گفتنِ سلامی و شوق به گفتگوها، هم آغوشی ها، تا عاشق شدن ها، دلتنگیها، فراموشی ها، دردها، زاییشها، بیماریها، خستگیها ووو تا نزدیکترین کلمه به پایان،
و شاید آخرین کلمه ی بدون تکرار
به قد یک آمدن و سلامی،
یک تماشا
و یک رفتن و یک خدانگهدار.
«»««»««»»««»»«««»»«««»»««««»»«««»«««««»«««
داریوش افشار ✍️