آقای "جواد کلیدری" شاعر، منتقد و پژوهشگر ایرانی، زادهی یک خرداد ماه ۱۳۵۵ خورشیدی در روستای کلیدر، از توابع نیشابور است.
وی تحصیلات مقدماتی را در زادگاهش گذرانده و در رشتهی زبان و ادبیات فارسی از دانشگاه مشهد فارغالتحصیل شده است. لیسانس این رشته را دارد و دبیر آموزش و پرورش در مشهد است.
همسرش "نرگس برهمند" است و شاعر دو مجموعهی شعر «رشتهکوه عزیز» و «به دنیا اعتماد کردهام».
آنها دختری به نام "مارال" دارند.
▪کتابشناسی:
- کلیدر؛ این خاک مهربان، مردم شناسی،۱۳۷۸
- یکی این همه گُل را از دستم بگیرد، شعر سپید، ۱۳۸۸
- کادوی غمگین، شعر سپید، ۱۳۸۸
- قطار ساعت هفت، غزل، ۱۳۹۰ ( این کتاب در بخش کتاب سال، ویژهی کتابهای منتشر شده در سالهای ۹۰ و ۹۱ برگزیده شد.)
- نیمرُخ تابستان
و...
▪نمونهی شعر:
(۱)
روزگاریست که دردت شده در من جاری
زجرکُش کرده مرا بستر این بیماری
باورت میکنم ای عشق! تو هم باور کن
دلم از دست تو برداشته زخمی کاری
من به شهریور چشم تو ارادت دارم
تو به دی ماه دلم گوشهی چشمی داری؟
همچنان کشتهی مژگان توأم، حرفی نیست
گرچه این هم شده دیگر سخنی تکراری
پُشتگرمم به تو، گرمای تموزی انگار
پُشت گرمم به تو ای عشق! اگر بگذاری.
(۲)
نه نادر و نه سِکندر و نه چنگیز
غارت شدهام به دست طفلی خونریز
کارم به کجا میکشد این آخر کار
ای عشق من، ای عشق من، ای عشق عزیز!؟
(۳)
[درشهر]
برفی سنگین را آرزو دارم در صبح یک روز تعطیل
برفی که گنجشکان را به حیاط خانه بکشاند
من پرده را کنار بزنم
زنی زیبا را ببینم
که از پیاده رو میگذرد
با لبخندی آرام بر لبانش
و دستهای گنجشک که از سینهاش بلند میشود.
***
فکر میکنم
شهر به سمتی که او میرود
سنگین شده باشد.
(۴)
پرنده در این سوی مرز خانه دارد
اما برای یافتن غذا از سیم خاردار میگذرد
پرنده مرز نمیشناسد
قانون را نادیده میگیرد در قرن بیستم
هنگام عصر بال میگشاید به عشق جوجههایش
و کشته نمیشود.
(۵)
بیست سال پیش
همین جا که ما نشستهایم، در این اتاق
باغی بود
تصورش هم دشوار است، اما
درست همینجا که تو نشستهای
درختی بود
که هر روز عصر، دو کبوتر روی شاخهاش مینشستند
یکی شادی بود و آن یکی هم شادی.
هیچ کس نمیدانست
بیست سال بعد، جای آن درخت
دختری مینشیند با دو گنجشک شیرین روی لبهایش...
زمان میگذرد
زمان میگذرد با همهی توانش
و اگر بیخود بود که موهایم اینطور سفید نمیشد
نگاه کن به خاطرات خوش دیروز
نگاه کن به همین صبح روشن!
(۶)
جعبههای بیکار میوه را دیدهای در بهار؟
شبیه خانهباغی هستم با جعبههای بسیار
تازگیها موشی دارد سعی میکند خانهاش را وسیع کند در سرم
برای جفتش رؤیاها دارد
نقشه میکشد لای همین جعبههای شکسته
گاهی عطر یونجههای تازه رُسته میپیچد در سرم
و شامهام را بیدار میکند...
دیوانگی، دیوانگی، دیوانگی
در بیرون اما
نور آفتاب، چشمهایم را میزند.
(۷)
در آستانهی در، ایستاده پیرمرد
با نگاهی به دور دستها
بیکلامی که بگوید
او با دمنوش اسطوخودوس،
با آرامش آلزایمر
ساکت است
و آفتابِ آذر
شقیقههایش را نوازش میکند.
پیرمرد
گوش به صدای گرفتهی قلبش دارد
و موشها
صفحهها را یک در میان خوردهاند در سرش
شب
نزدیک میشود
و خاطرهای صدایش میزند به اسم کوچک
لبهای پیرمرد گشوده میشود به لبخند
و اینطوری زیباتر است
با دندان عاریهی طلایش.
(۸)
خورشید به جایی ناپیدا میتابید
من در اندیشه بودم
یکی گفت:
فصلی بگو از گفتار ابواسحاق نیشابوری
گفتم: «ای آدم!»
آدم از هوش رفت در خطابم…
آه از عشق،
آه از ریختنِ دل!
(۹)
پاییز، خبر مرگ است
سمّی که منتشر میشود بین دستها و دهانها
و درختان باید بگذرند با بار شیشه
چون احتیاط زنان در ماههای واپسین بارداری…
تو اگر پنجره را بگشایی
سَمنها رنگ میگیرند در باغچه
و اندوه، میپرد از روی شمعدانیها
پنجره را اگر بگشایی
سال تحویل میشود
ای پادشاه پریها،
ای ثلاثهی غسّاله!
(۱۰)
نخستین جدایی چگونه اتفاق افتاد؟
اولین عاشق چگونه از کوچه گذشت
با بار سنگین فراق؟
تو رفتهای
و تلفن، سعی میکند شمارهات را بگیرد
میخواهد برایت پیامی بفرستم
تلفنِ بیچارهام
درک درستی ندارد از دوری.
(۱۱)
تعزیه؛
سرگردانیِ بوی کافور در میان شاخههای پر میوه
نَشتِ غم
که چون چربی مینشیند روی برگها
و سرخیِ سیبها را میگیرد
حسرتبار است مرگ در تابستان؛
پنجرههای گشوده
عصرهای کشدار
و ناکامیِ آدمی زیر طاقِ لاجوردی
در فصلِ کار
میافتد برگی در برکهی نزدیک،
ساده نیست ساکت شدنِ دستها و چشمها
فرق میکند این فراق
فرق میکند مرگ در تابستان
غم مضاعفی دارد
چون نقش گل ختمی
بر پردهی اتاق.
گردآوری و نگارش:
#لیلا_طیبی (رها)