سه شنبه ۱۸ دی
آغوش نوروز
ارسال شده توسط عباس زال زاده در تاریخ : دوشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۱ ۰۲:۵۲
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۲۹ | نظرات : ۰
|
|
آغوش نوروز
نویسنده: عباس زالزاده
۱
در مدرسهی گلستان ما خیلی زودتر از بزرگترها بوی نوروز را حس میکردیم، پشتبامهای گِلی همه مملو از علف هرز میشدند، عیدها در راه مدرسه بوی خوش پوست موز و عنبه از سطل زبالهی پایین عمارت مهربان بینییهایمان را نوازش میکرد، با آمدنش آفتاب هم مثل مادر کجخُلقتر میشد، پاهایمان داخل دمپایی پلاستیکی عرق میکرد، عیدها سپورهای شهرداری هم میخندیدند، سقف کلاسمان دیگر چکه نمیکرد، در کوچهها دیگر گِل نبود و یک وعده کتک بخاطر گِلی کردن پاهایم کم میشد، نوروز میآمد و کنار آقای رستاخیز زیر نور آفتاب مینشست، بچههایی که رخت نو میپوشیدند و جیبهاشان پُر میشد از آجیل، آنها اسکناسهای خشک را دست میگرفتند و میشماردند و پُزَش را میدادند، وقتی از مادر عیدانه میخواستم نعره میکشید، سیلی به صورتم میزد و با ناخنهای تیزش پوست صورتم را میخراشید و از اتاق بیرونم میکرد، من میلرزیدم و به جای ناخنهایش، دست میکشیدم، میدانستم اگر گریه کنم دلش خُنک میشود، از دیدن قیافهی رنج کشیدهام و پیچوتابی که از درد به خودم میدادم لذت میبُرد، هر چه دستش میآمد را به سمتم پرت میکرد و میگفت:
- این هم عیدیت!
اگر میافتادم، میسوختم ویا مداد سیاهم را گم میکردم نباید مادر میفهمید، همهی دردهایم را قورت میدادم و روی جگرم میریختم.
۲
بابا بیکار بود، او شبها تا دیروقت بین زبالهها میگشت و کارتن و بطری پلاستیکی جمع میکرد، وقتی مادر میخوابید آهسته از لای در میسُرید و از پلههای پشتبام بالا میرفت و بازیافتیها را آنجا میگذاشت.
او سلامم را جواب نمیداد، به هیچکس نگاه نمیکرد، هیچ نمیخورد، صبح که بیدار میشدم او را نمیدیدم، مردم میگفتند اوایل که از کویت به بندر آمده بود چهارشانه و بزن بهادر بوده، پهلوان صدایش میکردند، سربند ازدواجش با سعادت و کلاهی که او سرش گذاشت هم مالش رفت و هم آبرویش، سرشکسته شده بود، میگفتند من و خواهرم که دنیا آمده بودیم شکسته و پیرتر شده بوده، راست میگفتند انگار دلش باما نباشد، انگار از خونش نباشیم، انگار روسیاهش کرده باشیم، ، صدایمان نمیکرد، دلم برایش میسوخت.
۳
در خانهی ما عید فقط خواهرم بود که عیدانه میگرفت، او با چشمان وزغیاش اطراف را میپایید و پولهایش را در قلک گِلی میریخت و من شبها که همه خواب بودند میرفتم و قلکش را برمیداشتم و آن را آهسته تکان میدادم، سنگین بود، دوست داشتم از پشت دیوار گِلیاش درونش را ببینم.
نوروز که میشد مادر دستش را میگرفت و میبردش بازار و برایش لباس و کفش میخرید، نو میشد مثل مارمولک زیر چراغ، به شلوار وصله دارم نگاه میکردم، کفشم که هر روز انگشت شستم را سرکوب میکرد و به خودم میگفتم من کی هستم، فرزند سعادت؟
۴
آن روز دورهم نشستیم و خواهرم قلکش را شکست، پولهایش را جلوی چشمانم پهن کرد، این کار هر سالش بود، با مادر به بازار میرفت و لباس نو میخرید و بعد هم دل من را میسوزاند، تکرار و تکرار، آن روز بغض نداشتم، لبخند پهنی روی صورتم جا خوش کرده بود و فقط نگاه میکردم، مادر نشست و با دستهی هاونگ قلک را شکست، پولها را چند مرتبه شماردند. مادر زیر چشمی مرا نگاه میکرد، فهمیده بود پولهای قلک کم است، راه پول درآوردن از قلک را یاد گرفته بودم، ذوق داشتم، دیگر آن غم همیشگی که مثل یک نخ سیاه هر سال قبل از نوروز بر لبم بود وجود نداشت، جستی زد لباسم را گرفت و با مشت به جانم افتاد:
- تو از قلک پول برداشتی!
قرمز شده بود، خواهرم دائم میگریست و میگفت:
- دُزدو پولهایم را پس بده!
ضرباتش مدام بر سر و صورتم فرود میآمد، دردش را حس نمیکردم، خوشحال بودم، میخندیدم، از گوشهی در فرار کردم.
۵
جلوی قنادی حاجفتحعلی بوی کیک میآمد، کفشهای کفشملی برق میزدند، شلوارها با رنگهای مختلف جلوی مغازهی خلیفه آویزان بودند، چه دنیای قشنگی، وقتش بود پولها را از زیر دکهی علیسیگاری بیرون میآوردم و هر چه دلم میخواست میخریدم، خیابان شلوغ بود، منتظر خاموشی شب شدم، به خودم میگفتم:
- پولهایم را که بیرون آوردم یک شلوار میخرم مثل همانهایی که مهدی دارد، یک تیشرت قرمز هم میخرم و یک کفش، آره کفش نو!
نگاهم به دکهی روزنامهفروشی علی سیگاری بود، عکس مرد قوی هیکلی را روی جلد یکی از روزنامهها دیدم، بلند شدم و نزدیکتر رفتم، گفتم:
- سلام عامو علی! این مردی که عکسش توی روزنامه است چطور اینقدر قوی شده؟
- سلام عامو! غذا زیاد خورده، غذای خوب خورده!
- غذای خوب؟! مثل چه؟!
هوا کمکم داشت تاریک میشد و علیسیگاری مشغول جمع کردن روزنامهها بود، کرکره را که پایین آورد گفت:
- چه میدونم، کباب، جگر!
۶
شب، میدان ششم بهمن خلوت بود، در تاریکی چارچنگونی دستم را زیر دکه بردم سکهها را برداشتم، زیر نور چراغ بانک ملی نشستم و شماردم، دویست تومان بود، پول یک شلوار، یک جفت کفش و یک پیراهن، بوی کباب از زیر بازارچه میآمد، بیاد حرفهای علی سیگاری افتادم، اگر بخواهم بزرگ شوم باید کباب بخورم، پاهایم به اختیارم نبود، رفتم داخل مغازهی پاسیار سه پرس نون و کباب، چهل سیخ جگر و دل و قلوه سفارش دادم، دوغم را سر کشیدم، همهی دویست تومان را دادم و بیرون آمدم، احساس میکردم بزرگ و قوی شدهام.
۷
فشفشهها در آسمان تاریک خط میانداختند و من روی چمنهای فلکهی ششم بهمن دراز کشیده بودم و به آسمان نگاه میکردم، ستارهها میدرخشیدند، به یاد تنها جملهای که از پدرم شنیده بودم افتادم:
- ما توی آسمون یک ستاره هم نداریم.
صدای فوارهی وسط فلکه گوشم را نوازش میکرد، حالا نوروز بوی کباب میداد و من آن را دوست داشتم، همراه فشفشها به آسمان میرفتم، صدای توپ آمد، سال تحویل شد، دیگر سال را با حسرت لباسنو، شکم خالی و صدای مادر شروع نکرده بودم چون دیگر کوچک نبود، بزرگ شده بودم، بزرگ! مرد!
۸
شب روی دل بندر نشسته بود، نفسش را بند میآورد و ماه روی پوست آسمان مثل تاول روی سرم ترکیده بود، چراغهای سر تیرکها کمنور بودند، محلهی ما تاریک بود، کوچهها فحش میدادند، فریاد نمیکشیدند، مغرور بودند، ویرانیشان را زیر تاریکی شب پنهان میکردند، مثل صبح که من زیر دست و پا گریه نمیکردم، دستهایم از کتک زخم شده بودند.
پدرم را دیدم، او در تاریکی تا کمر در سطل زبالهی سر کوچه فرو رفته بود و بطری نوشابه و کارتن جمع میکرد، راهم را کج کردم و از سوی دیگر به خانه رفتم، میدانستم در خانه چیز ترسناکی انتظارم را میکشید، نان گیرم نیامده بود، شاطر گفته بود:
- آخر صفیها، نان به شما نمیرسد!
جان کتک خوردن نداشتم، خیلی خسته بودم، پاهایم را به زور میکشیدم، پاهایم در دمپایی پلاستیکی عرق کرده بود.
نور گنبد قدمگاه را که دیدم گفتم:
- قول میدهم برای کبوترهایت گندم بیاورم فقط مادرم خوابیده باشد!
۹
شب با چادر سیاهش مثل مادر اتاق را پر کرده بود، گوشهی اتاق یک جفت چشم وزغی نگاهم میکرد:
- هی نان کو؟!
- تمام شد، شاطرعلی گفت به آخر صفیها نان نمیرسد!
- چرا زودتر نرفتی پدرسگ
- زودتر داشتم، داشتم...
مادر آشفته از جا برخاست، دستش را روی دهانم گذاشت و سرم را به دیوار فشار داد:
- چه بوی کبابی میدهی!
رنگ از صورتم پرید، هلش دادم، به سمت پلههای پشتبام دویدم، تنها جایی از خانهیمان که نوروز میآمد، خواهرم گفت:
- باید پشت دستش را داغ کنی تا آدم بشود، دُزدو!
ترس سراسر وجودم را گرفته بود، دونفری دویدند به سمت من، گوشهی بام ایستاده بودم و میلرزیدم، حالا هر دو جلویم ایستاده بودند، لکه ابری چهرهی ماه را پنهان کرد، هر چه چشم گرداندم نوروز را ندیدم، تنها پدرم را دیدم که گونی بازیافتی کمرش را خم کرده بود، او در چارچوب در پشتبام ایستاده بود، مادر چوپ را در دستش چرخاند و به طرفم آمد، خواهرم میخندید، برای اولین بار فریاد پدرم را شنیدم:
- ولش کن سعادت!
عقب رفتم، عقبتر، ابر کنار رفت، پدرم به سمت من دوید و نوروز دستش را دراز کرد، گرفتمش، در آغوشش نمیترسیدم.
من ساکت بودم تا دل مادر خُنک نشود.
پایان
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۲۷۹۷ در تاریخ دوشنبه ۱۴ آذر ۱۴۰۱ ۰۲:۵۲ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.