دوشنبه ۵ آذر
داستان کوتاه
ارسال شده توسط عبدالله خسروی (پسر زاگرس) در تاریخ : پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۱ ۲۰:۵۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۱۰۶۶ | نظرات : ۵
|
|
دلقک :نوشته ...پسرزاگرس
برای هزارمین بار بود که پسر بر سر پدر فریاد میکشیدوبخاطر شغلش او را موجب سرافکندی خود میان دوستانش میدانست ...
پدرش بقول دوستانش دلقکی مسخره بود ودر سیرک وسالنهای نمایش مردم رامیخنداند تا خرج زندگی بخورنمیرشان را دربیاورد ...
پیرمرد دلقک که آثار غم وناراحتی شدید در چهره اش بوضوح دیده میشد آهی کشید وگفت...
پسرم من با همین خنداندن مردم تو را بزرگ کردم و...پسر که حالا برای خودش جوانی رعنا وبرومند شده بود وبر اسب غرورمی تاخت حرفای پدرش را نیمه کاره گذاشت و با تحکم گفت :لعنت به اینجور بزرگ شدن ...حسرت همه چیزتو دلم موند..بچه های دبیرستان همیشه بخاطر شغلت منومسخره میکنن ..تو را به هر کی میپرستی این شغل لعنتی رو کنار بذار... بخدا قسم اگه امشب باز بری سرکار ومردم رو بخندونی حق نداری برگردی خونه ..فهمیدی بابا دلقک..
جمله آخر را با نفرت واز روی عمد گفت واز خانه بیرون زد..
پیرمرد مدتی در فکر فرو رفت ..عاقبت صفحه کاغذی برداشت وجند خطی نوشت و بیرون زد..
آخرای شب بود ..پسر به خانه باز گشت ..خبری از پدرش نبود..هرچی صداش زد جوابی نشنید..عصبانی شد وزیر لب چیزی گفت ..به خیالش باز سرکار همیشگی رفته بود ..
کاغذی سفید کنار میز ش توجهش را جلب کرد ..برداشت وآرام وبا دلهره خواند..
پسرم این آخرین حرفای پدر دلقکت هست که میخوانی ..سالهاست حقیقتی را از توپنهان کردم ..سالها پیش که تازه دلقک شده بودم ومردم را میخنداندم در یکی از شبهاوبعد از اتمام کار نوزاد کوچکی را انتهای سالن تنها وبیکس پیدا کردم ..معلوم بود خانواده اش از سر ناچاری وفقر او را سر راه گذاشته اند ...من که خود خانواده ای نداشتم تصمیم گرفتم نوزاد کوچک را که پسر بود بزرگ کنم ..با سیاه بازی ودلقک شدن تو سیرک وبرنامه های مختلف او را بزرگ گردم ..همچون فرزند خونیم اورا دوست داشتم وبا عشق بزرگ کردم ..تمام بضاعت من همین بود ..امشب که با نفرت وبیزاری مرا بخاطر شغلم مایه شرمساری خود دانستی از خودم متنفر شدم ...بخاطر دل تودیگر از امشب به سرکار همیشگی نخواهم رفت ..تو را هم بالاجبار ترک خواهم کرد ..من پیرمردی ناتوان هستم ودر این سن کار دیگری ازم ساخته نیست ..چون نمیخواهم دلقک بمانم پس دیگر نمیتوانم خرج زندگی را در بیاورم ...امشب برای ابد ترکت میکنم ..مرگ برایم شیرین تر از این زندگی سراسر رنج است...امشب در سالنی که سالها مردم را در آن خنداندم خودم را دار خواهم زد.. مواظب خودت باش و دلقک بیچاره ای که سالها سعی کرد پدرت باشد رابخش..دلقک :نوشته ...پسرزاگرس
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۲۴۹ در تاریخ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۹۱ ۲۰:۵۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.