منّت
مردمِ آن شهرسحرآمیز، زندگی خوبی را میگذراندند . همه جا آرام بود وعادی .
پدرها صبح زود ( نه ساعت ۱۰ ) سرِ کارهایشان بودند و مادرها صبح زود، خواب را وداع میگفتند که به امورِ خانه ( که واقعاً خیلی مهم است ) برسند . اینقدر نقش خانم خانه دارمهم بود که همسر و فرزندان پس از اتمام کار و تحصیلِ روزانه ، بسوی خانه نَه اینکه قدم ، بلکه می دویدند ، بیراه نیست که بگوئیم شیرجه میزدند . صفای خانه کم ازبهشت نداشت . لبخندهمسر، لبخندمادر، کم ازلبخندِ حوریوَشانِ رضوان نداشت .
بچه ها هم حالی خوش داشتند. بازی، بزرگترین کارشان بود ولذت، همانی بودکه همه حس اش میکردند. وجمعهای دوستانه ی اقوام ، همانی بود که صله رحِم نام داشت ونشانی از ماوراء بود و عمرهای غنیِ آنها ، بی ربط با آن صله رحم ها نبود .
یک سیزده بدر، همه افراد شهر، درمیدان مرکزی شهرسحرآمیز جمع شده بودند که صفا کنند .
کودکان هم که هم را گیر آورند چکارمیکنند ؟ همان کارها را کردند ، از صبح تا شب آتش سوزاندند و بلاگیری هایی کردند که در تاریخ آن شهر، ثبت شد .
درهمان چندساعت ، نطفه ی توطئه ای بین کودکان ( به دور از گوشِ بزرگترها ) ریخته شد که زندگیِ خوشِ کل شهر را داغون کرد بطوری که بعد از آن نیّتِ کودکان ، دیگر آن شهر ، روی خوش به خود ندید که ندید . روزبروز بدتر شد که بهتر نشد . هرسال دریغ از پارسال .
بازی درمکانی دلباز، کودکان را انگار مست کرده بود و جز " بازی به اینگونه را " رضا نمی دادند . کودکان ، اعم ازدختر و پسر، درآن چند ساعت ، طوری بهشان خوش گذشته بود که جز به آنگونه بازی بها نمیدادند. آنها درآنروز تا توانسته بودند دنبال هم کرده بودند وقایم باشک بازی کرده بودند وهم را گیر آورده بودند و گُرگم به هوا و دستش ده و مسابقه ی دو و، چه و چه و چه .
نزدیک غروب که شده بود ، ازشدت خنده و شادی و بازی ، وارفته بودند ولی باز رضایت نمی دادند و درحالیکه شبیه ماشینهایی که بنزین شان تمام شود یاباتریِ اندامِ عروسکی شان به اتمام برسد بیخودتلاش میکردند تا بازهم بدوند . حتی یک پسر به یک دختر گفت : دوباره بریم مسابقه ی دو ؟ دختر گفت : بگو مسابقه ی یک ، نمی توانم و دراز به دراز افتاد و خوابش برد .
با زور مادرها و پدرها ، بچه ها را ازهم سوا کردند و راهیِ خانه هایشان شدند .
همه بدبختی ها از فردای آن روز شروع شد .
کودکان که درآن صبح زیبا ازخواب برخاستند دیگر روحهاشان مثل روزقبل، زیبا نبود، تیرگی مه آلودی ناشی از یک همبستگی توطئه آمیز درآنها نمایان بود . ظاهراً آنها بِالاتفاق بر یک آرمان متفق النظر شده بودند .
کودکان برضد والدین خود خروشیدند ، عینهو کسانی شده بودند که خوشی زیر دلشان زده باشد ، اوقات تلخی و حرف گوش نکنی و نحسی . آنهمه شیرینی شان بدل شد به گوشت تلخی .
حرف همگیشان یکی بود . می گفتند ازامروزما دوست نداریم داخل خانه بازی کنیم، می خواهیم درکوچه بازی کنیم .
والدین ازخطرات این اندیشه ، برایشان حرف زدند وازدلشوره هایشان گفتند وترسشان ازبچه دزدها.
بچه ها بدون استثناء به آنها خندیدند و به مسخره گفتند : اتفاقاً بچه دزدها خیلی هم دست دلبازند ، چون برای بچه ها بستنی لیسی وشکلات کشی خوشمزه میخرند . و ازشنیدن این حرف ها والدین بیشتر حرص می خوردند و بیشتر می ترسیدند .
والدین شروع کردند به بازکردنِ هرچه بیشترِدستان آن شیادان، ولی بچه ها گوششان به این حرفهابدهکار نبود . یک گوش در بود و گوش دیگر دروازه .
عذابتان ندهم ، شورشی بود ، شورشی کودکانه . دیگر انگار ، کاری از بزرگترها و ریش سفیدها هم برنمی آمد .
کارخودشان را کردند و کوچهها محل بازیشان شد و دلنگرانی، هدیه ی تک تکشان بود به سرپرستانشان، بزرگانی که پندهایشان از قند هم شیرینتر بود . نصایحی که در مذاق آنها شوکران مینمود .
تک تکشان میگفتند : ما دیگربزرگ شده ایم . خنده ی آن پدرومادر یادم نمیرود که وقتی کودکان دوقلوی شش ساله شان که یکی پسر بود و دیگری دختر به لحن کودکانه گفتند : دیده ما بزرج شدیم سیس سالمونه و مادر پدر نمیدانستند چگونه بخندند تا لااقل غش نکنند .
درهرحال ، کوچهها محل بچهها شد و بچه دزدها دراندیشه ی دزدیدنشان .
دلهره در دلهای والدین بود و بی پروایی و خِنگی و آینده را ندیدن ها و فقط نوک بینی شان را دیدن ، از سرتا پای کودکان می بارید .
نشانههای تقریبیِ بچه دزدها درافکار کودکان بود ولی ، بچه دزدها بگونهای دیگر عمل کردند .
زنانی بظاهردلفریب وشیک و خانم منش ومردانی بظاهرجنتلمن ، قوم و قبیله ی اهریمنیِ بچه دزد بودند که به کوچه ها رسوخ کردند . بچه ها را به سکوت فرا می خواندند و آنها را که از کلی بازی خسته شده بودند را درقبال کل خوراکی ، کامهایشان را شیرین کردند . بچه ها نمیدانستند که بزودی کامهایشان تلخ خواهد شد .
آنهارا به شهربازی خود فراخواندند، جایگاه تخصصی بازی، مجموعه ای دلبازخیلی بهترازدلِ کوچه ها . آن مردان و زنان ، همه دراستخدام کمپانیِ عریض و طویل بازی بودند . بازی و فقط بازی . و کودکان ، بازی را خیلی دوست داشتند . شاید اگر به بهانه ای بجز بازی وارد می شدند تا این حد موفق نمی شدند .
چند بچه بزرگتر که شک به سراپایشان هجوم آورده بود گرچه خود عضوی از آن شورش بودند دیگران را به یاد کارتون پینوکیو و شهربازی و خر شدن آنها انداختند ولی ، همه بچه های دیگر به آنها خندیدند وگفتند : ای ابله ها ! اون کارتونه و ما واقعی هستیم . مگه میشه ما آدمها خر شویم ؟ و آن بچه ها گفتند : چرا که نه ؟ بزرگترهایمان درطول قرون مختلف چنین شدند و اول کک شان هم نگزید ، وقتی کک شان گزید که خیلی دیر شده بود .
وقتی ان کودکان همراه بچه دزدها میرفتند، آن چند بچه ی عاقل به خانههایشان برگشتند وتا همیشه مطیع پدران و مادرانشان ماندند و دیگرهیچ کس برای بازی ، آنها را حتی در کوچه خیابان ندید .
وقتی اتوبوس ها ، بچه های خندان را به شهربازی رساندند اول همه چیزخوب بود، عین همون کارتونِ پینوکیو. غذاهای لذیذ و انبوه ؛ خوشمزه و بازی هایی که تمامی نداشت .
اما از همان روز که وارد آن بازی سرا شدند ، هیچ کدامشان برای اینکه از بازی عقب نمانند وقت فکر کردن به خود ندادند که بدانند که چگونه به بازی گرفته شده اند .
بازیِ روباهانِ مؤسسِ آن شهربازی و گربه های بی چشم و رو ، که فقط به خودخواهی های خود میاندیشیدند ، از صبح تا شب آنها را به بازی گرفته بودند تا نیندیشند و حتی از شدت سرگرمی دلشان برای پدر و مادر و خانه شان تنگ نشود .
اما آنچه از روز نخست ، درمیان آنهمه بازی ها بطور واضح به چشم می خورد منّت بود . انگار منّت، سیاست یکپارچه ی آنجا و سیاست تک تک افراد کلّاشش بود و همه کمبودهای انسانی و رذالتهایشان را آنهمه بچه دزد ، زیر لوای آن مخفی می کردند .
درسینماتوگرافِ چندبُعدی ، فیلمهای جدید پدرمادرهایشان را به آنها نشان میدادند که درفراق شان شکسته تر میشدند و موهایشان روزبه روزسفیدتر میشد و برسرِ آنها منّت می گذاشتند که : بچه ها نگران نباشید که موی سیاه والدین تان علامت شب است و موی سفید، علامت روز و این خیلی خوب است .
میگفتند مائیم که با اینهمه لطف مان باعث اینهمه سفیدی شده ایم .
آن فیلمها نتیجه ی دوربین مخفی های روزمره ی آنها بود که برای چِزوندنِ بچه ها برایشان پخش میشد ، چون بچه دزدها بِلا استثناء سادیسم داشتند .
خوابگاهِ کودکان در روزهای اولِ اسارتشان با تختهای کنارهم شروع شد و به بستر خاکی انجامید . طبیعتاً دست و بالشان از اصطکاک با سنگ و کلوخ زخم میشد منّت می گذاشتند که خاک نشینی شیوه ی درویشان ارجمندست و مائیم که با لطفمان ، شما را به خاک و خون کشیده ایم .
غذاهای خوشمزه، به غذاهایی همانندغذاهای چینی مبدل شد ومنّت میگذاشتند که آیا حشرات، خوشمزه تر از گاو و گوسفند نیستند وحشی ها ؟ منّت می گذاشتند که اگر ما نبودیم با خوردن استیک ها و بیفتک ها هزارمریضی میگرفتید وحشرات را ما به کام هایتان ارزانی داشتیم ، بخورید بچه های خوب و در دلشان می گفتند : بچه های احمق .
چهل سال گذشت .
آنها هنوز بازی میکردند و از بازی ، خسته نشده بودند . البته بازی که چه عرض کنم جز چند روز اول که بَرّه کُشانِ بچهها بود ، همه در واقع بیگاری میکردند، خودشان هم نمی دانستند . رؤسای کمپانی به سرشان منّت می گذاشتند که اینهمه مفت و مجانی بازی میکنید واینها به لطف ماست و آنها هم باورشان شده بود که بیگاری، یعنی بازی . آنها درقبال آنهمه بازی ، عمرهایشان را دزدیده بودند ، و عمرهای کسانی را که در خارج از حصار، با عمری تباه شده ، درجستجوی آنها بودند .
بچه دزدها، ازناکجا آباد، ازکشورهای زیر پونزِ نقشه ها، بچه های دیگری را با والدینشان ، به شهربازی دعوت میکردند واین بچه های دزدیده شده بودند که مجبور بودند با هزار احترام آنها را ساپورت کنند ، آن کشورهای دگوری ، درقبالِ بازیهایشان پولی به بچه دزدها نمی پرداختند که هیچ ، پولی هم دریافت میکردند وهمین تعریف کردن ازکمالات بچه دزدها !!! بچه دزدها را مست میکرد وآنها مشعوف میشدند.
بچه های سابق برایشان تعجب برانگیز بود که چرا بعد از اینهمه سال ، چرا در سنِ حول و حوش پنجاه سالگی ، هنوز افکارشان کودکانه مانده است ؟
یادشان آمد که در بازیِ کشتیِ نوح ، گروهی ازبچه ها با پرتاب شدن از آن کشتی مُرده بودند .
گور دسته جمعی شان در گوشه ی دوری از حصارِ کمپانی بود .
آنها دیگر، حتی به بازیِ گذشتن از رودخانه ی پارک به اصطلاح شادی فکر نمیکردند چون میدانستند که این کنار رفتن آب ، بعید نیست که هنگام عبورشان ، خودشان راغرق کند وفرعونیان مدیریت پارک قاه قاه از غرق شدنشان بخندند . بالاخره آن ابلهان، عقده ی غرق شدنِ نیاکانِ ستمگرشان را هنوزدر سر داشتند .
یک نفرشان بیشتربه خود آمده بود و ازخود پرسید : چرا ما باید درخدمتِ ایکبیری های آمده ازناکجا آباد باشیم ، درحالیکه حرفشان را هم نمی فهمیم . اصلاً اینهمه نکبت را که بعنوان جهانگرد گرد آورده اند ، اینها که از صاحبخانه، صاحبخانه تر شده اند ، چراهمه تلاشهای ما را ، وظیفه ی ما و سهم خود میدانند این وضعیت از کجا نشأت میگیرد ؟
و پس از پیگیری فهمید که سودِ کلان بعضی افراد هیئت مدیره ، ازهمین خوش رقصی هاست .
تازه بعد از اینهمه مدت ، کودکان یک به یک به خود میآمدند واز اهداف پلید آن بظاهر متشخصین بچه دزد ، یا به عبارتی مغز دزد ، متنفرتر می شدند و وقتی فهمیدند که آن پرواز کشتی نوح اسباببازی ، عمدی بوده و به یادشان آمد آنهایی که ۳۰ سال پیش ، همین شک هایی را که اینها ، اکنون با آن دست به گریبانند را با بچه ها مطرح کردند و فردای همان افشا ، همه مُرده بودند .
دراین مدت، والدینشان یکروزهم ازجستجویشان دست برنداشته بودند. درواقع همه ی عمرشان به جستجو گذشته بود . عده ای از آنها هنوز زنده بودند وچشم به در، و عدهای هم شانس آورده بودند ومُرده بودند و روح هایشان با نگرانی ، فرزنشان را می نگریست .
ولی یکباره ، در شهربازی ، شورشی آغاز شد .
همه ی" کودک ماندهها " سخن شان این بود که : ای بچه دزدهای ... شغل نکبتتان دزدی بود قبول ، ولی چرا به ازای تک تکِ ستم هایتان که به ما روا داشتید ، شبانه روز بر ما منّت گذاشتید ؟
هرغلطی خواستید بکنید کردید وهرچه می خواستید بخورید خوردید ولی چرا بر سر ما منّت گذاشتید ؟ اینکه اکنون ما اینجائیم، همه نتیجه ی حماقتهای ماست قبول ، ولی این همه منت گذاشتن در ازای اینهمه تباهی ، نوبرست ولله .
گرچه اکثرشان به اشتباهشان پی برده بودند و با خود می گفتند : کاش در خانه ، بازی می کردیم و از به کوچه آمدن چه حاصلمان شد ، ولی هنوز غرورشان ، اقرار به این اندیشه را از آنها دریغ میکرد .
آنها به این نتیجه رسیده بودند که اندیشه ی پدر و مادرها ، پدر بزرگ و مادر بزرگ ها بیراه نبوده .
این گروهِ فریب خورده هنوزهم فکر میکردند که زندگی می کنند ، اما نفس کشیدنِ تنها ، معنایش زندگی نیست .
بهمن بیدقی 99/8/2