تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
حمید مصدق( خرداد ۱۳۴۳)
شعر فوق بی گمان یک مونولوگ است بین شاعر و خودش ،خودی که در متن شاعر نشسته و او را قضاوت می کند .
سیب نماد است نماد نداشته ها ، که باید می بودند و نبودند
محبت،عشق، دوست داشتن و....
امروز شاعر با خود واقعی اش (باطنش)یا آنچه در روانشناسی ناخود آگاه نامیده می شود، در سخن است طلب کار اوست .
وقتی نداشته هایش را در جستجو بود و شاید غلط می یافت بر او غضب آلوده می نگریست و به علت که همانا"نبودن سیب در باغچه ی کوچکمان"توجهی نداشت .
و این ناخودآگاه است که هنوز خش خش گامهای شاعر را مرور می کند و آزارش می دهد و فراموشی نعمتیست از هزاران نعمت که گاهی بودنش ضروریست.
باغبان از پیش دوید و توجه نکرد که برای او هم بهتر است سیبی پرورش دهد و حاصل تلاش خودش را هم به زمین کوبید.
وهنوز معما پابرجاست که این تفاوت ها نتیجه ی چیست
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت