کاش می شدچرخ روزگار را دستی چرخاند.
مثل چرخ خیاطی مادر بزرگ در کنج اتاق .
یا جایی برای انتظار باشد، شبیه لب حوضِ آبیِ وسط حیاط شان .
همانقدر شیرین که
گویی منتظر بوی نان تازه ای هستی که پدر بزرگ در دستانش دارد . یا بوی شمع دانیهای تازه گل داده ی لب حوض
راستی پدر بزرگ !
پیرمرد قد خمیده ای ،با شانه های مربع و تکیده .
دستانی به زبری تمام عمری که کار کرده ..
و جیبهایی پر ازشیرینی .
آه....
یادت بخیر ...
باغبان انگورها و سیب ها .
یا مثل آنکه هر روز عصر، منتظر جوش آمدن سماور طلایی مادر بزرگ باشی .
با آن بوی زغال و قوری عشقی ،که همیشه تازه دم است .
با دستهایی لطیف تر از گل، زیبا تر از باران.
و عکس گوشه اتاق !چقدر دوستش دارم.
ندیده اَمش، ولی دوستش دارم . لبخندش ،شبیه فرشته هایی است ؛که جایی روی زمین ندارند .
مادر بزرگ میگوید:
زمین جای ماندن اسطوره ها نیست .
با خودم مرور می کنم.
شهید
شهید
شهید ....
عزیز، مگه نمی گن شهدا زنده اند ؟
سوالم را بی محابا می پرسم و در جواب ؛:
قطره اشکی که از ساغر چشمش می ریزد را می گیرم .
می پرسم:عزیز دلت تنگ شده براش ؟
و برایم میخواند:
یار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند در رضای یار
گر بر وجود عاشق صادق نهند تیغ
بیند خطای خویش و نبیند خطای یار
(سعدی )
خوب می شناسم او را به صبور ترین حالت انسانی .
تقدیم به عزیز ی که حالا نیست و تمام مادران شهید
نوشته فاطمه گودرزی
۱۴۰۰/۸/۱۰
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷