راهی خانه شدم
آن روز فقط من بودم و قطرات باران و چتر،
بوی خوش خاک و باران و قهوه ای که
در خیابان پیچیده بود،
آدم را مست می کرد
در خلوت خویش،آرام آرام قدم برمی داشتم
و از صدای برخورد قطرات باران بر چتر خود، لذت می بردم
که ناگهان،صدایی تنهایی مرا بهم زد
صدای چکمه ای بود که محکم بر آب های جمع شده ی کف خیابان کوبیده می شد
پشت سرم را نگاه کردم،
دختری را دیدم زیبا و دلربا
صورتش همچو ماه نورانی و چشمانش همچو آفتاب می درخشید،
موهای مشکی و بلندی داشت که زیر باران خیس شده بودند
به سمتم آمد
در چشمانم نگاه کرد و لبخندی زد
و من از همان لحظه ی اول،پاک دلباخته ی او شدم
زیرا از قدیم گفته اند، وقتی چشم ها همدیگر را می بینند،
قلب ها یکدیگر را می ربایند.
در زیبایی او مبهوت مانده بودم
با کمال احترام و نهایت ادب گفت:
می توانم در زیر چتر شما پناه بگیرم
من که در چشمان دریایی او غرق شده بودم،بی درنگ قبول کردم
آن روز اتفاق زیبای رخ داد
و زیباتر از آن دختری بود که در کنار من قدم
برمی داشت و من با هر قدمی
سوار بر گذر لحظه ها می شدم
و در پس کوچه های قلبش گم می شدم
او را تا مقصدش همراهی کردم
و از سرنوشتی که برایم رقم خورده بود خوشحال بودم
آن روز نمی دانستم
از باران تشکر کنم یا از چتر یا از سرنوشت!