مادر، سعيد را بلند كرد وگفت:
- پسر لنگ ظهره پاشو ببينم مگه ديشب نخوابيدي؟!!!
- ننه فقط يكم ديگه
- پاشو ببينم چه لوسه
سعيد بلند شد و چشمانش را
ماليد و دستي روي موهايش كشيد
وبه طرف رو شويي رفت وكمي
ميلنگيد.
- مادرگفت:
-
سعيد چرا ميلنگي
- هيچي ننه فكر كنم پام هنوز بيدار نشده حالا آب
ميريزم روش بيدارش ميكنم شما غصه نخور.
سعيد تصميم گرفت ماجراي آن
شب را براي هيچ كس تعريف
نكند چون اگر ميگفت كسي
باور نمي كرد، ونمي خواست مورد
تمسخر ديگران قرار بگيرد.
چند شبي گذشت وسعيد راحت
خوابيد،اما در يك شب بين خواب وبيداري بود
،احساس كرد كسي از اطاق فرار كرد
راستش ترسيده بود ولي با خودش گفت: \"توهمه\"
چشمانش را بست در خوابي
شيرين خود را ديد كه درباغي مشغول گشت
وگذاراست دوباره تنش لرزيد
ومثل چوب خشك شد با چشماني باز كه در آن پر
از التماس بود به بردارش
خيره شد ،نه زبانش كار ميكرد ونه دستها و پاها، كل
بدنش خشك شده بود،حالا
چيزي روي بدنش حس ميكرد ومثل اين بود كه قلبش
توسط موجودي خورده ميشود
،اين درد تمامي وجودش را گرفت وقطرات اشك
از چشماني خيره به علي
برادرش جاري شد ،خيلي برايش سخت بود چون حتي
نميتوانست نام خدا راببرد
،چون شنيده بود اگر نام خدا را ببري جن فرار ميكند
ولي تسليم نشد وبا تمام
وجود قدرتش را درحنجره و زبانش جمع كرد ونام خدا
را ميخواست ببرد اول ته
حنجره قفل شد و صداي خفيفي به گوش رسيد به
يكباره قفل حنجره باز شد
وبا تمام وجود گفت:\"خدايا\" علي سراسيمه از خواب
بيدار شد وگفت:\" چيزي
شده\" وبلند شد ويك ليوان آب براي سعيد آورد و او
نفس زنان آنرا تا ته نوشيد.علي به
او نگاه كرد وگفت :
- سعيد چته ؟!!!