يکشنبه ۲ دی
عاشقِ دماغش شدم
ارسال شده توسط سحر غزانی در تاریخ : چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۰ ۰۵:۰۰
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۵۵۹ | نظرات : ۹
|
|
کوتوله: من همیشه دلم میخواست یکی باشه که باهام حرف بزنه مخصوصا اون خانوم کوتوله که چشمای رنگی و دماغ خیلی بزرگی داشتو همیشه یه لباس قرمز با دایره های سفید میپوشیدو توی مزرعه سنگویج کار میکرد ، من تو نگاه اول بخاطر دماغش عاشقش شدم و رفتم کنارش ،خواستم باهاش ارتباط بگیرم...
مورچه:یه لحظه صبر کن...چرا جذب دماغش شدی؟
کوتوله : چون اینقدر دماغش بزرگ بود قشنگی چشماش به چشم نمیومد و تنها کسی که قشنگی چشماشو کشف کرد من بودم چون تنها کوتوله گردن دراز اینجا منم و البته هرکی بهش نگاه میکنه فقط یه دماغ بزرگ میبینه اینجوری کسی به جز من نمیدونه که اون چقد چشمای قشنگی داره...یه جورایی حس کشف یه معدن زمرد بهم دست داد...
مورچه: اوه...خب باهاش دوست شدی؟
کوتوله: آره اما اون بعد یه مدت به من گفت تو مریضی و منو رها کرد...
مورچه:چرا بهت میگفت مریض؟
کوتوله :اون همیشه به من لقبای بد میداد اما من لذت میبردم حتی بارها با کفشای بادمجونی رنگش میزد تو سرمو میخندید اما من لذت میبردم چون عاشقش بودم
مورچه: یعنی از شکستن تو لذت میبرد؟
کوتوله:بله حتی چشماش گاهی از خوشحالی برق میزد و من عاشق اون برق بودم مخصوصا لذتی که وقتی داشت منو آزار میداد توی چشمای رنگیش هویدا میشد
مورچه: اوه...پس هردو بیمارید تو یه مازوخیست و اون یه فرد سادیسمی....
بخشی از رمان چای کهکشان
سحر غزانی
🐜👩🚀
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۱۱۳۶۱ در تاریخ چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۴۰۰ ۰۵:۰۰ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
سلام آبجی جانم🌸🌱
چقدر خوب که به دلتون نشسته😍
راستش هرکس که بخشهایی از این رمانو خونده امکان نداشت که بهم نگه یاد شازده کوچولو افتادم اما شاید ظاهرا شبیه اون داستان زیبا که من خیلییی زیاد دوستش داشتم باشه اما محتوا خیلی خیلی فرق میکنه نمیدونم کی قراره چاپ بشه یا بهتره بگم نمیدونم کی قراره این رمان تموم شه چون من از ۱۱ سالگی مدام دارم مینویسمشو هر بار که به بار علمیم اضافه میشه ویرایشش میکنم هدف اصلی من توی این رمان شرحِ تمام واقعیت های زندگیه و برسیشون از لحاظ روانشناسی و حتی ارائه راهکار خیلی کتاب روانشناسی خوندم خیلییی زیاد خوندم تا بتونم این رمانو بنویسم و البته هنوز هم باید بخونم تا بیشتر یاد بگیرم و محتوای رمان قوی تر بشه و همین انرژی مثبتای شماست که من اشتیاقم به نوشتن هنوز کم نشده و ۷ ساله دارم مینویسمو ویرایش میکنم😁💙
ممنونم از شما آبجی مهربونم😍❤ | |
|
سلام حدیث جانِ عزیزم ممنونم از لطف و مهربونیت منم بسییی به قلم و توانایی های خواهرم ایمان دارم | |
|
درود متقابل جناب شهنی | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
واقعاً رمان تون در قالب صنعت ادبیِ مناظره ، از جمیع جهات هم ساختار ، هم محتواش ، بی نهایت و بیکران و همه رقم زیبای زیباست عین دل مهربان و باصفات و دلپسند که برام یادآور گفتگوهای سوررئال و رمانتیک نکته پرداز بین شازده کوچولو و روباره در اثر ارزشمند آنتوان اگزوپری عزیز هست .
آدمها خیلی وقته که دیگه
هیچی رو کشف نمیکنند
اونها هر چی رو که احتیاج دارند
از مغازه میخرند ؛
ولی چون توو مغازهها
( دوست ) نمیفروشند ؛
اونا همیشه تنها هستند .
شازده کوچولو - اگزوپری