شعرناب

عاشقِ دماغش شدم

کوتوله: من همیشه دلم میخواست یکی باشه که باهام حرف بزنه مخصوصا اون خانوم کوتوله که چشمای رنگی و دماغ خیلی بزرگی داشتو همیشه یه لباس قرمز با دایره های سفید میپوشیدو توی مزرعه سنگویج کار میکرد ، من تو نگاه اول بخاطر دماغش عاشقش شدم و رفتم کنارش ،خواستم باهاش ارتباط بگیرم...
مورچه:یه لحظه صبر کن...چرا جذب دماغش شدی؟
کوتوله : چون اینقدر دماغش بزرگ بود قشنگی چشماش به چشم نمیومد و تنها کسی که قشنگی چشماشو کشف کرد من بودم چون تنها کوتوله گردن دراز اینجا منم و البته هرکی بهش نگاه میکنه فقط یه دماغ بزرگ میبینه اینجوری کسی به جز من نمیدونه که اون چقد چشمای قشنگی داره...یه جورایی حس کشف یه معدن زمرد بهم دست داد...
مورچه: اوه...خب باهاش دوست شدی؟
کوتوله: آره اما اون بعد یه مدت به من گفت تو مریضی و منو رها کرد...
مورچه:چرا بهت میگفت مریض؟
کوتوله :اون همیشه به من لقبای بد میداد اما من لذت میبردم حتی بارها با کفشای بادمجونی رنگش میزد تو سرمو میخندید اما من لذت میبردم چون عاشقش بودم
مورچه: یعنی از شکستن تو لذت میبرد؟
کوتوله:بله حتی چشماش گاهی از خوشحالی برق میزد و من عاشق اون برق بودم مخصوصا لذتی که وقتی داشت منو آزار میداد توی چشمای رنگیش هویدا میشد
مورچه: اوه...پس هردو بیمارید تو یه مازوخیست و اون یه فرد سادیسمی....
بخشی از رمان چای کهکشان
سحر غزانی
🐜👩‍🚀


0