حشمت الله خالقی
خالق غزل لری
حشمت الله خالقی، شاعر لرستانی است که در سال ۱۳۳۳ در محله درب دلاکان خرم آباد به دنیا آمد.
دوران کودکی و تحصیلات را در همان جا گذراند و در سال ۱۳۵۴ دیپلم ادبی گرفت.
رویکرد وی به شعر به سال ۱۳۵۰ باز میگردد. خالقی از همان سال تحت راهنماییهای مرحوم «اسفندیار غضنفریامرایی» قرار گرفت و به عضویت انجمن ادبی شهرستان خرمآباد درآمد.
بسیاری از اشعار او توسط هنرمندان سرشناس موسیقی لرستان به اثر موسیقایی تبدیل شده و آثار وی در میان عموم مردم از جایگاه ویژه ای برخوردار است.
اشعاری همچون «لرستان»، «عاشق بیمار»، «نی نامه»، «تو از قبیله کهای»، «دل تنگ» و مجموعه سرودههایی با عنوان « رنگ کالِ چَشِت» از جمله آثار اوست.
خالقی کسی است که پس از استاد فقید حمید ایزدپناه، غزل سرایی را آغاز، و در اقدامی تحسین برانگیز، شعر بومی لرستان را به حیطه شعر نیمایی و شعر سپید هدایت کرد.
او از ۱۳۵۳ تا سال ۱۳۶۸ در آموزش و پرورش تدریس میکرد و بعد به دعوت امور تربیتی در واحد فرهنگی آنجا مشغول به کار شد. از سال ۱۳۶۸ هم ابلاغ ریاست کانون شعرا و نویسندگان آموزش و پرورش و شهرستان به او ابلاغ شد و تا زمان بازنشستگی هم داور سرودهای دانشآموزی بود.
در روز شنبه ۱۸ اسفند ماه ۱۳۹۷ در مراسمی به همت اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی، انجمن شعر و ادب خرم آباد و کافه ایونت پلاس و با حضور نخبگان و فرهیختگان استان، از ۵ دهه فعالیت هنری حشمت الله خالقی تجلیل شد.
▪︎نمونه شعر:
(۱)
سی چی باور نِمیکی
عشق تو کِردَه اسیرِم، سی چی باوَر نِمیکی
دِ غمت دارم می میرِم، سی چی باور نِمیکی
یه دَفَه خُوتِه نِشو مَی بعدِشَم قایِم مویی
هِه چِنی کِردی یَه پیرِم، سی چی باور نِمیکی
دلِ زخمِم کی تُونَه بارِ غمِتِه بَکشَه
ناتَوونی زِمی گیرم، سی چی باور نِمیکی
وقتی کِه دلم نسیمِ گیس تونِه شونَه میکه
زِنه ئی میرَه دِ ویرم ، سی چی باور نِمیکی
اسمِتِه دِلِم نوشتَه بیخودی خطِش نَزَه
دِ هَمَه غیرِ تو دیرِم، سی چی باور نِمیکی.
(۲)
عاشقِ بیمارت مِنِم، حِف کِ وِ چَش نِمِینِمِت
مرغ گرفتارِت منم، حِف کِ وِ چَش نِمِینِمِت
مونسِ شُوِ تارِ مِ، اِ نفسِت بِهارِ مِ
ها وِ دسِت قِرار م، حِف کِ وِ چَش نِمِینِمِت
پریشُ حالم شو و روز، های دِ خیالِم شو و روز
فکر وصالِم شو و روز، حِف کِ وِ چَش نِمِینِمِت
تیرِ غمِت ها دِ دلِم، جُز غُصَه نِیَه حاصلِم
مشکل گشای مشکلِم، حِف کِ وِ چَش نِمِینِمِت
دوس دارم خاک پات بُوِم، یِ ساعتی وِ سات بُوِم
سیت بَمیرِم فِدات بُوِم، حِف کِ وِ چَش نِمِینِمِت.
(۳)
باغ اندیشه من حسرت باران دارد
لحظه لحظه به سرش ابر ستم میبارد
دوست دارد بپرد بغل خنده نور
اگر این فاصله کوچه شب بگذارد
یک عمر قدم قدم مرا آزردند
از پیکر استخوانیام خون خوردند
زنجیر ستم هم نفس دستم بود
چشمان مرا به سمت شب میبردند
بگذار که واپسین نفس بگریزم
از دست ستم کیش عسس بگریزم
ای فجر بیا طلوع لبخندم باش
بگشای دری از این قفس بگریزم
هر گام که نبض نفس ات بردارد
در باغ حرم نام تو را میآرد
دانم که مدافع حرم شهرت توست
از باور تو عشق علی میبارد.
(۴)
ببین جز شبح سایهساری نماندهست
و از جاده غیر از غباری نماندهست
چه میپرسی از کوچههای محبت؟!
در این کوچهها رهگذاری نماندهست!
بجز خرمنی درد، درد شبانه،
برای دلم، یادگاری نماندهست
طلوعی نمیبینم از چشم سوسن
خزان میدرخشد، بهاری نماندهست
گِله داری از من، منِ دل شکسته
پر از زخمِ آهم، قراری نماندهست
بیا ای نفس، با رگم هم نفس شو.
برایم اگر اعتباری نماندهست.
گردآوری و نگارش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)
موفق باشید