شعرهایی برای دخترم
مجموعه شعر شاعران برای دخترشان
«برای دخترم؛ رهــا»
مقدمه
از دیرباز شاعران زیادی شعری برای دخترشان سرودهاند. شعرهایی زیبا و ناب، که از عمق علاقه و عشق آنها به دخترانشان حکایت دارد. این مهم گاه مستقیم از سوی شاعر برای دخترش مثل شعرزیبای فریدون توللی برای رها دخترش و گاه بکار بردن واژهی دختر در اشعار شاعر مثل ابیات متعدد شاهنامهی فردوسی نمود پیدا کرده است.
اما آنچه در این دفتر میخوانید تنها به اشعاری اشاره دارد که مستقیمأ شاعر دختر یا دخترانش را مورد اشاره قرار داده است.
گرچه کم است
یا ناقابل،
به مهربانیهای خود
میبخشد
میپسندد دخترم...
ارادتمند - سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
ــــــــــــــــــــــــــــ
سعدی
سعدی می گوید که روزی هنگام سفر، دختری را در کاروان دیده است که چون باد و گرد و خاک شدید بر میخاست، با مهربانی تمام با معجر خویش، غبار از چهره پدر میزدود. مهرورزی او زمینه مناسبی فراهم میآورد تا پدر به نصیحت او پردازد و مرگ و عالم گور را به او یادآوری کند:
پدر گفتش ای نازنین چهر من
که داری دل آشفته مهر من
نه چندان نشیند در این دیده خاک
که بازش به معجر توان کرد پاک.
ــــــــــــــــــــــــــــ
مهدی اخوان ثالث
- برای دخترکم لاله و آقای مینا
با دستهای کوچک خوش
بشکاف از هم پرده ی پاک هوا را
بشکن حصار نور سردی را که امروز
در خلوت بیبام و در کاشانهی من
پُر
کرده سرتاسر فضا را
با چشمهای کوچک خویش
کز آن تراود نور بینیرنگ عصمت
کمکم ببین این پُر شگفتی عالم ناآشنا را
دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و خورشید و ستاره
از مرغها، گلها و آدمها و سگهه
وز این لحاف اپره پاره
تا این چراغ کور سوی نیم
مرده
تا این کهن تصویر من، با چشمهای باد کرده
تا فرش و پرده
اکنون به چشم کوچک تو پر شگفتیست
هر لحظه رنگی تازه دارد
خواند به خویشت
فریاد بیتابی کِشی، چون شیههی اسب
وقتی گریزد نقش دلخواهی ز پیشت
یا همچو قمری با زبان بیزبانی
محزون و
نامفهوم و گرم، آواز خوانی
ای لالهی من
تو میتوانی ساعتی سرمست باشی
با دیدن یک شیشهی سرخ
یا گوهر سبز
اما من از این رنگها بسیار دیدم
وز این سیه دنیا و هر چیزی که در اوست
از آسمان و ابر و آدمها و سگها
مهری ندیدم، میوهای شیرین نچیدم
وز سرخ و
سبز روزگاران
دیگر نظر بستم، گذشتم، دل بریدم!
دیگر نیم در بیشهی سرخ
یا سنگر سبز
دیگر سیاهم من، سیاهم
دیگر سپیدم من، سپیدم
وز هرچه بود و هست و خواهد بود، دیگر
بیزارم و بیزار و بیزار
نومیدم و نومید و نومید
هر چند میخوانند امیدم
نازم به روحت، لاله جان! با این عروسک
تو میتوانی هفتهای سرگرم باشی
تا در میان دستهای کوچک خویش
یک روز آن را بشکنی، وز هم بپاشی
من نیز سبز و سرخ و رنگین
بس سخت و پولادین عروسکها شکستم
و اکنون دگر سرگشته و ولگرد و تنها
چون کولیی دیوانه هستم
ور بادهای روزی شود، شب
دیوانه مستم
من از نگاهت شرم دارم
امروز هم با دستخالی آمدم من
مانند هر روز
نفرین و نفرین
بر دستهای پیر محروم بزرگم
اما تو دختر
امروز دیگر هم بمک پستانکت را
بفریب با آن
کام و زبان و آن لب خندانکت را
و
آن دستهای کوچکت را
سوی خدا کن
بنشین و با من «خواجه مینا» را دعا کن.
ــــــــــــــــــــــــــــ
طیبه عباسی
- دختر که باشی...
دختر که باشی گیسوانت رود جاریست
قلب درون سینهات هم یک قناریست
دختر که باشی دست تو یعنی نوازش
دختر که باشی شانههایت استواریست
دختر که باشی گاه میخندی و گاهی
آب و هوای چشمهات ابری بهاریست
دختر پر از شور است شیرین است دختر
دختر همیشه آن کسی که دوست داریست
دنیا بدون او سیاه و سرد و گنگ است
خانه بدون او پر از حس نداریست
احساس دختر چیست... گلبرگ گل سرخ
حتی خراشی روی آن یک زخم کاریست
آغوش گرم و چشمهایش خیس و مرطوب
دختر شبیه آسمان شهر ساریست
دختر که باشی خاطراتت با برادر
لبریز از آب انبه و ماشین سواریست!
دختر که باشی میشوی همکار مادر
چون کار آشپزخانه هم کاری اداریست
از سوسک ها هرگز نمیترسد، بدانید!
چون که بدش میآید از آنها فراریست
دختر همیشه بهترین نقاش دنیاست
وقتی که آثارش همیشه دلنگاری است
دختر یکی یکدانهی آغوش باباست
در چشم بابایش نماد با وقاریست
شرم ملیحی مینشیند در نگاهش
هر گاه حرف ازدواج و خواستگاریست
مهرش نشسته در دلش او که بیاید
دختر جواب آخرش، آهسته آریست...
دختر نباشد خانه خیلی سوت و کور است
اصلا وجودش توی خونه اضطراریست
دختر تمام سهمش از دنیا، زمین، عشق
دل بیقراری بیقراری بیقراریست
خالق برای زینت عرش آفریدش
دختر میان آفرینش شاهکاریست
آیینه نام چشمهای دختران است
دختر که باشی طعم لبخندت اناریست...
ــــــــــــــــــــــــــــ
فریدون مشیری
بهارم دخترم از خواب برخیز
شکر خندی بزن و شوری برانگیز
گل اقبال من ای غنچهی ناز
بهار آمد تو هم با او بیامیز
*
بهارم دخترم آغوش واکن
که از هر گوشه، گل آغوش وا کرد
زمستان ملال انگیز بگذشت
بهاران خنده بر لب آشنا کرد
*
بهارم، دخترم، صحرا هیاهوست
چمن زیر پر و بال پرستوست
کبد آسمان همرنگ دریاست
کبود چشم تو زیبا تر از اوست
*
بهارم، دخترم، نوروز آمد
تبسم بر رخ مردم کند گل
تماشا کن تبسم های او را
تبسم کن که خود را گم کند گل
*
بهارم، دخترم، دست طبیعت
اگر از ابرها گوهر ببارد
و گر از هر گلش جوشد بهاری
بهاری از تو زیباتر نیارد
*
بهارم، دخترم، چون خندهی صبح
امیدی میدمد در خنده تو
به چشم خویشتن میبینم از دور
بهار دلکش آیندهی تو!
ــــــــــــــــــــــــــــ
حسین منزوی
قند عسل من، غزل من، گل نازم
کوته شدهی عمر درازم
خرم شده اکنون چمن دیگری از تو
ای ابر نباریده به صحرای نیازم
با شوق تو عالم همه سجادهی عشق است
آه ای دهن کوچک تو مهر نمازم
شاید که رسم با تو بدان عشق حقیقی
ابروت اگر پل زند از عشق مجازم
شاید که از این پس به هوای تو ببندد
از هر هوسی چشم دل وسوسه بازم.
ــــــــــــــــــــــــــــ
قیصر امین پور
بوی بهشت میشنوم از صدای تو
نازکتر از گل است، گلگونههای تو
ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من
ای بوی هرچه گل، نفس آشنای تو
ای صورت تو آیه و آیینه خدا
حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو
صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر
آورده ام که فرش کنم زیر پای تو
رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام
تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو
چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود
ای پاره دلم، که بریزم به پای تو
امروز تکیهگاه تو، آغوش گرم من
فردا عصای خستگیم، شانههای تو
در خاک هم دلم به هوای تو میتپد
چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو
همبازیان خواب تو خیل فرشتگان
آواز آسمانیشان لایلای تو
بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:
یک لحظه تو به جای من و من به جای تو
این حال و عالمی که تو داری، برای من
دار و ندار و جان و دل من برای تو.
ــــــــــــــــــــــــــــ
محمدکاظم کاظمی
دخترم! مکن بازی، بازی اشکنک دارد
بازی اشکنک دارد، سر شکستنک دارد
هم به زور خود برخیز، هم به پای خود بشتاب
رهروش نمیگویند هر که روروک دارد
از لباس جانت هم یک نفس مشو غافل
این لباس تو زنجیر، آن یکی سگک دارد
گفتهای چرا زهرا تا سحر نمیخوابد
این گناه زهرا نیست، بسترش خسک دارد
گفتهای چرا قربان پا برهنه میگردد
کفش نو اگر دارد، اجمل و اَثَک دارد
آری، از درشت و ریز هر که را دهد سهمی
آسمان دغلکار است، آسمان الک دارد
آب ما و این مردم رهسپار یک جو نیست
آن یکی شکر دارد، این یکی نمک دارد
خانهشان مرو هرگز، خانهشان پُر از لولوست
نانشان مخور هرگز، نانشان کپک دارد
*
کودکم ولی انگار خطّ من نمیخواند
او به حرف یک شاعر روشناست شک دارد
میرود که با آنان طرح دوستی ریزد
میرود کند بازی، گرچه اشکنک دارد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
علیمحمد مودب
چشم واکن که تماشایی دیدار شوم
دیده بگشا که به هوش آیم و بیدار شوم
جلوه کن دخترم، ای خاطره صبح ازل!
تا منِ گمشدهتر نیز پدیدار شوم
گریهات را غزل شادتری خواهم خواند
اگر از شاعری غصه سبکبار شوم
بیشک انگار نبوده است و نبودم به جهان
گرنه در آینه چشم تو تکرار شوم
پدر! آری پدر! آن واژه که خواهم خندید
سالها، هر چه به فرمان تو احضار شوم
دخترم! پنجرهی تازه دیدار خدا
چهره بگشا! نکند یکسره دیوار شوم
ــــــــــــــــــــــــــــ
میلاد عرفانپور
«آیه زهرا» خواندمت تا عطری از زهرا بگیری
آیهای از سورهی کوثر شوی، معنا بگیری
آمدی با گریههایت بر غم دنیا بخندی
تا به هر لبخند، غم را از دل بابا بگیری
در دل تاریک روشنها نمان، خورشیدک من
از خدا باید کلید صبح فردا را بگیری
آن کبوترهای زیبا را ببین -پروازشان را-
دوست دارم زود گوی سبقت از آنها بگیری
کاش دریا، دفتر نقاشیات باشد عزیزم
دوست دارم آسمان را دفتر انشا بگیری
زندگی بارانی از غمها و شادیهاست دختر!
آرزو دارم سرت را مثل گل بالا بگیری
آرزو دارم که زهرا دستهایت را بگیرد
در قیامت تا مگر دست از من رسوا بگیری
ــــــــــــــــــــــــــــ
عالیه مهرابی
از نگاهت سیب چیدم، حال و روزم خوب شد
عطر شعرت را شنیدم، حال و روزم خوب شد
وقت قایم باشک ما بود و من با اشتیاق
پا به پایت تا دویدم، حال و روزم خوب شد
وزن شعرم را شکستم تا تو در آن جا شوی
تو شدی شعر سپیدم، حال و روزم خوب شد
آسمان و ریسمان را بافتم با موی تو
داستانی آفریدم، حال و روزم خوب شد
با خیال قد کشیدنهای تو این سالها
هرچه نقاشی کشیدم، حال و روزم خوب شد
مثل گنجشکی نشستی توی باغ خاطرم
شاخهای بودم، خمیدم، حال و روزم خوب شد
مادرانه در خیال یک خرید تازهام
هر چه نازت را خریدم، حال و روزم خوب شد
خندهات دمنوش خوشرنگ هل و بابونههاست
خندهات را سرکشیدم، حال و روزم خوب شد
ــــــــــــــــــــــــــــ
علی داودی
- من شعر کودک بلد نیستم، این فقط نوشتهای است برای دخترم!
باران نگاهها را لبریز شستشو کرد
با برگ حرفها زد با باد گفتگو کرد
باران که باز بارید چشمان کوچه وا شد
آیینه شد خیابان هر غنچهای دو تا شد
باران که راه افتاد دریا به شهر آمد
در آبها روان شد با جوی و نهر آمد
گل کرد ذهن گلدان، لبهای غنچه خندید
شب توی آب افتاد مهتاب خیس لرزید
هی قصه پشت قصه هی اتفاق افتاد
باران کلاغ آورد هی توی باغ افتاد
*
باران که بند آمد من غرق خنده بودم
پر پر شبیه یک ابر مثل پرنده بودم
من ماندهام دوباره در بند شاید... ایکاش
در شهر ما همیشه باران بیاید ایکاش.
ــــــــــــــــــــــــــــ
محمدمهدی سیار
با گریهای ملیح...
با خندهای فصیح...
از آسمان بگو
با آن لبان کوچک آرام
در گوش من
در گوش این جهان
از نو اذان بگو
ــــــــــــــــــــــــــــ
محمدرضا طهماسبی
دوباره عصر یخبندان شده، سرد است، فاطیما!
کسی خورسید را جایی نهان کرده است، فاطیما!
بهاری نیست، آری برگ و باری نیست، باری نیست
دوباره بارمان کج، برگمان زرد است، فاطیما!
به حکم عشق باید دل ببازی، چون در این بازی
نداری غیرِ دل برگی دگر در دست، فاطیما!
دلت را در پس پستو نهان کن، چون نمیدانی
که این دنیا چه بیرحم و چه نامرد است، فاطیما!
تو را از من جدا کردند و درد این نیست، باور کن
تو را از خویش میگیرند و این درد است، فاطیما!
ــــــــــــــــــــــــــــ
محمد مرادی
- به دخترم ضحا
دخترم یاس، دخترم سار است
دخترم از بهار سرشار است
گونهاش بازتاب صبح و نسیم
گاه تلفیق ابر و رگبار است
گردیِ صورتش زمان طلوع
آفتابی درون پرگار است
چشمهایش شبیه بخت من است
بیشتر خواب و گاه بیدار است
لب او غنچه غنچه بوسه و شعر
وقت لبخند مثل گلنار است
آهو از راه رفتنش بر فرش
تهمت ناز را خریدار است
باز در را به جیغ میکوبد
عاشقان باز وقت دیدار است.
ــــــــــــــــــــــــــــ
حمیدرضا شکارسری
اسب خسته
حالا برو!
شیهه میکشم
و از این سوی اتاق تا آن سو میتازم
و اسب خسته
فرصت خوبیست برای نقاشی
_مرا بکش
میکشد و کاغذ سپیدی نشانم میدهد
_این تویی که مثل باد رفتهای
– گریه نکن!
همه اسبها یک روز میمیرند
حالا تو میتوانی با بوسهای شیرین، زندهاش کنی
و دوباره از این سوی اتاق
تا آنسو بتازی
و او میتواند به روزی فکر کند
که دیگر با هیچ بوسهای زنده نمیشود
و تاختن را برای همیشه فراموش کردهاست.
ــــــــــــــــــــــــــــ
محمدرضا وحیدزاده
خنده کردی بهار شد همهجا، خنده کردی شکوفهزار شدم
خندهات صبح روشنِ باباست، با گل خندهات بهار شدم
تو ز جنات تحتهاالانهار، تو ز باغ سپیده آمدهای
عطر قالوابلی است با تو هنوز که هر آیینه بیقرار شدم
قبل تو نعمتی به من دادند، بعد تو رحمت آمدهست از راه
بعد تو اسب بخت یال افشاند، آمد و شیهه زد، سوار شدم
چشمبادامی پدر! چقدر گونههایت شکوفۀ سیباند!
من از آن دم که غنچه شد لبهات، عاشق دانۀ انار شدم
مادرت شانه میزند بر موت، در خیالم نشستهام بر تاب
تاب زلفت تداوم غزل است، با تو مردی ادامهدار شدم
نَسَبت میرسد به فکه و فاو، از تبار دو لالۀ سرخی
کاش بنتالشهید هم بشوی با تو این را امیدوار شدم.
ــــــــــــــــــــــــــــ
شمس الدین عراقی
كمی نامهربان بسیار خوب و دلپذیر او
برای این دل غمگین چه یار بینظیر او
به خاموشی نشسته زار و خسته بیقرارم
به خاموشان خسته همچو فریاد و صفیر او
شب تاریك و گرداب بلا صد ترس بر دل
ز لطف بیكران بر شام ما ماه منیر او
ز ترس مدعی آهسته میگفتم سخنها
نمیترسم كه میآید به میدان همچو شیر او
دلم كم زهره شد از بس جفا دیدم به دوران
نماند روزگار بیكسی آمد دلیر او
به یاری دست لرزانم به سویش با تمنا
برات آمد به دل، آمد به یاری دستگیر او
مسیحای من آمد با دل افسرده گویم
به پا خیز و ببین مشك ختن مشك و عبیر او
به ایهام و اشاره گوید اینها بینشانه
كه میداند، كه می داند به بند آمد اسیر او
ــــــــــــــــــــــــــــ
مژگان عباسلو
در کنج ایوان میگذارد خسته جارو را
در تشت میشوید دو تا جوراب بدبو را
با دستهای کوچکش هی چنگ پشت چنگ
پیراهن چرک برادرهای بدخو را…
قلیان و چای قند پهلو فرصت تلخیست
شیرین کند کام پدر، این مرد اخمو را
هر شب پریهای خیالش خواب میبینند:
یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را…
یک روز میآیند زنها کِلکشان، خندان
داماد میبوسد عروس گیج کمرو را
یک حلقه از خورشید هم حتی درخشانتر…
ای کاش مادر بود و میدید آن النگو را
او میرود با گونههایی سرخ از احساس
یک زندگیِ تازهی گرم از تکاپو را …
او زندگی را سالهای بعد میفهمد
دست بزن را و زبان تند بدگو را
روحش کبود از رنج و جسمش آبرودار است
وقتی که با چادر کبودیهای اَبرو را…
اما برای دخترش از عشق میگوید:
از بوسهی عاشق که با آن هرچه جادو را…
هر شب که میخوابند، دختر خواب میبیند
یک شاهزاده ترک یک اسب سفید او را…
ــــــــــــــــــــــــــــ
م . فریاد
دخترم!
بی تو اینجا چشم من
بر قامت دنیا
لباسی از حریر اشکهایم دوخته
بی تو اینجا قلب من
در آتش بیهمزبانی سوخته
بی تو شبهایم مرا
تا اوج غربت میبَرند
بی تو شمشیر نفسها
سینهام را میدَرند
بی تو دستانی که من هرگز نمیبینم مرا
در پای غم سر میبُرند
لحظهها کفتارگون سر میرسند و
هستیَم را میخورند...
چشم خیسم جام احساس تو را
لبریز میخواهد هنوز
قلب من یاد تو را
همچون بهاری در دل پائیز میخواهد هنوز
دخترم!
در قاب رؤیایم بخند
دخترم!
دروازهی شهر خیالت را
به روی روح تنهایم نبند
باز کن دست مرا
تا گل بچینم از بهشت
بی تو میمیرد دلم
در پنجههای سرنوشت...
ــــــــــــــــــــــــــــ
حسین ظهرابی
بانو! غزل شدى –غزلی توى دفترم–
من حرف حرفِ نام تو را خوب از برم
یعنی بیا گلم! که تحمل نمیکنم
وقتی خطاب میکنمات: «هاى...دخترم»
از شعر، تا ستاره خودم میشمارمات
هرچند بیکران شدهاى توى باورم
تا کهکشان قلم زدهام از زمین تو را
با دستهاى شعر تو از پَر سبکترم
عاشق شدم همین که تو معشوقهام شدى
مستم –دلم که توى دلم نیست– میپرم
کورم – هوا که بی تو به چشمم نمیرسد
من خیره میشوم که تو هستی برابرم
عادت نمیکنم ننویسم تو را، ببین
بانوى شاه بیت غزلهاى دفترم!
ــــــــــــــــــــــــــــ
مهدی سهیلی
دخترم با تو سخن میگویم
گوش کن، با تو سخن میگویم
زندگی در نگهام گلزاریست
و تو با قامت چون نیلوفر
شاخه پر گل این گلزاری
من در اندام تو یک خرمن گل میبینم
گل گیسو، گل لبها، گل لبخند شباب
من به چشمان تو گلهای فراوان دیدم
گل عفت، گل صد رنگ امید
گل فردای بزرگ
گل فردای سپید
میخرامی و تو را مینگرم
چشم تو آینه روشن دنیای من است
تو همان خرد نهالی که چنین بالیدی
راست چون شاخه سرسبز، برومند شدی
همچو پُر غنچه درختی، همه لبخند شدی
دیده بگشای و در اندیشه گل چینان باش
همه گلچین گل امروزند
همه هستی سوزند
کس به فردای گل باغ نمیاندیشد
آنکه گِرد همه گلها به هوس میچرخد
بلبل عاشق نیست
بلکه گلچینِ سیه کرداری است
که سراسیمه دوَد در پی گلهای لطیف
تا یکی لحظه به چنگ آرد و ریزد بر خاک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک
تو گل شادابی
به ره باد مرو
غافل از باد مشو
ای گل صد پر من
با تو در پرده سخن میگویم
گل چو پژمرده شود، جای ندارد در باغ
گل پژمرده نخندد بر شاخ
کس نگیرد ز گل مرده سراغ
دخترم، با تو سخن میگویم
عشق دیدار تو بر گردن من زنجیری است
و تو چون قطعه الماس درشتی کمیاب
گردن آویز بر این زنجیری
تا نگهبان تو باشم ز حرامی در شب
بر خود از درد بچیچم همه روز
دیده از خواب بپوشم همه شام
دخترم، گوهر من
گوهرم، دختر من
تو که تک گوهر دنیای منی،
دل به لبخند حرامی مسپار
دزد را دوست مخوان
چشم امید بر ابلیس مدار
دیو خویان پلیدی که سلیمان رویند،
همه گوهر شکنند
دیو، کی ارزش گوهر داند
نه خردمند بود،
آنکه اهریمن را،
از سر جهل، سلیمان خواند
دخترم، ای همه هستی من
تو چراغی، تو چراغ همه شبهای منی
به ره باد مرو
تو گلی، دسته گلی، صد رنگی
تو یکی گوهر تابنده بیمانندی
خویش را خوار مبین
آری ای دخترکم
ای سراپا الماس
از حرامی بهراس
قیمت خود مشکن
قدر خود را بشناس
قدر خود را بشناس
پیش گلچین منشین
تو یکی گوهر تابنده بیمانندی
خویش را خوار مبین
آری ای دخترکم
ای سراپا الماس
از حرامی بهراس
قیمت خود مشکن
قدر خود را بشناس
قدر خود را بشناس.
ــــــــــــــــــــــــــــ
حسین برامکه
دختر محبوبم، ای تو جان و روحم
نام تو معنی عشق، ای تو تار و پودم
ای وجودت همه شعر
ای که بویت همه گل
ای که یاد تو رفیق همه تنهایی من
ای صدای تو همه مرهم زخم دل من
این تویی واحهٔ سبز دل صحرایی من
این تویی قوس و قزح در شب تار دل من
ای فدایت همه جان و همه تن
ای به پای تو همه هستی من
دختر محبوبم
بی تو من سرد و حقیر
بی تو من ترد و فقیر
بی تو دنیام همه غم
بی تو اشکهام همه کم
بی تو صحرام، یه کویر
بی تو تنهام و اسیر
بی تو من پاییزم
از غمت لبریزم
دختر محبوبم
با تو هر شب شب ماه
با تو هر لحظه صفا
با تو من پر ز سرور و شادی
مملو از فخر و پر از آزادی
با تو من یک پدرم، یک مردم
خالی از رنج و تهی از دردم
دختر محبوبم
ای تو جان و روحم
نامِ تو معنی عشق، ای تو تار و پودم.
به کوشش:
#سعید_فلاحی (زانا کوردستانی)